شبکه پایگاه های قرآنی
Quran.tebyan.net
  • تعداد بازديد :
  • 609
  • شنبه 1395/2/11
  • تاريخ :

سحر مستمر! (سوره نوشت های سوره قمر2)

نوشتار حاضر، بهانه ایست برای انس و تدبر در ساحت باعظمت سوره قمر، که به تصویر کشیده است.

نویسنده: سمیه افشار_شبکه تخصصی قرآن تبیان

سوره قمر

[تلاوت ترتیل این سوره را با ترجمه جاودانه صداپیشه تلویزیون، شادروان اسماعیل قادرپناه را از اینجا بشنوید!]

ٱقْتَرَبَتِ ٱلسَّاعَةُ وَٱنشَقَّ ٱلْقَمَرُ (قمر/1) (قیامت نزدیک شد و ماه از هم شکافت!)
وَإِن یَرَوْا۟ ءَایَةًۭ یُعْرِضُوا۟ وَیَقُولُوا۟ سِحْرٌۭ مُّسْتَمِرٌّۭ (قمر/2) (و هرگاه نشانه و معجزه ای را ببینند روی گردانده، می گویند: «این سحری مستمر است»!)

ندیدن آیه، سحر مستمر است

دیروز

قوم نوح

سال ها گذشت و گذشت تا درختانش پا گرفته و تنومند شدند.
سال ها گذشت و گذشت تا چوب ها و میخ ها کنار هم قرار گرفته و کشتی آماده شد.
و چون از هر حیوان یک جفت را برگزید و دوستان برکشتی وارد شدند، درب های آسمان گشوده شد و سیلابی فرو آمد. چشمه ها جاری شد و آب همه جا را گرفت.
چون به ساحل امن فرود آمدند هیچ کس جز آنان بر زمین باقی نمانده بود.

عاد

وقتی برج و بارویشان با تندبادی در هم ریخت و در اوج شکوه و اقتدار صنعتشان به فریادشان نرسید و کاخ های مرتفعشان ویران شد، همگی چونان درختان از ریشه کنده شده به این سو و آن سو افکنده می-شدند، به یاد سخنان رسولی افتادند که از آنها اجر و مزدی نمی خواست و تنها برای هدایتشان آمده بود.

ثمود

وقتی کوه شکافته شد و ناقه بیرون آمد انگشت بر دندان حیرت زده گفتند او ساحر است.
وقتی فرمانشان داد آب نهر را میان خود و ناقه قسمت کنید پوزخند زنان گفتند تبعیت کردن از فردی کذاب صلاح نباشد. پس دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند ناقه را بکشند تا خوشی هایشان پابرجا بماند.
و چون عذاب نازل گشت پشیمان از کرده خویش به هر سو می گریختند.

قوم لوط

شرمنده از میهمانان مقابلشان ایستاد و گفت آیا شرم نمی کنید؟!! حلال ها را حرام کرده و حرام را حلال می شمرید. زنانتان را رها کرده و دامن به گناه آلوده می کنید.
صبحگاه به جرم تعدی به ساحت خانواده سنگبار شده و هر یک از ترس عذاب به یک سو می گریختند.

آل فرعون

خسته از خودخواهی و بیدادگری شان بر تکه سنگی نشسته بود. با خود گفت آیا ید بیضاء، عصایی که اژدها شد و سحر ساحران را بلعید، آیا طوفان های کوبنده و آفت های زراعی برای بیداریشان کافی نبود که باز معجزه و آیتی دیگر می طلبند برای پند گرفتن.؟!!!

