به نام خدا
سلام
داستان خواستگاری یک جوان دانشجو
بعد از این كه مدت ها دنبال دختری باوقار و باشخصیت گشتیم كه هم خانواده ی اصیل و مؤمنی داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من باشد، بالاخره عمه ام دختری را به ما معرفی كرد.وقتی پرسیدم از كجا می داند این دختر همان كسی است كه من می خواهم، گفت:راستش توی تاكسی دیدمش.از قیافه اش خوشم آمد.دیدم همانی است كه تو می خواهی.وقتی پیاده شد، من هم پیاده شدم و تعقیبش كردم.دم در خانه اش به طور اتفاقی بابایش را دیدم كه داشت با یكی از همسایه ها حرف می زد.به ظاهرش می خورد كه آدم خوبی باشد.خلاصه قیافه ی دختره كه حسابی به دل من نشسته بود،گفتم: من هر طور شده این وصلت را جور می كنم.
ما وقتی حرف های محكم و مستدل عمه مان را شنیدیم.گفتیم: یا نصیب و یا قسمت! چه قدر دنبال دختر بگردیم؟از پا افتادیم، همین را دنبال می كنیم.ان شاء الله خوب است.این طوری شد كه رفتیم به خواستگاری آن دختر.
پدر دختر پرسید: آقازاده چه كاره اند؟
-دانشجو هستند.
-می دانم دانشجو هستند.شغلشان چیست؟
-ما هم شغلشان را عرض كردیم.
-یعنی ایشان بابت درس خواندن پول هم می گیرند.
-نخیر، اتفاقاً ایشان در دانشگاه آزاد درس می خوانند:
به اندازه ی هیكلشان پول می دهند.
-پس بیكار هستند.
-اختیار دارید قربان! رشته ایشان مهندسی است.قرار است مهندش شوند
پدر دختر بدون این كه بگذارد ما حرف دیگری بزنیم گفت: ما دختر به شغل نسیه نمی دهیم.بفرمایید؛ و مؤدبانه ما را به طرف در خانه راهنمایی كرد.
عمه خانم كه می خواست هر طور شده دست من و آن دختر را بگذارد توی دست هم، آن قدر با خانواده ی دختر صحبت كرد تا بالاخره راضی شدند.فعلاً به شغل دانشجویی ما اكتفا كنند، به شرط آن كه تعهد كتبی بدهیم بعد از دانشگاه حتماً برویم سركار، این طوری شد كه ما دوباره رفتیم خواستگاری.
پدر دختر گفت:و اما . . . مهریه، به نظر من هزار تا سكه طلا. . .
تا اسم«هزار تا سكه طلا» آمد، بابام منتظر نماند پدر دختر بقیه ی حرفش را بزند بلند شد كه برود؛اما فك و فامیل جلویش را گرفتند كه: بابا هزار تا سكه كه چیزی نیست؛ مهریه را كی داده كی گرفته . . . بابام نشست؛ اما مثل برج زهر مار بود.پدر دختر گفت:میل خودتان است.اگر نمی خواهید، می توانید بروید سراغ یك خانواده ی دیگر.
بابام گفت:نخیر، بفرمایید. در خدمتتان هستیم.
-اگر در خدمت ما هستید، پس چرا بلند شدید؟
بابام كه دیگر حسابی كفری شده بود، گفت:بابا جان! بلند شدم كمربندم را سفت كنم، شما امرتان را بفرمایید.
پدر دختر گفت:بله، هزار تا سكه ی طلا، دو دانگ خانه…
بابا دوباره بلند شد كه از خانه بزند بیرون؛ ولی باز هم بستگان راضی اش كردند كه ای بابا خانه به اسم زن باشد، یا مرد كه فرقی نمی كند.هر دو می خواهند با هم زندگی كنند دیگر.
و باز بابام با اوقات تلخی نشست.پدر دختر پرسید: باز هم بلند شدید كمربندتان را سفت كنید؟بابام گفت: نخیر! دفعه ی قبل شلوارم را خیلی بالا كشیده بودم داشتم میزانش می كردم!
