• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
انجمن ها > انجمن طنز و سرگرمی > صفحه اول بحث
لطفا در سایت شناسائی شوید!
طنز و سرگرمی (بازدید: 2603)
دوشنبه 1/4/1388 - 13:15 -0 تشکر 124955
داستان خواستگاری

به نام خدا

سلام

 

داستان خواستگاری یک جوان دانشجو

 

 

 

بعد از این كه مدت ها دنبال دختری باوقار و باشخصیت گشتیم كه هم خانواده ی اصیل و مؤمنی داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من باشد، بالاخره عمه ام دختری را به ما معرفی كرد.وقتی پرسیدم از كجا می داند این دختر همان كسی است كه من می خواهم، گفت:راستش توی تاكسی دیدمش.از قیافه اش خوشم آمد.دیدم همانی است كه تو می خواهی.وقتی پیاده شد، من هم پیاده شدم و تعقیبش كردم.دم در خانه اش به طور اتفاقی بابایش را دیدم كه داشت با یكی از همسایه ها حرف می زد.به ظاهرش می خورد كه آدم خوبی باشد.خلاصه قیافه ی دختره كه حسابی به دل من نشسته بود،گفتم: من هر طور شده این وصلت را جور می كنم.

 

 

ما وقتی حرف های محكم و مستدل عمه مان را شنیدیم.گفتیم: یا نصیب و یا قسمت! چه قدر دنبال دختر بگردیم؟از پا افتادیم، همین را دنبال می كنیم.ان شاء الله خوب است.این طوری شد كه رفتیم به خواستگاری آن دختر.

 

 

پدر دختر پرسید: آقازاده چه كاره اند؟

 

-دانشجو هستند.

 

-می دانم دانشجو هستند.شغلشان چیست؟

 

-ما هم شغلشان را عرض كردیم.

 

-یعنی ایشان بابت درس خواندن پول هم می گیرند.

 

-نخیر، اتفاقاً ایشان در دانشگاه آزاد درس می خوانند:

 

به اندازه ی هیكلشان پول می دهند.

 

-پس بیكار هستند.

 

-اختیار دارید قربان! رشته ایشان مهندسی است.قرار است مهندش شوند

 

پدر دختر بدون این كه بگذارد ما حرف دیگری بزنیم گفت: ما دختر به شغل نسیه نمی دهیم.بفرمایید؛ و مؤدبانه ما را به طرف در خانه راهنمایی كرد.

 

عمه خانم كه می خواست هر طور شده دست من و آن دختر را بگذارد توی دست هم، آن قدر با خانواده ی دختر صحبت كرد تا بالاخره راضی شدند.فعلاً به شغل دانشجویی ما اكتفا كنند، به شرط آن كه تعهد كتبی بدهیم بعد از دانشگاه حتماً برویم سركار، این طوری شد كه ما دوباره رفتیم خواستگاری.

 

پدر دختر گفت:و اما . . . مهریه، به نظر من هزار تا سكه طلا. . .

 

تا اسم«هزار تا سكه طلا» آمد، بابام منتظر نماند پدر دختر بقیه ی حرفش را بزند بلند شد كه برود؛اما فك و فامیل جلویش را گرفتند كه: بابا هزار تا سكه كه چیزی نیست؛ مهریه را كی داده كی گرفته . . . بابام نشست؛ اما مثل برج زهر مار بود.پدر دختر گفت:میل خودتان است.اگر نمی خواهید، می توانید بروید سراغ یك خانواده ی دیگر.

 

بابام گفت:نخیر، بفرمایید. در خدمتتان هستیم.

 

-اگر در خدمت ما هستید، پس چرا بلند شدید؟

 

بابام كه دیگر حسابی كفری شده بود، گفت:بابا جان! بلند شدم كمربندم را سفت كنم، شما امرتان را بفرمایید.

 

پدر دختر گفت:بله، هزار تا سكه ی طلا، دو دانگ خانه…

 

بابا دوباره بلند شد كه از خانه بزند بیرون؛ ولی باز هم بستگان راضی اش كردند كه ای بابا خانه به اسم زن باشد، یا مرد كه فرقی نمی كند.هر دو می خواهند با هم زندگی كنند دیگر.

