• Counter :
  • 8154
  • Date :
  • 3/19/2012

Beyond Seas

sea

I shall build a boat

I shall cast it in the water

I shall sail away from this strange earth

Where no one awaken the heroes in the wood of love

A boat empty of net

And longing heart for pearls

I shall continue sailing

Neither I shall loose my heart for the blues

Nor for the mermaids who emerge from the water

To spread their charm from their locks

On the shining solitude of fishermen

I shall continue sailing

I shall continue singing

“One should sail away, sail away.”‌

The man in that town had no myth

The woman in that town was not as brimful as a cluster of grapes

No hall mirror repeated joys

Not even puddles reflected a torch

One should sail away, sail away

Night has sung its song

Now it is the turn of windows

I shall continue sailing

I shall continue singing

Beyond the seas there is a town

In which windows open to manifestation

There rooftops quarter pigeons that looks at the jets of human intelligence

In the hand of each 10-year-old child a branch of knowledge lies

The townsfolk took at hedges

As if they look at a flame, a tender dream

Earth hears the music of your feeling

And the fluttering sound of mythological birds are heard in the wind

Beyond the seas there is a town

Where the sun is as wide as the eyes of early-risers

Poets inherit water, wisdom and light

Beyond the seas there is a town!

One must build a boat

sea

پشت درياها

قايقي خواهم ساخت،

خواهم انداخت به آب.

دور خواهم شد از اين خاك غريب

كه در آن هيچ‌كسي نيست كه در بيشه عشق

قهرمانان را بيدار كند.

قايق از تور تهي

و دل از آرزوي مرواريد،

هم‌چنان خواهم راند.

نه به آبي‌ها دل خواهم بست

نه به دريا-پرياني كه سر از خاك به در مي‌آرند

و در آن تابش تنهايي ماهي‌گيران

مي‌فشانند فسون از سر گيسوهاشان.

هم‌چنان خواهم راند.

هم‌چنان خواهم خواند:

"دور بايد شد، دور."

مرد آن شهر اساطير نداشت.

زن آن شهر به سرشاري يك خوشه انگور نبود.

هيچ آيينه تالاري، سرخوشي‌ها را تكرار نكرد.

چاله آبي حتي، مشعلي را ننمود.

دور بايد شد، دور.

شب سرودش را خواند،

نوبت پنجره‌هاست."

هم‌چنان خواهم خواند.

هم‌چنان خواهم راند.

پشت درياها شهري است

كه در آن پنجره‌ها رو به تجلي باز است.

بام‌ها جاي كبوترهايي است كه به فواره هوش بشري مي‌نگرند.

دست هر كودك ده ساله شهر، خانه معرفتي است.

مردم شهر به يك چينه چنان مي‌نگرند

كه به يك شعله، به يك خواب لطيف.

خاك، موسيقي احساس تو را مي‌شنود

و صداي پر مرغان اساطير مي‌آيد در باد.

پشت درياها شهري است

كه در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحرخيزان است.

شاعران وارث آب و خرد و روشني‌اند.

پشت درياها شهري است!

قايقي بايد ساخت.

 

By Sohrab sepehri

Source: sohrab.ir


Other links:

LIGHT, I, FLOWER, WATER

The Primeval Call

The Sound Of Meeting

PLAIN COLOR

FRIEND

  • Print

    Send to a friend

    Comment (0)