سلام دوستای عزیزم .
همه ی ما تو این سن حداقل یک بار از خانوادمون دور بودیم.
حس اون شب و میگم. کدوم شب ؟؟؟ صبح با چهره خندون پاشی همه یه جور دیگه نگات میکنن. معنی نگاهاشونو نمیفهمی. مادرت قرآن میاره میگیره رو سرت. لبخند میزنی و شایدم یک چیزی میگی بخنده. خداحافظی میکنی و به سبک روزهایی که می رفتی مدرسه راهی می شی . با هر وسیله نقلیه ای که شده می رسی دانشگاه. دورو برت از همین الان یک نمای دیگه داره. چشمات برق میزنه و داری فکر میکنی دانشگات چه جوریه؟؟؟ می رسی ........یه اتاق کوچیک بهت میدن و کسی که باهات اومده کمی نصیحتت میکنه و میره که اونم از بس ذوق داری یادت میره چی ها گفته. چمدونتو پرت میکنی رو تختت و میشینی سر بحث و با دانشجوی کناریت باز میکنی. یادت میره از کجا اومدی و حالا کجایی؟ شبه همه خوابن و بیداری؟ رو تختت دراز کشیدی و شوری تو وجودته. الان چیکار میکنن. الان چی میگن. دلت میگیره و .....
بقیه شو شما بگید..........اولین شب خوابگاهتون چه جور شبی بود. چه احساسی داشتید. یا اصلا اگه خوابگاهی نیستید خودتونو تصور کنید. واقعا میون اون همه غریبه . هرچند باید باشی تا بهمی. منتظرم بدونم چی کار کردید؟؟؟