شبکه پایگاه های قرآنی
Quran.tebyan.net
  • تعداد بازديد :
  • 2982
  • پنج شنبه 1392/8/30
  • تاريخ :

بازخوانی متفاوت آیاتی كه بارها خوانده‌ایم (70)

عاشورا


یا ایتها النفس المطمئنة  ارجعی الی ربک راضیه مرضیه  فادخلی فی عبادی  و ادخلی جنتی

تو اى روح آرام‏یافته!

به سوى پروردگارت بازگرد در حالى كه هم تو از او خشنودى و هم او از تو خشنود است، پس در سلك بندگانم درآى و در بهشتم وارد شو / سوره مبارکه فجر آیات 27 تا 30


کتابها می‌نویسند:

امام صادق علیه‌السلام فرمودند: مراد از این آیه، حسین بن علی علیه‌السلام است که صاحب نفس مطمئن و آرام بود که هم او از خدای خویش راضی و خوشنود بود و هم پروردگارش از او  راضی گردید. 1

 

با تو می‌گویم:

در فکر بود...مرد بیعت نبود...یاد سقیفه و پدرش افتاد... یاد برادرش و  نامرادی‌ها

اما امروز زمان خانه نشینی نبود... وقت سکوت هم نه... باید راه میافتاد.

عاشورا

کوفیان نامه نوشتند... مسلم را به کوفه فرستاد...برق شوق در چشمهای مسلم یادش آمد...همه اهلش را جمع کرد و گفت که عازم کوفه است...که مسلم  گفته است آنجا کسانی منتظرش هستند و او باید برود...همه راه افتادند...پیر و جوان...زنان هم راهی شدند...خدا را چقدر شکر کرده بود به خاطر اهل بیتش...به خاطر برادرانش...پسران و دخترانش...همسر و خواهرش.

*

 

به همه گفت آزادند برای رفتن و نماندن...که ماندن کنار او بهایی دارد به غایت ایمان...که بهای ایستادن سر بالای نیزه است و یتیمی فرزندانشان و بیوه شدن همسرانشان...رفتند...عده‌ای که به وعده خلافت کوفه آمده بودند رفتند...و حسین می دانست که تنها پاکان می‌مانند...آنان که عیار خلوصشان بالاتر است...و آنان که عاشق‌ترند.

ذیحجه بود و زمان طواف...حج...به کعبه که رسید با همه وجود حس کرد آخرین بار است که نگاهش به خانه خدا
عاشورا

می‌افتد...به یادگار پدرانش...آدم...ابراهیم...محمد...عده‌ای اما به قصد حج نیامده بودند...برق شمشیرها بود که از زیر لباسهای احرام دیده میشد...که او ندیده می‌دانست...خبر شهادت مسلم را آوردند...یاد برق چشمهای مسلم لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد...رنج می‌کشید از این همه نامه نوشته...از این همه دعوت‌نامه و نامردی...کنار جبل‌الرحمة ایستاد...با رگهای گردنش...لبانش...از بن دندانهایش شهادت داد که خدا هست...که همیشه هست...که او را در می‌یابد وقتی زمین با همه وسعتش بر او تنگ می‌شود...و همه چیز بر حسین تنگ شده بود.*

عاشورا

سپاه فرستاده بودند با هزار مرد جنگی تا او را برای بیعت ببرند...تا او را بنشانند کنار عبیدالله ... بیعت با پست‌ترین مردم...هرگز...بین دارالحکومه و بیابان...صحرا را انتخاب کرد...مسیرش را عوض کرد...رسید به صحرایی که باید...به سرزمین اندوههای سترگ و غم‌های بزرگ...به همان جایی که پدرش وعده داده بود...کاروان که به اینجا رسید...حسین دانست که باید صبر کند....باید بایستد...که اسلام از اینجا...از همین صحرای سوزان ...جان دوباره‌ای می‌گیرد.

*

حسین منتظر رسیدن شب بود...آفتاب که غروب کرد...مردان را به خیمه‌اش خواند...گفت که می‌توانند بروند...که آنقدر دور شوند تا صدای یاری طلبیدن فردای او را نشنوند...و خوب می‌دانست که 72 نفر می‌مانند...از همان اول می‌دانست که تاریکی شب فرصت خوبی است برای بهانه‌های عاقلانه عده‌ای

به همه گفت آزادند برای رفتن و نماندن...که ماندن کنار او بهایی دارد به غایت ایمان...که بهای ایستادن سر بالای نیزه است
عاشورا

و یتیمی فرزندانشان و  بیوه شدن همسرانشان...رفتند...عده‌ای که به وعده خلافت کوفه آمده بودند رفتند...و حسین می دانست که تنها پاکان می‌مانند...آنان که عیار خلوصشان بالاتر است...و آنان که عاشق‌ترند.

*

حسین منتظر رسیدن شب بود...آفتاب که غروب کرد...مردان را به خیمه‌اش خواند...گفت که می‌توانند بروند...که آنقدر دور شوند تا صدای یاری طلبیدن فردای او را نشنوند...و خوب می‌دانست که 72  نفر می‌مانند...از همان اول می‌دانست که تاریکی شب فرصت خوبی است برای بهانه‌های عاقلانه عده‌ای....امام بود و می‌دانست که حبیب با همه سالخوردگی‌اش می‌ماند...که عباس را هیچ امان‌نامه‌ای نمی‌تواند بلرزاند و بلغزاند...که جون، غلام باوفایی است...که وهب نمی‌تواند برود...که حر فردا می‌آید و ادبش نجاتش می‌دهد...که در دل زهیر با همه فاصله‌اش رگه‌هایی از محبت هست...امام می‌دانست...قتلگاه را می‌دانست...غروب و خیمه‌های آتش گرفته را می‌فهمید. *

عاشورا

روز دهم رسید؛ یک به یک می‌آمدند...اذن میدان می‌گرفتند و می‌رفتند...تا صدای رجزهایشان...تا آوای تکبیرهایشان بلند بود هیچ غمی بر دل حسین نبود...اما همین که همهمه اوج می‌گرفت و صدای یارانش میان چکاچک شمشیرها گم می‌شد...این دل حسین بود که می‌لرزید...هربار که پدرانه شهیدی را در آغوش می‌گرفت...بی‌طاقت  می‌شد.

*

یکی یکی رفتند....جوانان بنی‌هاشم...جوان رشیدش، علی اکبر رفت...یادگار برادرش، قاسم...عباس که رفت و جان حسین را با خود برد...علی اصغرش سیراب شد و حالا فقط او مانده بود...تا نزدیک خیمه‌ها برای خداحافظی آمد و بعد آرام آرام راهی گودال شد.

*

میانه نیزه‌های مدام و شمشیرهای تیز...سنگهای سخت...بین تمام جراحت‌ها...دیدن زینب بر فراز گودال از همه سخت‌تر بود...این خواهرش بود...خداوند عاطفه و مهربانی و لطافت...که ایستاده بود و نگاه می‌کرد به آخرین لحظه‌های بردارش...تمام رمقش را لبخندی کرد...و آرام چشمهایش را بست.

عاشورا

 

 

 

 

 

نویسنده: زهرا نوری لطیف

كارشناس شبكه تخصصی قرآن تبیان

 


1.تفسیر قمی تالیف علی بن ابراهیم قمی ج 2 ص 422

UserName