معجزه ای به نام کربلایی کاظم!
زندگی کربلایی کاظم ساروقی
داستان کربلایی کاظم ساروقی ماجرای تابیدن نور بر قلب آمادهای است که خداوند آن را برای پذیرش انوار خود برگزیده است. او را برای دوستی خود پسندیده است. ماجرای جوانی که کمترین چیزی که از دین آموخته است را با عزم جزم خود عمل کرده است و در راه این عمل هزینه زیادی داده است...
داستان کربلایی کاظم ساروقی ماجرای تابیدن نور بر قلب آمادهای است که خداوند آن را برای پذیرش انوار خود برگزیده است. او را برای دوستی خود پسندیده است. ماجرای جوانی که کمترین چیزی که از دین آموخته است را با عزم جزم خود عمل کرده است و در راه این عمل هزینه زیادی داده است؛ کسب و کار خود را از دست داده است؛ سالها دوری از دیار خود و نزدیکان خود را به جان خریده است و فقر و نداری را تحمل کرده است ولی حاضر نشده بر آنچه بدان یقین یافته چشم ببندد و از کنار امر خدا به سادگی بگذرد.
کربلایی کاظم را میشناسی!؟ شاید نامش به گوشت خورده باش، او که در برابر حقیقت ایمانش در اوج سادگی و صفا مورد عنایتی ویژه از سوی خداوند قرار گرفت. عنایتی که شاید قرنها بگذرد و کسی را از آن بهره ای نباشد؛ آری او یک شبه حافظ قرآن شد؛ آن هم با کیفیتی که کسی از حافظان را یارای آن نیست.
بیش از یک قرن پیش در روستای ساروق در حوالی اراک، کودکی چشم به جهان گشود که بیست و هفت سال بعد به نام معجزه قرن معروف گشت. آری آنچه برای این کودک در سالهای نه چندان دور اتفاق افتاد حقیقتاً از جنس معجزه بود. در اطراف ما بسیار هستند کسانی که حافظ کل قرآن اند و همه آیات کلام الله را در حافظه دارند اما همگی بدون استثناء با سعی و تلاش مستمر و طی سالیان و با قصد و همت و اراده خود به این امر مهم دست یافتهاند و حتی پس از سالها که از حفظ آنها میگذرد و در اوج تسلط به آیات هستند باز هم تواناییشان در ارتباط با قرآن با آنچه در دست کربلایی کاظم بود قابل مقایسه نیست.
کربلایی کاظم در همان روستایی که متولد شد، روزگار میگذراند و به کشاورزی مشغول بود و در زمینی که متعلق به یکی از مالکان روستا بود کشت و زرع میکرد. جوانی پاک و بی آلایش و برخوردار از صفای باطن بود.
ماه رمضان بود و رونق مسجد و منبر در اوج خود. مبلّغی از سوی ح. زه به روستای آنها آمده بود تا به تبلیغ و تبیین مسائل اعتقادی و عملی دین بپردازد و مسائل شرع را برای مردم آن دیار بیان کند و اهالی روستا در مسائل دینی خود از وجود او بهره جویند. در یکی از همین منبرها آن عالم روحانی به بیان احکام زکات و خمس پرداخت و تأکید کرد که هرکس میزان محصولات گندم او به حد نصاب برسد و زکات خود را نپردازد، اموال او مخلوط به حرام خواهد بود. این سخنان در جان پاک و مستعد کربلایی کاظم اثر عمیقی گذاشت و با خود اندیشید که صاحب زمینی که من در آن کار میکنم اهل خمس و زکات نیست، پس قطعاً آنچه من از این راه کسب کنم آلوده به حرام است. با این فکر در ابتدا به سراغ صاحب زمین رفت و از او تقاضا کرد که خمس و زکات محصولات را بپردازد. اما او از انجام این کار امتناع نمود هم به ناچار آن روستا و زمین زراعی را رها نمود و برای یافتن کسب و کاری تازه راهی غربت شد. در روستایی دیگر به سختی کار میکرد و با فقر و تنگدستی روزگار میگذراند تا این که از صاحب آن زمین زراعی خبر رسید که من توبه کردهام و اهل خمس و زکات گشتهام ای کربلایی کاظم بازگرد!