امروز

سنگ بنا

وقتی رفتیم دبستان حتی فکرش را هم نمی کردیم که قرار است هفت هشت سال دیگر با همین دایره و مثلث و مربع هندسه یادمان دهند، و یا «یک به علاوه یک و دو منهای یک» پایه حل کردن انتگرال شود. فکرش را هم نمی کردیم قلب گوسفند کوچک کتاب علوم در کلاس تشریح درس زیست باز شده و رگ هایش مشاهده شود. فکرش را هم نمی کردیم سنگ های ریز و درشتی که کاردستی بود و باید خوب نگاهشان می کردیم مبنای شناخت سنگواره های کلاس زمین شناسی شود. حتی آن زمان که گفتند در هر کلاس فوق برنامه ای که دوست دارید ثبت نام کنید و ما مشتاق گروه گروه شدیم، بعضی عضو گروه تئاتر، عده ای عضو گروه علوم و عده ای دیگر در کانون ریاضی ثبت نام کردیم، فکر نمی کردیم این انتخاب سنگ بنایی باشد برای انتخاب رشته دانشگاهی.
چه زود گذشت آن روزگاران. روزگار زندگی آسان و بی دغدغه.
کاش همان زمان که جمع و تفریق را می آموختیم، همان زمان که با برگ های درختان و سنگ های باغچه کاردستی می ساختیم، یا همان زمان که گروه بندی می شدیم، یک راهنما، معلم و یا بزرگتری آهسته در گوشمان می گفت مراقب باش زود دیر می شود از فرصت هایت خوب استفاده کن. هر امر ساده ای می-تواند مقدمه ای برای فهم مطلب پیچیده ای باشد. بدان امروز چراغ راه فردای توست و درس عبرتی که کمتر اشتباه کنی.

یک نور، دو نور، سه نور ...، یازده نور اما دلی روشن نشد. آخر، نور دیدن چشم می خواهد. پس خدا دوازدهمین نور را نگاه داشت تا زمانی که چشم بینا شود و دل مصفا به یقین.

 

هوس کودکانه

یک گوشه نشسته بود و زانوانش را بغل کرده به ترک های روی دیوار می نگریست. از دست خودش کلافه بود. همان بیست و پنج سال پیش وقتی دانشگاه را رها کرد تا تغییر رشته دهد، بارها به او گفتند اشتباه کردی عمر بر نمی گردد. وقتی در رشته دلخواه جدیدش قبول شد و خوشحال بر سر نیمکت های دانشگاه نشست با خود گفت به امتحانش می ارزید تجربه خوبی بود. اما تنها شش ماه بر روی نیمکت های جدید دوام آورد. هوس کرد مجدد تغییر رشته دهد و دوباره کنکور و دانشگاه جدید. هنوز یک سال تا گرفتن مدرک باقی بود ولی با خود گفت بس است، فهمیدم این رشته و این درس ها چه می گویند. دوباره تجربه جدید، کنکور و .... .
و حالا بعد از بیست و پنج سال مدرک رشته ای مقابلش قرار داشت که تمام عمر از آن متنفر بود. بی هیچ شغل خوب و درآمد مناسبی. حال امروز به ترک هایی نگاه می کرد که از سمت و سوی مختلف قلب دیوار را نشانه گرفته بود. او تمام عمر از این شاخه به آن شاخه پریده بود آن هم به خاطر هوس های کودکانه.

تکرار اشتباه

از وقتی یادش می آمد همیشه با هم دعوا داشتند. اصلا حرف هم را نمی فهمیدند. پدرش به نسلی تعلق داشت که سال ها از عمر آن می گذشت. نسلی که شاید دیروز حرفی برای گفتن داشت ولی امروز جا مانده از دویدن های عالم دست بر زانوان ناتوان زده و تکیه بر دیوار قدیمی فقط می توانست شاهد پیشرفت و ترقی باشد.
او جوان بود. با ایده هایی نو، با نگاهی جدید به عالم. اما پدر ایده هایش را نمی پذیرفت. پدر شب نشینی دوستانه را درک نمی کرد، از مسابقه سرعت در اتوبان قلبش می گرفت، یک نخ سیگار را مقدمه اعتیاد و جشن های دوستانه در باغ را لهو و لعب می دانست. پدر حتی از لباس پوشیدنش ایراد می گرفت. عکس جالب روی تی شرت صورتی رنگش را جلف می خواند. پدر حتی نمی دانست مد چیست. می گفت شلوار جین عزیزش پاره و فرسوده و غیر قابل پوشیدن است.
پدر قدیمی بود. عشق و علاقه را نمی فهمید، ابراز علاقه، مهمانی رفتن، مسافرت با آنکه دوستش داری را خامی و جوانی می نامید. پدر توان درک او را نداشت.
بلند شد. صندلی اتاق را به گوشه ای پرتاب کرد. تصمیم خود را گرفته بود. می خواست برای همیشه خانه را ترک کند.
پدر نگاهش را بدرقه راه او کرد و آهسته گفت خدا کند پیش از آنکه راه چاره را بر خود ببندی باز کردی. کاری که من نکردم.!!

