داستانی که دوست خوبمون عنوان کردند جای نقد و بررسی داره که در همین جا از همه ی اساتید فن دعوت می کنم که تحلیل های خودشون رو از این داستان در این مبحث قرار بدن.
این داستان گویا از زبان خانمی عنوان شده که در سن پایین ازدواج کرده اند...
البته در این ترجمه سعی می شه تا توضیحات لازم داخل پرانتز عنوان بشه تا کاملا متن مفهوم باشه. ان شاء الله.
*************************************************
شاید به قول مادرم "سالی که نکوست از بهارش پیداست" و یا شاید من از وقتی بچه بودم (در قدیم بچه ها رو در ظرف سفالی بزرگی به نام تاپو قرار می دادند تا از آسیب و گزند در امان باشند) تا حالا که مثل دوسگومی (این اصطلاح رو متأسفانه متوجه نمیشم) شده ام و با این موقعیت و قیافه و ظاهر، و در این روزگاری که آدم ها را مثل هاون له می کند، شانس نداشته ام!
به یاد می آورم که مادر شوهرم، همیشه من را در صندوق خانه زندانی می کرد که چرا رختخوابم رو جمع نکرده ام، نمی دانست که مادر بزرگ(مادر بزرگ مادری) این قدر هوای من را دارد که بیش از یک روز در آن جا نمانم.
برای همین کاسه ی ورشابی را برداشتم تا درصندوق چه چند تا موش گیر بیندازم.
در همین حال و هوا بودم که دیدم مادر شوهرم قابلمه به دست، آمد و گفت: آخر چشم سفید! تا کی باید تو را در انباری یا مخفیگاه پیدا کنم؟
برای این که دست از سرم بردارد، شروع کردم به دست زدن، اما چنان الک را بر سرم زد که به سرعت به آن دنیا رفتم و برگشتم.
نمی دانم از روی دیوار همسایه پیدایم کردند یا گربه ی خال خالی بالای سرم ایستاده بود؟
زیرا تا وقتی لامپ ها را روشن نکرده بودند نفهمیده بودم که دارند یخنه ی عدس (خوراک عدس یخ کرده با نان) به خورد من می دهند. در همین حال و هوا بودم که یک مرتبه پدر شوهرم آمد و گفت: برخیز! مادرم (خان باجی یا همان مادر بزرگ پدری) آمده است تا قیمه ریزه بپزد. اگر آبکش داری بردار بیاور تا گوشت ها را گرد کنیم ، این قدر هم به همدیگر نپرید. شما تازه دوازده سالتان است هاااا. (کنایه از این که سن و سالی از شما ها گذشته است)
سریع بلند شدم. انگار به هم پیچیده بودم.(مانند یک کلاف سر در گم بودم) دست و پایم درد می کرد. سر و رویم مانند فلج ها شده بود. با خودم کمی کلنجار رفتم بعد از خدا سوال کردم : آخر مادر ما برای چی این قدر کروچ کرده بود ؟(متأسفانه معنی کلمه ی کروچ رو هم نمی دونم)
هنوز دو سه دقیقه نگذشته بود که فولادزره ( کنایه از مادر شوهر) آمد و گفت: بتّرکی! بپُکی، پیدایت کردم، معلوم هست کجا هستی؟ مثل جوجه فرار می کنی تو کوچه؟ طوری موهایت را شانه می زنم و درون بغچه می اندازمت که ندانی از کجا فرار کنی. وایسا، تا کاسه ی سفالی را روی سرت خراب نکرده ام وایسا...
در حال دویدن بودم که یک مرتبه از خواب بیدار شدم. حالا نمی دانم از کجا آمده ام؟ چه کسی هستم؟ چه چیزی گفتم؟ این دیگه با شما. اگر توانستید ترجمه کنید خودم می آیم و دو یا سه سکه ی بهار آزادی کف دستتان می گذارم تا دیگر نگویید اصفهانی ها خسیسن...
*************************************************
دسّدون درد نکونه! راضی به زحمتی شوما نیسّیم. سکه؟ سکه بهاری آزادی؟ خب با این حساب کی می گه اصوانیا خسیسن؟
با تشکر
جانشینی مدیری انجمنی نصفی جهان!!!!