مردهای كه معجزه كرد!
در آیاتی از سوره مباركه بقره به داستانی از بنیاسرائیل اشاره شده است كه به علت اهمیت آن این سوره كه بزرگترین سوره قرآن است با موضوع این داستان نامگذاری شده است؛ آری داستان گاو بنی اسرائیل ...
در آیاتی از سوره مباركه بقره به داستانی از بنیاسرائیل اشاره شده است كه به علت اهمیت آن، این سوره كه بزرگترین سوره قرآن است، با موضوع این داستان نامگذاری شده است؛ آری داستان گاو بنی اسرائیل. اما آنچه در قرآن آمده بسیار موجز بوده و تنها به بخش انتهایی ماجرا اشاره دارد. اما در روایات ائمه معصومین علیهمالسلام در شرح و تفصیل این آیات روایات فراوانی وارد شده است كه در فهم بهتر آنها بسیار مۆثر است. از جمله در روایتی صحیح از امام رضا علیهالسلام به اختصار چنین آمده است:
در میان قوم بنیاسرائیل جوانی زندگی میكرد كه به عنایت پروردگار بسیار نیكوكار بود و به ویژه نسبت به پدر خود بسیار نیكی میكرد. روزی این جوان كه به پیشه تجارت اشتغال داشت متاعی خرید و به منزل آمد تا قیمت آن را به صاحب مال پرداخت كند اما دریافت كه پدر خوابیده و كلید اتاق در زیر سر اوست نخواست كه پدر را بیدار كند و از سود بسیاری كه از آن معامله عاید او میشد صرف نظر كرد. چون پدر بیدار شد و او را در خانه یافت علت را جویا شد و پسر ماجرا را تعریف كرد. پدر كه از داشتن فرزندی چنین مهربان خوشنود گشته بود در حق او دعا كرد و گاوی را كه داشت به او بخشید و گفت امیدوارم كه خداوند به واسطه این گاو سود بسیاری به تو برساند.
اما در قبیله دیگری از بنیاسرائیل دختری بود در نهایت زیبایی و فضل و كمال كه خواستگاران فراوانی داشت كه از جمله آنها سه پسرعموی او بودند كه برای رسیدن به او با هم رقابت داشتند. بالاخره دختر از میان آنها یكی را كه از دیگران پرهیزكارتر بود برگزید و خواست كه به عقد او درآید اما ...
و اینك ادامه ماجرا:
و اما در قبیله دیگری از بنیاسرائیل دختری بود در نهایت زیبایی و فضل و كمال كه خواستگاران فراوانی داشت كه از جمله آنها سه پسرعموی او بودند كه برای رسیدن به او با هم رقابت داشتند. بالاخره دختر از میان آنها یكی را كه از دیگران پرهیزكارتر بود برگزید و خواست كه به عقد او درآید اما آن دو پسر عموی دیگر بر وی رشك برده و تصمیم به از میان برداشتن رقیب گرفتند. این شد كه شبانه او را كشتند و جنازهاش را در محلهای كه قبیلهای دیگر از بنی اسرائیل در آن ساكن بودند انداختند. صبحهنگام، كه قوم از خانهها بیرون آمدند تا به كار روزانه مشغول شوند، جسد جوانی را دیدند كه نمیشناختند. از آنجا كه قتل در میان آنها حادثه بزرگی تلقی میشد در میانشان همهمهای بر پا شد كه دیگران را متوجه كرد از قضا آن دو پسرعمو كه قاتل بودند جلو آمدند و چون چشمشان به مقتول افتاد شیون و فریاد به پا كردند و به خونخواهی او برخاستند و ماجرا را به اطلاع حضرت موسی علیه السلام رسانده و از او خواستند كه داد ایشان بستاند.
موسی نبی علیهالسلام هم چنین حكم كرد كه یا باید قاتل را معرفی كنند تا قصاص شود و در غیر این صورت پنجاه تن از قوم باید قسم بخورند كه كشتن این جوان مربوط به قبیله آنها نبوده است و دیه او را به خانواده و از جمله پسرعموهایش بپردازند. آنها كه از ماجرا كاملا بیخبر بودند، دادن دیه را عادلانه ندانسته و به پیامبرشان گفتند كه از خدا بخواهد تا قاتل حقیقی را روشن كند تا از دادن دیه و این تهمتی كه گریبان قبیلهشان را گرفته بود رها شوند. حضرت موسی علیهالسلام هم دست به دعا شد و خداوند به او دستور داد تا از آنها بخواهد كه گاوی قربانی كنند و بخشی از مردار گاو را به جسد آن جوان بزنند تا به اذن خدا زنده شده و قاتل را معرفی نماید.
آنها تعجب كرده و گفتند ای رسول خدا آیا ما را به سخره گرفتهای؟! آیا مرداری را به مردار دیگر بزنیم تا یكی، دیگری را زنده كند؟! آیا مردار معجزه میكند؟!
وَ إِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً قالُوا أَ تَتَّخِذُنا هُزُواً قالَ أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْجاهِلین (67 / بقره)
موسی علیهالسلام هم تأكید كرد كه این حكم پروردگار است و به سخره گرفتن عملی جاهلانه است كه ساحت انبیاء از آن مبراست و به آنها فرمود آیا آنگاه كه در خلقت انسان دو ماده بیجان در هم میآمیزند و انسانی زنده از آن ها حاصل میشود همینگونه نیست؟!