فردا

گوش شنوا

چشم به چشمانشان دوخت. بی فروغ، بی انگیزه، بی تفاوت و خواب آلوده.
گویی هیچ حرفی بر آنان کارساز نبود. نه حرکتی، نه تلاشی. گویی نشنیده بودند و یا شاید نمی خواستند بشنوند.
با خود گفت شاید اینان از همان نسلی هستند که انگشت بر گوش می کردند تا سخنان رسول و پیام الهی-اش را نشنوند، یا شاید از همان نسلی هستند که دادخواهی بنت نبی را نشنیده گرفته و علی علیه السلام را دست بسته میان کوچه ها کشیدند. باز نگاهشان کرد. نکند از همان نسلی باشند که نافرمانی شان علی علیه السلام را خانه نشین کرد و بعدها همدم چاه.
بلند فریاد زد، شمارا چه می شود که حق را نشنیده گرفته و راه باطل می پویید؟!!
اما هیچ پاسخی نشنید. یادش آمد قرن ها قبل وقتی حسین ابن علی علیه السلام فریاد هل من ناصرش به آسمان بلند شد و هیچ پاسخی نشنید فرمود شکم ها از حرام پر کرده اید که گوش هایتان شنوا نیست و پیام مرا نمی شنوید و متذکر نمی گردید.

چشم بینا

یک شمع، دو شمع، سه شمع....، شمعی پس از شمعی دیگر اما خانه روشن نشد. یک فانوس،دو فانوس، سه فانوس ....، فانوسی پس از فانوسی دیگر اما کوچه روشن نشد. یک چراغ، دو چراغ، سه چراغ ....، چراغی پس از چراغ دیگر اما شهر روشن نشد.
یک نور، دو نور، سه نور ...، یازده نور اما دلی روشن نشد. آخر، نور دیدن چشم می خواهد. پس خدا دوازدهمین نور را نگاه داشت تا زمانی که چشم بینا شود و دل مصفا به یقین.

گم شدن

وقتی عادت کنی به نشنیدن، گم می شوی. هر چه بگویند آخرِ کوچه که رسیدی بپیچ دست راست و بعد چند قدم برو رسیدی به ...، خلاصه آنکه آدرس دادن هم فایده ندارد وقتی نشنیدن عادت شده باشد.
وقتی عادت کنی به نفهمی، کتاب را بدهند به دستت تا از روی آن جمله به جمله بخوانی و عمل کنی باز هم نمی توانی و گم می شوی.
وقتی عادت کنی به ندیدن، هیچ موجودی را نمی بینی. نه گل و گیاه می بینی نه پرنده، نه رشد کردن می آموزی و نه پرواز.
وقتی عادت کنی به نفهمیدن، هیچ سخن و پدیده و کتاب و نکته ایی نمی تواند پیدایت کند.
آنوقت آنقدر گم می شوی که خودت هم نمی توانی خودت را پیدا کنی.

ولّی نشناس

از وقتی کوچک بود حرف حرف خودش بود نه پدر می شناخت و نه مادر، کوچک و بزرگی را نمی فهمید. وقتی رفت مدرسه پوزخند زنان معلم را بازیچه کرده و آزار می داد. وقتی رفت دانشگاه هیچ استادی را قبول نداشت. به نظر او همه بی سواد بودند و قدیمی.
در هر محفلی بحث از سیاست می کرد. خود را یک تحلیل گر سیاسی می دانست، یک پیر کار آزموده. هیچ کس را به عنوان ولّی و سرپرست قبول نداشت. نه وکیل می شناخت و نه وزیر. می گفت انسان عقل دارد، می بیند و می شنود، می فهمد و هر چه خواست و تصمیم گرفت عمل می کند؛ نیاز به رهبر و سرپرست و ولی نیست. راه است و چاه دیده بینا تا که بیند پیش راه خویش.
وقتی زمین و زمان لرزید و جمعیتی از تمام عالم کنار خانه خدا گرداگرد ولی خدا حلقه زدند و لبیک گویان برای یاری کردنش به پا خاستند، او در سپاه کفر آماده جنگ با ولی خدا سینه سپر کرد.

UserName