 

و باز بابام با اوقات تلخی نشست.پدر دختر پرسید: باز هم بلند شدید كمربندتان را سفت كنید؟بابام گفت: نخیر! دفعه ی قبل شلوارم را خیلی بالا كشیده بودم داشتم میزانش می كردم!

 

پدر دختر گفت:بله، داشتم می گفتم دو دانگ خانه و یك حج.مبارك است ان شاء الله

 

بابام این دفعه بلند شد و داد زد: برو بابا، چی چی را مبارك است؟مگر در دنیا فقط همین یك دختر است.و ما تا بیاییم به خودمان بجنبیم،كفش هایمان توسط پدر آن دختر خانم به وسط كوچه پرواز كردند و ما هم وسط كوچه كفش هایمان را جفت كردیم و پوشیدیم و با خیال راحت رفتیم خانه مان.

 

 

مگر عمه خانم دست بردار بود.آن قدر رفت و آمد تا پدر او را راضی كرد كه فعلاً اسمی از حج نیاورد تا معامله جوش بخورد.بعداً یك فكری بكنند.

 

پدر دختر گفت:و اما شیربها، شیربها بهتر است دو میلیون تومان باشد…

 

بعد زیر چشمی نگاه كرد تا ببیند بابام باز هم بلند می شود یا نه.وقتی آرامش بابام را دید ادامه داد:به اضافه وسایل چوبی منزل.

 

بابام حرف او را قطع كرد.منظورتان از وسایل چوبی همان در و پنجره و این جور چیزهاست؟

 

پدر دختر با اوقات تلخی گفت:نخیر، كمد و میز توالت و تخت و میز ناهارخوری و میز تلویزیون و مبلمان است.

 

بابام گفت:ولی آقاجان، پسر ما عادت ندارد روی تخت بخوابد.ناهارش را هم روی زمین می خورد.اهل مبل و این جور چیزها هم نیست.

 

پدر دختر گفت:ولی این ها باید باشد،اگر نباشد، كلاس ما زیر سؤال می رود.

 

و بعد از كمی گفتمان و فحشمان، كفش های ما رفت وسط كوچه.

 

دوباره عمه خانم دست به كار شد.انگار نذر كرده بود هر طور شده این دختره را ببندد به ناف ما! قرار شد دور وسایل چوبی را خط بكشند؛و ما دوباره به خانه ی آن دختر رفتیم.

 

بابام تصمیم گرفته بود مسأله ی جهیزیه را پیش بكشد و سنگ تمام بگذارد تا بلكه گوشه ای از كلاس گذاشتن های بابای آن دختر را جواب گفته باشد.این بود كه تا صحبت ها شروع شد،بابام گفت: در رابطه با جهیزیه… !

 

پدر دختر حرف او را قطع كرد و گفت:البته باید عرض كنم در طایفه ما جهیزیه رسم نیست.

 

بابام گفت:اتفاقاً در طایفه ی ما رسم است.خوبش هم رسم است.شما كه نمی خواهید جهیزیه بدهید، پس برای چی از ما شیربها می خواهید؟

 

- شیربها كه ربطی به جهیزیه ندارد.شیربها پول شیری است كه خانمم به دخترش داده.او دو سال تمام شیره ی جانش را به كام دختری ریخته كه می خواهد تا آخر عمر در خانه ی پسر شما بماند.بابام گفت:خب می خواست شیر ندهد. مگر ما گفتیم به دخترتان شیر بدهید؟اگر با ما بود می گفتیم چایی بدهد تا ارزان تر در بیاید.!  مگر خانمتان شیر نارگیل و شیركاكائو به دخترتان داده كه پولش دو میلیون تومان شده است؟!

 

پدر دختر گفت: دختر ما كلفت هم می خواهد.

 

بابام گفت:چه بهتر.یك كلفت هم با او بفرستید بیاید خانه ی پسرم.