بنیاسرائیل كه از كرده خود خجالتزده بودند رو به پیامبر خود عرضه داشتند كه خداوند چگونه گاوی را از ما خواسته است؟
قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّكَ یُبَیِّنْ لَنا ما هِیَ قالَ إِنَّهُ یَقُولُ إِنَّها بَقَرَةٌ لا فارِضٌ وَ لا بِكْرٌ عَوانٌ بَیْنَ ذلِكَ فَافْعَلُوا ما تُۆْمَرُون. (68 / بقره)
گفتند: «پروردگارت را براى ما بخوان، تا بر ما روشن سازد كه آن چگونه (گاوى) است؟» گفت: «وى مىفرماید: آن ماده گاوى است نه پیر و نه خردسال، (بلكه) میانسالى است بین این دو. پس آنچه را (بدان) مأمورید به جاى آرید.»
آنها باز هم به پرسشهای بهانهجویانه خود ادامه دادند و پرسیدند:
قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّكَ یُبَیِّنْ لَنا ما لَوْنُها قالَ إِنَّهُ یَقُولُ إِنَّها بَقَرَةٌ صَفْراءُ فاقِعٌ لَوْنُها تَسُرُّ النَّاظِرینَ (69 / بقره)
گفتند: «از پروردگارت بخواه، تا بر ما روشن كند كه رنگش چگونه است؟» گفت: «وى مىفرماید: آن ماده گاوى است زرد یكدست و خالص، كه رنگش بینندگان را شاد مىكند.»
و بازهم بهانهای دیگر:
قالُوا ادْعُ لَنا رَبَّكَ یُبَیِّنْ لَنا ما هِیَ إِنَّ الْبَقَرَ تَشابَهَ عَلَیْنا وَ إِنَّا إِنْ شاءَ اللَّهُ لَمُهْتَدُون (70 / بقره)
گفتند: «از پروردگارت بخواه، تا بر ما روشن گرداند كه آن چگونه (گاوى) باشد؟ زیرا (چگونگى) این ماده گاو بر ما مشتبه شده، و(لى با توضیحات بیشتر تو) ما ان شاء الله حتماً هدایت خواهیم شد.»
قالَ إِنَّهُ یَقُولُ إِنَّها بَقَرَةٌ لا ذَلُولٌ تُثیرُ الْأَرْضَ وَ لا تَسْقِی الْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لا شِیَةَ فیها قالُوا الْآنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ فَذَبَحُوها وَ ما كادُوا یَفْعَلُون (71 / بقره)
گفت: «وى مىفرماید: در حقیقت، آن ماده گاوى است كه نه رام است تا زمین را شخم زند؛ و نه كشتزار را آبیارى كند؛ بىنقص است؛ و هیچ لكهاى در آن نیست.» گفتند: «اینك سخن درست آوردى.» پس آن را سر بریدند، و چیزى نمانده بود كه نكنند.
آری دیگر گویا بهانهای پیدا نكرده و دیدند كه اگر به پرسشهای خود ادامه دهند شرایط سختتر و سختتر خواهد شد و یافتن چنین گاوی دیگر كار سادهای نخواهد بود. این شد كه در پی گاوی با این ویژگیها به راه افتادند و گشتند و گشتند تا بالاخره در خانه جوانی كه در ابتدای داستان از او پدرش یاد كردیم آن را یافتند.
در روایت است كهخداوند به موسی علیهالسلام فرموده بود میخواهم با این ماده گاو بندهای از بندگان نیكوكارم را غنی و بینیاز گردانم. در روایات اهل بیت علیهمالسلام چنین آمده است كه حق تعالى در خواب به آن جوان نموده بود محمد و على و امامان ازنسل ایشان علیهم السّلام را و به او گفته بودند كه: چون تو دوست مائى و ما را بر دیگران تفضیل مىدهى مىخواهیم بعضى از جزاى تو را در دنیا به تو برسانیم، پس چون قومی برای خریدن گاو تو آمدند مفروش مگر به امر مادرت، اگر چنین كنى خدا مادرت را الهام خواهد فرمود به امرى چند، كه باعث توانگرى تو و فرزندان تو گردد. پس جوان از دیدن این خواب شاد شد.
چون صبح شد قوم نزد این جوان آمده و از او خواستند تا گاوش را به آنها بفروشد او هم خواست به دو دینار معامله كند
اما به یاد آورد كه باید از مادرش اجازه بگیرد مادرش گفت به چها دینار، آنها قبول نكرده و رفتند اما چون گاو دیگری نیافتند دوباره به نزد او بازگشتند اینبار او به خواست مادرش قیمت را بالا برد و آنها باز دست خالی بازگشتند و این كار چندینبار ادامه یافت و در نهایت به اینجا رسید كه آنها پذیرفتند كه پوست گاو را پر از طلا كرده و به او بدهند.
پس از ذبح گاو به دستور خداوند استخوان انتهای دم آن را به مرده زدند و دعا كردند كه او زنده شود و قاتل را بنمایاند. در اول مرتبه كه جزء گاو را بر میت زدند، زنده نشد، بنىاسرائیل گفتند: اى پیغمبر خدا! چه شد آن وعدهاى كه با ما كردى!
حق تعالى وحى فرستاد بسوى موسى علیهالسلام كه: در وعده من خلافی نیست امّا تا پوست این گاو را پر از اشرفى نكنند و به صاحبش ندهند این مرده زنده نخواهد شد. پس اموال خود را جمع كردند و حق تعالى پوست گاو را گشاده گردانید تا آنكه از مقدار پنج هزار دینار پر شد، چون زر را تسلیم آن جوان كردند و آن عضو را بر میت زدند زنده شد.
در خبر است كه پس بعضى از بنىاسرائیل میگفتند: نمىدانیم كدام عجیبتر است، زنده كردن خدا این مرده را و به سخن آوردن او، یا غنى كردن خدا این جوان را به این مال فراوان؟!
نویسنده: نعمتی
كارشناس شبكه تخصصی قرآن تبیان
منابع:
1. حیاة القلوب، علامه محمد باقر مجلسی، ج 1
2. تفسیر عیاشى ج1