سلام به همه
انشاءالله که همگی خوب باشید و روزگارتون رنگی رنگی باشه البته نه هررنگی، رنگ الهی :-) .. صبغة اللهی...
حکایت پنجم برادر سعدی، در مورد حسودان هست ... بخونیمش:-)
سرهنگ زادهای را بر در سرای اغلمش دیدم که عقل و کیاستی و فهم و فراستی زایدالوصف داشت. هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیه او پیدا.
بالاى سرش ز هوشمندى
مى تافت ستاره بلندى
فیالجمله مقبول نظر سلطان آمد که جمال صورت و معنی داشت؛ خردمندان گفتهاند توانگرى به هنرست نه به مال و بزرگى به عقل است نه به سال.
ابنای جنس او، بر منصب او حسد بردند و به خیانتی متهم کردند، و در کشتن او سعی بیفایده نمودند. دشمن چه زند چو مهربان باشد دوست. ملک پرسید: که موجب خصمی اینان در حق تو چیست؟ گفت: در سایه دولت خداوندی دام ملکه همگنانرا راضی کردم مگر حسود را که راضی نمیشود الا به زوال نعمت من و اقبال و دولت خداوند باد.
توانم آن كه نیازارم اندرون كسى
حسود را چه كنم كو ز خود به رنج در است
بمیر تا برهى اى حسود كین رنجى است
كه از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست
شوربختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه
گر نبیند به روز شب پره چشم
چشمه آفتاب را چه گناه
راست خواهى هزار چشم چنان
كور، بهتر كه آفتاب سیاه
البته یه گله ای هم بکنم از این آقای سعدی، که فهم نوشته هاش خیلی سخته با این کلمات جالب:)) .. من خودم هر حکایتی رو باید دو سه بار بخونم تا بفهمم چی شده