... محلی که برای اسکان ما در نظرگرفته شده تو منطقه هزار جریبه .. یعنی دقیقاً اون سر شهر. من تاحدودی اونجارو بلدم یعنی اینقدر میدونم که باید از اون اتوبان وسط شهر بریم بریم بریم بریم تا برسیم به خروجی صفه و بعداز ترمینال فکر کنم میشه هزارجریب! (آدرسو داشته باشید.. بامن باشید هرگز گم نخواهید شد !!!) چون سال گذشته هم محل مسابقه مون تو همون منطقه هزارجریب بود. وقتی به شهر رسیدیم فکر کنم چند باری شماره مدیر عزیزم یعنی خانم آقایی رو گرفتم (ببین زهره جان ! تو همیشه مدیری چه بخوای چه نخوای) تا بهش خبر مسرت بخش ورودم به اصفهانو بدم.. ولی فکر کنم اون جلوجلو به سمت محل نامعلومی فرار کرده بود!!!
و دیگه اینکه به علت گذشتن از مرز 18 سالگی :دیی یادم نیست که همون موقع شماره منو به پنجره خیال داد یا قبلاً این کارو کرده بود ، ولی یادمه که یه موقعی ازم پرسید و بهم گفت که شمارمو میده به پنجره (پنجره جون خوبی؟) اینو میگم چون در همین اثنا دو سه باری گوشیم زنگ خورد ولی به علت نداشتن آنتن ارتباط برقرار نشد و چون شماره ناشناس بود حدس زدم که باید پنجره باشه (هوش سرشار به این میگنا!)
برای رفتن به هزار جریب باید از ترمینال کاوه میگذشتیم و خودمونو به همون اتوبانه که از وسط شهر میگذره میرسوندیم که اسمشم نمیدونم ولی همیشه با دنبال کردن تابلوهای پل وحید بهش میرسیم :دی چون سر راه دارن یه پل جدید میزنن و راه بسته شده یه کم سردرگم میشیم و آقای همسر گوشی رو در میاره و به یه اصفهانی زنگ میزنه.. چی؟ تبیان؟ نه این اصفهانی محترم هیچ ارتباطی با تبیان نداره.. ایشون شوهر خاله بنده هستن که ما هروقت میریم اصفهان به ایشون تلفن میکنیم.. البته ایشون الان ساکن کرج هستندا ولی نمیدونم چرا من خوشم میاد تا پام میرسه به اصفهان زنگ میزنم خونه خالم و دل بچه هاشو آب میکنم. برای رسیدن به مقصد از شوهرخاله محترم کمی کمک میگیریم و بعد از یکی دوتا راننده تاکسی سئوال میکنیم و بالاخره میرسیم به مقصد.
وقتی میفتیم تو اتوبان آقای همسر هی میگه نگاه کن ببین کجا نوشته شیراز (چون باید میرفتیم دروازه شیراز) بریم همونطرف.. من : همسرجان! من یادمه حالا حالاها باید تو این اتوبان بری جلو .. پارک ناژوان رو هم باید رد بکنیم بعد از پارک دنبال دروازه شیراز بگردیم.
آقای همسر: اوناهاش اونجا نوشته پارک ناژوان.. از اون ور برم؟ من: نه بابا اونکه میره تو پارک ، شما همینطور مستقیم برو.. شیراز تابلو داره به چه گندگی!! در این اثنا به هرچی اصفهانی میشناختیم زنگ زدیم.. الحمدلله هیچ کدوم جواب نمیدادن.. میگن اصفهانیا مهمون دوستنا! فکر کنم همه رفته بودن دم دروازه شهر استقبال ما!!! بالاخره دروازه شیرازو پیدا کردیم و رفتیم به سمت هزار جریب- کوی امام خمینی- اردوگاه فرهنگی شهید بهشتی
اینجا خوابگاهمونه و سالن مسابقه هم نزدیک ترمینال صفه هستش.. وارد خوابگاه میشیم و من میرم سراغ پذیرش تا ببینم وضعیت خوابگاه چطوره.. اگر امکان اسکان خانوادگی نیست مابریم بیرون جابگیریم.. که مسئول پذیرش میگه سوئیتهای خانوادگی دارن ولی شبی بیست تومن! من: باشه مسئله ای نیست (مهم اینه که من نزدیک بچه های تیم باشم و برای تردد به سالن مسابقه دچار مشکل نشم)
درهمین حین دوباره گوشیم زنگ میخوره .. همون شماره ناشناسه س (که الان خیلی هم ارادت داریم خدمت صاحب شماره) الو.. : بفرمائید.. الو : بله بفرمائید ..الوااااااااوااااو (این یعنی اینکه صدا موجدار و کش و قوس دار میومد) خلاصه اینکه موفق نشدیم بحرفیم.. دوباره و سه باره هم با یه سلام و علیک قطع میشد..بالاخره پنجره عزیز از خونه شون تماس گرفت که اونم به خاطر آنتن ندادن گوشی من به سرانجام نرسید.
وقتی جابجا شدیم و وسایلمون رو به داخل سوئیت منتقل کردیم خودم به شماره منزل پنجره زنگ زدم
بووووووووووق.. بووووووووووووووق (تو این اثنا به این مسئله فکر میکنم که اگر به غیراز پنجره شخص دیگه ای گوشی رو برداره .. من بگم با کی کاردارم؟ فرض کنید به پدرش یا مادرش بگم که با پنجره خیال کاردارم.. قطعاً منو به سمت دارالمجانین اصفهان راهنمایی میکنن)
خونه پنجره : الو (شانس آوردم که یه بچه گوشی رو برداشته)
من : سلام
- سلام
من : ببخشید من با خواهر شما کار دارم (نخندید دیگه! نه اسمشو میدونستم نه فامیلیشو)
- شما؟
من : بگید من .... هستم (خب نمیشد بگم تیردراپ که! بچه می ترسید!)
- گوشی
- الو بفرمائید
من : (آخیش خودش اومد ) سلام ، خانم پنجره خیال ؟
- سلام بله
و باقی ماجرا که قرار شد قرار بذاریم که همدیگه رو ببینیم و چون من نمیدونستم سالن مسابقه دقیقاً کجاست و من چه سانسی باید برم برای مسابقه .. قرار شد که بعداً بهش خبر بدم تا اگر میتونه بیاد اونجا پیش من. البته خیلی هم بهش اصرار کردم که نمیخوام به خاطر من تو زحمت بیفته و چون مسیرش دوره این همه راهو پاشه تا اونجا بیاد ولی خب چیکارکنم خودش اصرار داشت!
بعدش هرچی به این دوست اسبق و مدیر سابق و سرور کنونی زنگیدم جواب نداد که نداد.. اون موقع باخودم فکرکردم که ژن اصفهانیش گل کرده و از ترس مهمون جواب نمیده ( باور کن فقط فکر کردم زهره جان! خب فکره دیگه ) ولی الان که بازم فکر کردم به این نتیجه رسیدم که اون ایام به احتمال زیاد مصادف بوده با فوت عمه مرحومه ش و واسه همینم سرش شلوغ بوده (به این خاطر میگم که روز جمعه شم گفتی که خونه عمه م هستیم) خدا همه اموات ازجمله عمه خانم آقایی رو رحمت کنه .. زهره جان من اینجادوباره بهت تسلیت میگم .
...