پدر و مادر و دختر وپسری هر چهار نفر کر بودند
شبی دور هم نشسته بودند پدر رو به مادر کرد و گفت:
خیال دارم از دو شاگردی که در مغازه دارم یکی را بیرون کنم
زن خیال کرد میگوید میخواهم برایت یک جفت کفش بخرم
جواب او را با سر تصدیق کرد وگفت:
خیلی کار خوبی میکنی
پدر :کدام یکیشان را بیرون کنم؟
زن: زرد باشه یا مشکی
پدر :رجبعلی را بیرون کنم بهتر نیست؟
زن :پاشنه بلند باشه بهتره
پدر:میگی کارمون لنگ نمیشه؟
زن:نمره پام سی وهفته
پدر رو به پسرش گفت :تو چی میگی؟
پسر خیال کرد راجع به دامادیش حرف میزنه
گفت اختیار دست شماست بابا
پدر:میخوام رجبعلی را بیرون کنم میگی مشکله؟
پسر:البته که خوشگله منم از اون خوشم اومده
پدر:خیلی پسر زبون بازیه
پسر:ابته که باباش راضیه
پدر:شنیده میخوام بیرونش کنم ترسیده
پسر:کی میگه اون ترشیده؟من اونو میخوام توهین نکنین
مادر رو به دختر کرد وگفت:بابات میخواد برام کفش بخره
دختر:شوهر که خریدنی نیست مادر باید خواستگار برام بیاد تا من جواب بدم
مادر:حالا معلوم نیست کی بخره
دختر:چی داری میگی مامان هنوز عقد نکرده که ببره!!!
واقعا بیخود نیست که شاعر گفته: هر که نقش خویشتن بیند در آب......