 

- نه خیر كلفت را باید داماد بگیرد.دختر من كه نمی تواند آن جا حمالی كند.

 

- حالا كی گفته دخترتان می خواهد حمالی كند؟

 

مگر می خواهید دخترتان را بفرستید كارخانه ی گچ و سیمان؟كفش های ما طبق معمول وسط كوچه!!!

 

 

ادامه در پست بعد ==>>

 

 

  «همانا این دل ها همانند بدن ها افسرده می شوند، پس برای شادابی دل ها، سخنان زیبای حکمت آمیز را بجویید»

 

حکمت91.نهج البلاغه.امام علی (ع)

 

 

اگر در این روزگار مُردم، بگویید به او بگویند:

*مادرانه ها*

دوشنبه 1/4/1388 - 13:16 - 0 تشکر 124956

به نام خدا

ادامه ی داستان<<==

در مجلس بعد پدر دختر گفت:محل عروسی باید آبرومند باشد.اولاً، رسم ما این است كه سه شب عروسی بگیریم. ثانیاً باید هر شب سه نوع غذا سفارش بدهید، در یك باشگاه مجهز و عالی.

بابا گفت:مگر دارید به پسر خشایار شاه زن می دهید؟اصلاً مگر باید طبق رسم شما عمل كنیم؟

كفش ها طبق معمول وسط كوچه!!!

دیگر از بس كفش هایمان را پرت كرده بودند وسط كوچه، اگر یك روز هم این كار را نمی كردند، خودمان كفش هایمان را می بردیم وسط كوچه می پوشیدیم.

بابای دختر گفت:ان شاء الله آقا داماد برای دختر ما یك خانه ی دربست چهارصد متری در بالای شهر می گیرد.

بابام گفت:خانه برای چی؟زیر زمین خانه ی خودم هست.تعمیرش می كنم.یك اتاق و یك آشپزخانه هم در آن می سازم، می شود یك واحد كامل.پدر دختر گفت:نه ما آبرو داریم، نمی شود یك دفعه عمه خانم جوش كرد و داد زد: واه چه خبرتان است؟بس كنید دیگر، این كارها چیست؟مگر توی دنیا همین یك دختر است كه این قدر حلوا حلوایش می كنید؟از پا افتادیم از بس رفتیم و آمدیم.اصلاً ما زن نخواستیم مگر یك دانشجو می تواند معجزه كند كه این همه خرج برایش می تراشید؟

این دفعه قبل از این كه كفش هایمان برود وسط كوچه، خودمان مثل بچه ی آدم بلند شدیم و زدیم بیرون.

و این طوری شد كه ما دیگر عطای آن دختر را به لقایش بخشیدیم و از آن جا رفتیم كه رفتیم.

یك سال از آن ماجرا گذشت.من هم پاك آن را فراموش كرده بودم و اصلاً به فكرش نبودم.یك روز صبح، وقتی در را باز كردم تا به دانشگاه بروم، چشمم به زن و مردی خورد كه پشت در ایستاده بودند.مرد دستش را بالا آورده بود تا زنگ خانه را بزند، اما همین كه مرا دید جا خورد و فوری دستش را انداخت.با دیدن من هر دو با خجالت سلام دادند.كمی كه دقت كردم، دیدم پدر و مادر آن دختر هستند.لبخندی زدم و گفتم:بفرمایید تو.

پدر دختر گفت:نه. . . نه. . . قصد مزاحمت نداشتیم.فقط می خواستم بگویم كه چیز، چرا دیگر تشریف نیاوردید؟ما منتظرتان بودیم.

من كه خیلی تعجب كرده بودم، گفتم:ولی ما كه همان پارسال حرف هایمان را زدیم.خودتان هم كه دیدید وضعیت ما طوری بود كه نمی خواستیم آن همه بریز و بپاش كنیم.