پدر دختر گفت:بله، داشتم می گفتم دو دانگ خانه و یك حج.مبارك است ان شاء الله
بابام این دفعه بلند شد و داد زد: برو بابا، چی چی را مبارك است؟مگر در دنیا فقط همین یك دختر است.و ما تا بیاییم به خودمان بجنبیم،كفش هایمان توسط پدر آن دختر خانم به وسط كوچه پرواز كردند و ما هم وسط كوچه كفش هایمان را جفت كردیم و پوشیدیم و با خیال راحت رفتیم خانه مان.
مگر عمه خانم دست بردار بود.آن قدر رفت و آمد تا پدر او را راضی كرد كه فعلاً اسمی از حج نیاورد تا معامله جوش بخورد.بعداً یك فكری بكنند.
پدر دختر گفت:و اما شیربها، شیربها بهتر است دو میلیون تومان باشد…
بعد زیر چشمی نگاه كرد تا ببیند بابام باز هم بلند می شود یا نه.وقتی آرامش بابام را دید ادامه داد:به اضافه وسایل چوبی منزل.
بابام حرف او را قطع كرد.منظورتان از وسایل چوبی همان در و پنجره و این جور چیزهاست؟
پدر دختر با اوقات تلخی گفت:نخیر، كمد و میز توالت و تخت و میز ناهارخوری و میز تلویزیون و مبلمان است.
بابام گفت:ولی آقاجان، پسر ما عادت ندارد روی تخت بخوابد.ناهارش را هم روی زمین می خورد.اهل مبل و این جور چیزها هم نیست.
پدر دختر گفت:ولی این ها باید باشد،اگر نباشد، كلاس ما زیر سؤال می رود.
و بعد از كمی گفتمان و فحشمان، كفش های ما رفت وسط كوچه.
دوباره عمه خانم دست به كار شد.انگار نذر كرده بود هر طور شده این دختره را ببندد به ناف ما! قرار شد دور وسایل چوبی را خط بكشند؛و ما دوباره به خانه ی آن دختر رفتیم.
بابام تصمیم گرفته بود مسأله ی جهیزیه را پیش بكشد و سنگ تمام بگذارد تا بلكه گوشه ای از كلاس گذاشتن های بابای آن دختر را جواب گفته باشد.این بود كه تا صحبت ها شروع شد،بابام گفت: در رابطه با جهیزیه… !
پدر دختر حرف او را قطع كرد و گفت:البته باید عرض كنم در طایفه ما جهیزیه رسم نیست.
بابام گفت:اتفاقاً در طایفه ی ما رسم است.خوبش هم رسم است.شما كه نمی خواهید جهیزیه بدهید، پس برای چی از ما شیربها می خواهید؟
- شیربها كه ربطی به جهیزیه ندارد.شیربها پول شیری است كه خانمم به دخترش داده.او دو سال تمام شیره ی جانش را به كام دختری ریخته كه می خواهد تا آخر عمر در خانه ی پسر شما بماند.بابام گفت:خب می خواست شیر ندهد. مگر ما گفتیم به دخترتان شیر بدهید؟اگر با ما بود می گفتیم چایی بدهد تا ارزان تر در بیاید.! مگر خانمتان شیر نارگیل و شیركاكائو به دخترتان داده كه پولش دو میلیون تومان شده است؟!
پدر دختر گفت: دختر ما كلفت هم می خواهد.
بابام گفت:چه بهتر.یك كلفت هم با او بفرستید بیاید خانه ی پسرم.
- نه خیر كلفت را باید داماد بگیرد.دختر من كه نمی تواند آن جا حمالی كند.
- حالا كی گفته دخترتان می خواهد حمالی كند؟
مگر می خواهید دخترتان را بفرستید كارخانه ی گچ و سیمان؟كفش های ما طبق معمول وسط كوچه!!!
ادامه در پست بعد ==>>