سلام آقا میدانم که می آیی میدانم که همه چیز را میدانی
من انقدر کوچکم انقدر ناچیزم که خودم را در ته این صف میبینم
در اینجا جایی برای من نیست جایی نیست که قصد کنم برای کادوی تولد شما
من این چیزهایی که دوستانم برایت می نویسند را ندارم
من از دور هم دورترم
میخواهم آدم باشم
میخواهم بندگی کنم
من
همه ی خوبی ها را
همه ی انسانیت ها را
همه ی آزادگی ها و از خود گذشتگی ها را
میخواهم از نو معطر کنم
آقا رنگ عدالت را میخواهم پر رنگ کنم
چند صباحی است که بیرنگ شده است
قلم هایم را بر میدارم
جای آنها امن است
روی وجدانم
لای جانمازم
و در عمق صدای حزن انگیز پدری است که سیر نمیخوابد
..........
آقا میبینی و میدانی و میشنوی که اندازه ی تمام نداشته هایم می خواهم
کفایت می کند؟!!!
(شادی)