بیش از یک قرن پیش در روستای ساروق در حوالی اراک، کودکی چشم به جهان گشود که بیست و هفت سال بعد به نام معجزه قرن معروف گشت. آری آنچه برای این کودک در سالهای نه چندان دور اتفاق افتاد حقیقتاً از جنس معجزه بود.
چنین شد که وی نیز پذیرفت و به روستای زادگاه خود یعنی ساروق بازگشت.
کربلایی کاظم هر سال در موقعی که خرمن را میکوبید و گندم را از کاه جدا میکرد، سهم مالک را میپرداخت و همان جا زکات سهم خود را جدا میکرد و به مستحقّی که به طور کامل از وضع زندگی و معاش او مطلّع بود، میداد. افزون بر این، پس از جدا کردن خرج سالانه خود و بذری که برای کاشت سال بعد کنار میگذاشت، مابقی را بین فقرا تقسیم میکرد.
یک سال که مشغول برداشت محصول خود بود و به خاطر شرایط آب و هوا نتوانست آن روز کاری از پیش ببرد تصمیم گرفت به خانه بازگردد و روز بعد به کار خود ادامه دهد. با این فکر به سوی خانه روانه شد اما یکی از اهالی روستا را دید که هر سال سهمی از محصول را به او میداد. او به کربلایی کاظم گفت: امسال ما را فراموش کردی کودکانم گرسنهاند! کربلایی کاظم برایش توضیح داد که نه هرگز شما را فراموش نکردهام ولی امروز بادی نمیوزید تا محصول را از کاه جدا کنم. ان شاء الله فردا برایتان میآورم. این را گفت و از مرد جدا شد اما دل رئوف کربلایی کاظم او را راحت نگذاشت و سرانجام راه رفته را بازگشت و به هر زحمتی بود مقداری از گندمها را از کاه جدا کرد و برای آن مرد برداشت و راهی خانه او شد. وقتی به امامزاده هفتاد و دو تن رسید، خسته راه بود، به زیارت رفت و رفت و آنگاه بر در امامزاده نشست تا نفسی تازه کند. در آن هنگام دو تن را دید که به او نزدیک میشدند و سیادت و شرافت از ظاهر آنها پیدا بود. نزدیک آمدند و او را به نام صدا زدند و گفتند : کربلایی کاظم برخیز تا با هم به زیارت برویم. او گفت شما بفرمایید من رفتهام. آن دو سید فرمودند: باز هم با ما بیا. او برخاست و به دنبال ایشان به راه افتاد.
فرزند کربلایی کاظم از قول پدر این واقعه را اینطور بازگو میکند:
«پس از زیارت و خواندن فاتحه، نماز و دعا، یکی از آن آقایان که کربلایی هیچ یک را قبلاً ندیده و نمیشناخت؛ به بالای حرم، دور تا دور سقف اشاره میکند و به پدرم میگوید: این کتیبهها را ببین و بخوان. پدرم به محلّ مورد اشاره نگاه میکند و در آنجا خطهایی نورانی میبیند؛ که گویی با آب طلا نوشته شده است؛ خطهایی که آنها را هیچ گاه در گذشته که بارها و بارها به امامزاده آمده بود، ندیده بود. به آنها میگوید: من درس نخواندهام و هیچ سواد ندارم و نمیتوانم بخوانم؛ تشخیص میدهم که خطهایی نورانی در آنجا نوشته شده است که تا کنون ندیدهام؛ ولی قادر به خواندن آنها نیستم.
یکی از آقایان سادات میفرماید: محمدکاظم! بخوان؛ میتوانی بخوانی. باز عرض میکند: نمیتوانم بخوانم؛ سواد ندارم. باز هم همان آقا میفرماید:
بخوان میتوانی؛ بگو:
«اِنَّ رَبَّکُمْ اللهُ الَّذِی خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ فِی سِتَّةِ أَیَّامٍ …»
در حین خواندن آیه به وسیله یکی از آقایان و تکرار آن به وسیله کربلایی کاظم؛ بر سینه کربلایی دست میکشند. کربلایی به گونه ای غرق در خواندن کلام الله با لهجه خوش آن بزرگوار میشود که حضور آنان را از یاد میبرد؛ وقتی به خود میآید، میبیند آن دو بزرگوار از نظر غایب شدهاند! و فرصتی برای گفتوگو و پرسش از آنان برای او نمانده است! با یک دنیا افسوس که چرا آن گونه که باید از آنان تجلیل نکرده است! و ای کاش میتوانست بیش از این با آن دو بزرگوار مصاحبت میکرد! با خطور این اندیشهها و مهابت آنچه برایش پیش آمده، بیهوش میشود.»