پدر دختر لبخندی زد و گفت: ای آقا. . .كدام بریز و بپاش؟. . . یك حرفی بود زده شد، رفت پی كارش.توی تمام خواستگاری ها از این چیزها هست.حالا ان شاء الله كی خدمت برسیم،داماد گُلم؟

من كه از این رفتار پدر دختر خانم مُخم داشت سوت می كشید،گفتم:آخه. . . چیز. . . راستش شغل من. . .

-ای بابا. . . شغل به چه درد می خورد.دانشجویی خودش بهترین شغل است.من همه جا گفته ام دامادم یك مهندس تمام عیار است.

-آخه هزار تا سكه هم. . .

-ای بابا. . . شما چرا شوخی های آدم را جدی می گیرید.من منظورم هزار تا سكه ی بیست و پنج تومانی بود.

ولی دو دانگ خانه. . .

پدر عروس:بابا جان من منظورم این بود كه دو دانگ خانه به اسمتان كنم.

-سفر حج هم. . .

-راستی خوب شد یادم انداختید.اگر می خواهید سفر حج بروید همین الان بگویید من خودم اسمتان را بنویسم.

-دو میلیون تومان شیربها هم كه. . .

-چی؟من گفتم دو میلیون تومان؟من غلط كردم.من گفتم دو میلیون تومان به شما كمك كنم.

-خودتان گفتید خانمتان به دخترتان شیر داده، باید پول شیرش را بدهیم. . .

-ای بابا. . . خانم من كلاً به دخترم چهار، پنج قوطی شیر خشك داده كه آن هم پولش چیزی نمی شود.مهمان ما باشید

-در مورد جهیزیه گفتید. . .

-گفتم كه. . . اتاق دخترم را پر از جهیزیه كرده ام.بیایید ببینید.اگر كم بود، بگویید باز هم بخرم.

-اما قضیه ی آن كلفت. . .

-آی قربون دهنت. . . دختر من كلفت شماست.خودم هم كه نوكر شما هستم  داماد عزیزم!. . . خوش تیپ من!. . . جیگر!. . . باحال!. . .

وقتی دیدم پدر دختر حسابی گیر داده و نمی خواهد دست از سر من بردارد، مجبور شدم حقیقت را بگویم.با خجالت گفتم: راستش شرایط شما خیلی خوب است.من هم خیلی دوست دارم با خانواده ی شما وصلت كنم.اما. . .

پدر دختر با خوشحالی دست هایش را به هم مالید و گفت:دیگر اما ندارد. . . مبارك است ان شاء الله.

گفتم:اما حقیقت را بخواهید فكر نكنم خانمم اجازه بدهد.

تا این حرف را زدم دهن پدر و مادر دختر از تعجب یك متر واماند.پدر دختر گفت: یعنی تو. . . در همین موقع خانمم از پله های زیرزمین بالا آمد.مرا كه دید لبخندی زد و گفت: وقتی كه از دانشگاه برگشتی، سر راهت نیم كیلو گوجه بگیر برای ناهار املت بگذارم.

با لبخند گفتم:چشم، حتماً چیز دیگری نمی خواهی؟

-نه، فقط مواظب باش.

-تو هم همین طور.

خانمم رفت پایین، رو كردم به پدر و مادر دختر كه هنوز دهانشان باز بود و خشكشان زده بود و گفتم: ببخشید من كلاس دارم؛ دیرم می شود خداحافظ.

و راه افتادم به طرف دانشگاه..!

 

  «همانا این دل ها همانند بدن ها افسرده می شوند، پس برای شادابی دل ها، سخنان زیبای حکمت آمیز را بجویید»

 

حکمت91.نهج البلاغه.امام علی (ع)

 

 

اگر در این روزگار مُردم، بگویید به او بگویند:

*مادرانه ها*

دوشنبه 1/4/1388 - 14:46 - 0 تشکر 124981

بنام تك نوازنده گیتار عشق

سلام

آخیش دلم خنك شد

آخه بگو چرا این همه سخت گرفتی؟

دیدی مرغ از قفس پرید!حقته!

بیخی مواظب خودتون باشید

در كشور عشق هيچ كس رهبر نيست ، هيچ شاهي به گدا سرور نيست

دوشنبه 1/4/1388 - 21:19 - 0 تشکر 125101

سلام آقای A_V_B_2066

خیلی خندیدم البته از سر درد!!

