سلام زود باش بگو حالت چطوره 123 123 123 ؟
داستانت قشنگ بود دوباره ازت اجازه می خواهم که منم یک داستان در مورد خساست قرار بدم
دنیا پر است از چیزهای بد ولی به نظر منبدترین چیز اینه كه آدم رو بفرستند ماموریت،توی یكی از خوش آب و هواترین نقاط كشور و یابه یك شهر توریستی! وای از زمانی كه چند روزتعطیلی هم ردیف بشوند پشت سرهم. آن وقتسیلابیاز دوست و آشناست كه سرازیر میشود بهطرف خانه آدم، حتی همبازیهای دورانكودكیات هم دلشان برایت تنگ میشود وهوس میكنند چند روز در جوارت تلپ شوند!
... این سومین نورزیست كه به همراهخانوادهام در شیراز به سرمیبریم. اما امسال دیگرنمیگذارم آن تراژدی غمناك دو سال گذشته،تكرار شود. پیشدستی میكنم، تلافی میكنم،اصلا اسمش هرچه كه هست باشد، همان كار رامیكنم. چه معنی دارد كه بیست سی نفر اینهمه راه را بكوبند و بیایند این جا؟ زحمتشانمیشود. ما چهار نفر، بیشتر نیستیم. امسال مامیرویم خانه آنها. آهان! بگذار بفهمند چه حالیمیده آدم سیزده روز تمام چترش را باز كند و برسر زندگی یكی، فرود بیاید! همسرم در حالی كه بهشدت تكانم میداد، آهسته گفت: (خساست،خساست; یك كم یواشتر حرف بزن. توی خوابهم دست از خسیس بازی برنمیداری؟ یك وقتسكته میكنی خدای نكرده این قدر كه حرصمیخوری!) چشمهایم را باز كردم.
(حالتب خوب نیست؟ بگذار برم یك لیوانآب برایت بیاورم.) میدانستم كه اگر بلند شود،اولین كاری كه خواهد كرد، روشن كردن برقاست، به همین خاطر هم دستش را محكم كشیدمو گفتم: (آب نمیخوام!) او كه فكرم را مثلهمیشه خوانده بود، گفت: (الحق و الانصاف كهفامیلیات هم به اخلاق و رفتارت میآید) و بعد،با لحنی كه حاكی از درآمدن لجش بود گفت:(خسیس!) گفتم: (هزار بار گفتم كه فامیلی من با(صاد) است: خصاصت. خسیس با (سین) استبیسواد!) جواب داد: (مهم نیست با سین است یاصاد، دیگه حالم داره از این اخلاق گندت به هممیخوره. كی میخوای درست بشی تو؟!) ازجایم بلند شدم توی رختخواب نشستم. گفتم:(آخه بدجوری رویشان زیاد شده!) كار یادگرفتهاند. هر سال عید كه میشود بلند میشوند،میآیند این جا... باید امسال یك نقشهای بكشیم تاحالشان، اسیدی گرفته شود!)
(بس كن مرد! به جای این كه وقتت را صرفنقشه كشیدن برای این و آن بكنی، یك وقتبگذار تا برویم برای این دو تا بچه، لباس نوبخریم.)
(چی؟ مگه لباسهای پارسالشان دیگه بهدرد نمیخوره؟)
همسرم میدانست كه جر و بحث كردن با مندر رابطه با مسائلی كه پول، یكی از اركان اساسیآن است، هیچ فایدهای ندارد. به همین خاطرهم، به نشانه تاسف سری تكان داد و خوابید.
... ده روز به عید نوروز مانده بود. صبح كهداشتم برای رفتن به محل كار، از خانه خارجمیشدم، همسرم سرش را از پنجره بیرون آورد وگفت: (گندم، یادت نرود. میخواهم سبزهبیندازم.) من كه تمام شب را تا خود صبح چشمبرهم نگذاشته و نقشه كشیده بودم، با نیشخندیجواب دادم: (سبزه لازم نیست. عید امسالتصمیم دارم ببرمتان مسافرت !) با تعجب نگاهمكرد. فكر میكنم این اولین باری بود كه در طولزندگی مشتركمان، چنین جملهای را از دهانمن شنیده بود! گفت: (كجا انشاءا...؟!) جوابدادم: (شما امروز به هیچ وجه به تلفنها جوابندهید، وقتی برگشتم همه چیز را توضیحمیدهم.) در حالی كه شوكش هنوز برطرف نشدهبود، به طرف اداره راه افتادم. بعد از ظهر، زودترازهمیشه به خانه آمدم. رییس به مرخصی رفته بودو اداره، تفاوت چندانی با كویت نداشت! بچهها،ارباب رجوعها را كله میكردند و به بعد ازتعطیلات نوروز حواله میدادند. وقتی به خانهرسیدم، همسر و بچههایم با هیجان به طرفمآمدند و با خوشحالی پرسیدند: (بابا؟ بابا؟ كجامیخواهیم بریم امسال؟) گفتم: (دریا، آب بازیدوست دارید؟) هوار كشیدند و چند متر ازجایشان بالا پریدند. همسرم گفت: (ولخرجشدی خصاصت؟! موضوع چیه؟) كیف و كتم را بهدستش دادم و گفتم: (احمد نوه خالهات را كهیادت نرفته، پارسال، تابستان، دو روز آمدندخانهمان؟ خب، هر رفتی یك آمدی هم دارددیگه. امسال عید، ما میرویم آن جا.) لب ولوچهاش را ورچید، اخمی كرد و با ترشروییگفت: (باید حدس میزدم یك كاسهای زیر نیمكاسه است! گفتم تو ولخرجی نمیكنی! من كهرویم نمیشود بروم خانهشان. طفلك احمد!دخترش شیراز دانشگاه قبول شده بود، آمدندیك سری هم به ما زدند حالا میخواهی سیزدهروز بلند شوی و بروی خانهشان؟ آن هم با این دوتا آتیش پاره؟) تلفن به صدا درآمد. پسر كوچكمدوید تا گوشی را بردارد. با سرعت به سمتشدویدم و گرفتمش. توی بغلم دست و پا میزد.قبل از این كه كسی چیزی بپرسد. گفتم: (اگرگوشی را بردارید، ممكن است تعطیلاتمان خرابشود! مثل اینكه خوششان میآید عمهجان و خالخانومتون پشت خط باشن و مژده امدن به شیرازرا بهتان بدهند؟) تعجب میكنم كه چرا با گذشتهشت سال از ازدواجمان، حرفهایم همچنان بهمذاق همسرم خوش نمیآمد و او با جملهای كه ازدهان من خارج میشد، لبش را گاز میگرفت!
