وارد اتاق کارتان که میشوید، حس میکنید نگاههای دو همکار چپی و راستیتان روی شما سنگینی میکند؛ سعی میکنید عادی باشید و استرس اول صبح سراغتان نیاید، اما تپش قلب میگیرید و به هردوشان لبخند میزنید. اولین ارباب رجوع که میرسد، هر دو همکار با لبخندی معنادار او را از شما دور میکنند و خودشان در اقدامی بیسابقه کار او را فوری و با احترام راه میاندازند. ارباب رجوع دوم را هم فورا جلب میکنند و پچ پچ کنان با هم به شما اشاره میکنند و قار قار میخندند. (توضیح آن که قار قار خندیدن ژانری متفاوت از قاه قاه خندیدن است که فقط وقتی دو همکار بخواهند به همکار سوم بخندند، بروز میکند ـ مترجم).
برای شما خطرناک است که از این دو نفر بپرسید چرا امروز همه شما را دنبال میکنند؛ لیوان زرد شدهتان را برمیدارید و به بهانهی چای آوردن از آبدارخانه از اتاق کار بیرون میزنید؛ آبدارچی بر خلاف هر روز تلاش میکند آنقدر سرش پایین باشد که شما را نبیند؛ بلند سلام میکنید و برعکس هر روز از سر سیری سلام میدهد. میخواهید یقهش را بگیرید اما اخلاق کاری اجازه نمیدهد و آرام از او میپرسید چرا همه امروز شما را ناجور نگاه میکنند؟ آبدارچی طفره میرود و بعد میگوید: «ما که ندیدیم؛ ولی میگن اون گلدون اتاقتون که سه روز پیش آوردین، رشوه بوده؛ خدا به دور البته»!
به اتاق کارتان برمیگردید و خندهی بلند دو همکار را دوباره میشنوید؛ سعی میکنید در ذهنتان ارباب رجوعی را پیدا کنید که اگر چه کارش با شما به خاطر کسری پرداخت جریمههاست، اما با گلدانی که خودتان خریدهاید و آوردهاید، نسبتی دارد. همکار دست چپی میگوید: «رئیس خبردار شده؛ گفت برای ما هم گلدون بنجامین بیارین، پولش رو هم میدیم» و بلند میخندد؛ همکار دست راستی میگوید «انصافا شنیدهم گلدونجات جزو رشوهها حساب نمیشه؛ شادابی محیط کار رو تامین میکنه کافییه؛ فقط میگن زیادی بزرگه از گلوی آدم پایین نمیره. ها ها ها»… سرتان گیج میرود؛ احساس میکنید شما را در محل کارتان بیآبرو کردهاند. دارید از اتاق کار بیرون میروید که رئیستان جلویتان سبز میشود و با خندهای عصبانی میگوید «براتون یه هفته مرخصی استخلاصی نوشتم، بلکه یه کم توجیه باشین آقای…؛ همکارانتون گزارش دادهن که هدیهبگیر خوبی شدین» و با قدمهای عصبانی دور میشود؛ آبدارچی با تاسف سرش را تکان میدهد؛ صدای خندهی همکارها بلند میشود؛ از در راهرو بیرون میروید و دو همکار پشت سرتان قار قار میخندند؛ ناگهان یکی از ارباب رجوعهای دیروزی با یک دبهی ماست و یک ظرف عسل، خندان شما را در آغوش میکشد و میگوید: «خدا رو شکر که دیدمتون آقا… قابل شما رو نداره». به همکارها و آبدارچی نگاه میکنید و رئیس هم از ته راهرو میپیچد داخل.
نوشته: جلال سمیعی