کربلایی با نسیم صبحدم بیدار شد و پس از اقامه نماز صبح راه بازگشت به خانه را در پیش گرفت. در راه احساس کرد کلمات زیادی را از بر است که معنای آنها را نمیداند. همین طور که پیش میرفت با خود زمزمه میکرد و بر لب جاری میساخت. کم کم متوجه شد که حافظ قرآن شده است نزد روحانی روستا رفت و آنچه را برایش اتفاق افتاده بود تعریف کرد. برای کسانی که کربلایی را میشناختند و سالها با او زندگی کرده بودند و میدانستند که او هرگز قرآن را حفظ نکرده است باورش دشوار بود اما با آزمونهای زیادی که از او به عمل آمد بر همگان ثابت گشت که معجزه ای رخ داده است و کربلایی یک شبه کل قرآن را در سینه خود جای داده است.
بزرگان و علمای آن دوران کربلایی کاظم را مورد آزمون قرار دادند و همگی بر این اعجاز صحه گذاشتند:
از جمله:
مرحوم آیت الله سید محمد تقی خوانساری که از مراجع بزرگ روزگار خود بود و نماز باران او مشهور است، از کربلایی کاظم آزمون مفصلی گرفت و در نهایت از وی خواست تا سوره بقره را از آخر به اول به طور معکوس بخواند؛ و کربلایی چنین کرد بی هیچ غلطی.
*آیت الله حاج سید هبةالدین شهرستانی که از بزرگان شیعه و از دانشمندان مشهور حوزه علمیه نجف بود و خود حافظ کل قرآن، اما از کیفیت حفظ کربلایی کاظم در شگفت شد.
مرحوم شهرستانی او را به همراه خود به عراق برد و نشستهای متعددی با شرکت حافظان قرآن از کشورهای عربی تشکیل داد و از آنها خواست تا کربلایی کاظم را بیازمایند و آنها نیز او را از نظر تلاوت، حف1 معکوس خواندن و کشف آیات مورد نظر، بدون فوت وقت آزمودند و همگی از کار او شگفت زده شدند.
*کربلایی کاظم به محضر آیت الله بروجردی رفت و آن عالم گرانمایه، ضمن اینکه او را مورد تفقد قرار داد، چندین آیه و سوره از وی پرسید و کربلایی کاظم بیدرنگ شروع به خواندن ادامه آیات کرد و آن قدر خواند که همه را به تعجب واداشت.
در آن هنگام، مرحوم آیت الله بروجردی آیهای را تلاوت کرد که کربلایی کاظم گفت: آقا! اشتباه تلاوت کردید. هنگامی که قرآن را آوردند، دیدند او درست میگوید.
*آیت الله جعفر سبحانی که از علمای بزرگ و دانشمندان ممتاز قم است در مورد کربلایی کاظم میگوید:
«عصر روزی وارد مدرسه فیضیه شدم دیدم حافظ قرآن، کنار باغچه مدرسه نشسته است و گروهی بر گرد او حلقه زده و از او قرآن میپرسند و او پاسخ میدهد.
من هم جلوتر رفتم و دو مورد از دو سوره «صافات» و «ص» از ایشان پرسیدم که با سرعت و دقت، از حف1 پاسخ مناسب را داد، قرآن کوچکی از جیب در آوردم و از او خواستم تا آیهای را که من میخوانم پیدا کند و او بیدرنگ قرآن را گرفت و با یک قبضه گشود و گفت: بفرما! این آیه مورد نظر شما! وقتی نگاه کردم با شگفتی بسیار دیدم در همان صفحه است».
مرحوم کربلایی کاظم ساروقی در روز عاشورای سال 1378 هجری قمری در قم وفات کرد و در قبرستان نو مدفون شد.
نویسنده: نعمتی