...خرید لباسهای نو برای بچهها، امسال هممثل سالهای پیش اما خیلی بی دردسرتر بهگردن همسرم افتاد. هیچكس، حتی خودم همنمیدانسم كه قرار است عاقبت، این پولهایی كهخرج نمیكنم را چكار كنم! قرار شدهمان شببرای خرید به بازار شهر برویم. با اینكه اصلا حس وحال بیرون رفتن از خانه را نداشتم اما ترسیدمخانوم از قولی كه داده منصرف شود. نان را تا تنورداغ است باید چسباند! حاضر شدم و رفتیم.
توی راه، ریز نقشهام را برای خانواده شرحدادم: (اول میرویم شمال، خانه احمداینا. بعد ازآن طرف راه میافتیم سمت تهران، چند روزیرا خراب میشیم روی سر عمهتان كه پارسال عیدپدر ما را درآورد! خانه خاندایی تون هم بایدبرویم. من حال همهشان را میگیرم امسال!شماها هم خوب عیدی میگیرد هان!!)
بچهها هورا كشیدند وخوشحال بودند امامادرشان اصرار داشت كه اینجوری نباید جلویبچه، حرف زد.
...خرید عید، زیاد طول نكشید. همسرم كه معلمدبستان بود، سخاوتمندانه و با پول خودش، هرچه را كه بچهها دوست داشتند از همان مغازه اولبرایشان میخرید. از جلوی یكی از شیرینیفروشیهای معروف شهر رد میشدیم كه بچههاهوس آجیل كردند. گفتم: وقتی قرار است برویممسافرت، آجیل میخواهید چه كار؟) بچهها بهمادرشان اصرار كردند اما او گفت كه یك قراندیگر هم ندارد! ناچارا وارد مغازه شدم (100 گرمبادام با پوست، 100 گرم پسته و فندق با پوست،100 گرم هم تخمه آفتاب گردان كه از همهارزانتر بود) شاگرد قناد، نگاه متعجبانهای بهصورتم انداخت و بعد از چند ثانیه مكث گفت:(جسارتهها! اما اگر برای شب عید قصد خریددارید، بهتره آخر هفته بیایید؟ آخر میدونی؟ اینپستهها اكثرا دهن بستهاند. آخر هفته آجیلمرغوب و نو میاد.) گفتم: (دهن بستهاند؟فندوقها چطور؟)، با تكان دادن سر، حالیم كردكه آنها هم) گفتم چه بهتر! اگر راحت پوست كندهمیشدن تا شب عید چیزی باقی نمیماند بچههاقالش را یك شبه میكندند. اما با این حساب تاخود سیزده به در هم آجیل داریم امسال!)
شدت تعجب در نگاه مرد، بیشتر شد. طفلكفكر میكرد مزاح میكنم. خندید. موقع حسابكردن، كلی چانه زدم. زنم همچنان داشت گوشهلبش را گاز میگرفت.
... این هم از خرید شب عید! كلید را توی قفلحیاط چرخاندم. در باز بود! به همسرم گفتم: مگهتو در را قفل نكردی؟ گفت: (چرا) گفتم: (این دركه باز بود! نكته دزد آمده باشد؟!) با عجله به طرفساختمان دویدم .در را كه باز كردم صدای (فشفش) فشفشه و (چیلیك چیلیك) فلاشدوربین، حسابی متحیرم كرد. ثانیهای بعد، سرود(تولدت مبارك) با همخوانی یك گروه كر بیست سی نفره، با شكوه هر چه تمامتر خوانده شد.برق كه روشن شد، هوش از سرم پرید! احمد وخان دایی و عمه بچهها به همراه دو تا خواهر،خانوم دیگهامبه انضمام بچههاشون، جلویچشمم ایستاده بودند. دهنم از تعجب باز ماندهبود. سیلی محكمی به گوشم زدم و ناگهانخواهرزادها فریاد زد: (داییجون از دیدن مااونقدر خوشحاله كه فكر میكنه داره خوابمیبینه!) صدای احمد را هم شنیدم كه میگفت:(تصمیم گرفتیم امسال، شب تولدت سوپرایزتكنیم .این بود كه مرخصی خودمان و بچهها راگرفتیم تا مدت بیشتری پیش هم باشیم.) مثل اینكهبدجوری سوپرایز شده بودم! چون بعد از شنیدناین جمله آخر، چیز دیگری یادم نمیآید!چشمهایم را كه باز كردم، زیر سرم، در بیمارستانبودم!