مشکل جامعه ی ما همین چشم و هم چشمیا و زیاده خواهی هاست.

البته این ماجرا که واقعیت نداشت(در گوشی:واقعیت داشت؟!)

منتها دو تا سوال برام پیش اومد:

1-عاقبت کفشاتون چه طور شد؟

2-چند جفت کفش اینجوری داغون کردید؟

 من که شب بودم و شب هستم و شب خواهم ماند

به اميدي که تو فانوس شب من باشي

براي سلامتي و ظهور امام زمان(عج) صلوات ختم کنيد.

شنبه 6/4/1388 - 8:12 - 0 تشکر 126454

به نام خدا

سلام

جناب پوریا دل من خنک نشد.آخرش زیاد قشنگ نبود :(  به قول بچه ها گناهی بود

به نظرم قشنگ ترین قسمت کمربند سفت کردن پدره بود. خودم موقع خوندن کلی خندیدم  : )

شاید واقعیت داشت خانوم فانوس شب. ولی فعلنه برای من نه :D

کفشای خواستگار ه که مرحوم گشتندی ولی همون یه جفت بود.بعدش رفتن یه جا دیگه خواستگاری، شرلیطشون راحت بود زود ازدواج و اینا ...

سوال دیگه ای هم راجع به داستان دارید بپرسید (منو گرفت..جو  :)

 

  «همانا این دل ها همانند بدن ها افسرده می شوند، پس برای شادابی دل ها، سخنان زیبای حکمت آمیز را بجویید»

 

حکمت91.نهج البلاغه.امام علی (ع)

 

 

اگر در این روزگار مُردم، بگویید به او بگویند:

*مادرانه ها*

شنبه 6/4/1388 - 8:44 - 0 تشکر 126456

با سلام

داستان قشنگی بود خیلی ممنون

هر چی میکشیم از دست این چشمو هم چشمیه

اگه اینقدر چشمو هم چشمی نباشه خیلی از مشکلات جوان ها حل میشه

امام زمان (عج) : اگر شیعیان ما به عهد و پیمانی که با ما بسته اند وفادار بودند فرج من به تاخیر نمی افتاد.   

شنبه 6/4/1388 - 13:54 - 0 تشکر 126568

سلام دوست عزیز...

خیلی خیلی خیلی قشنگ بود....

هه هه هه هه

از اول تا آخرش داشتم میخندیدم...

مامانم اومد اتاقم..فکر کرد نکنه این دخترش روان پریش شده...

آخرم گفت...این تبیان تو رو افسرده کرد واسه خودت میخندی چرا...

هه هه هه..ولی خیلی قشنگ بود..منتظر تاپیک های جدیدتون هستیم.

         عشق در قالب الفاظ نبود ،                    ما به يک حرف تمامش کرديم.

       شربتي را که به هر درد دواست،             نچشيديم و حرامش کرديم.

                                     *التماس دعا*

شنبه 6/4/1388 - 19:36 - 0 تشکر 126705

به نام خدا

سلام

منم به قسمت کمربند پدره که رسیدم دیگه مجبور شدم بلند داستان و از اول برای همه بخونم .

خب نمی خواستم فکر کنن تبیان دیوونه ام کرده :)

 

  «همانا این دل ها همانند بدن ها افسرده می شوند، پس برای شادابی دل ها، سخنان زیبای حکمت آمیز را بجویید»

 

حکمت91.نهج البلاغه.امام علی (ع)

 

 

اگر در این روزگار مُردم، بگویید به او بگویند:

*مادرانه ها*

سه شنبه 9/4/1388 - 14:7 - 0 تشکر 127776

سلام خوبی داش 2066 ؟

عنوان تاپیکو که خوندم گفتم اینقد هاوایی هاوایی کردیم تا بالاخره بچه مردم از دست رفت !!!

اومدم خوندم ، خوندم مگه تموم می شد !!!

چرا دروغ ، وسطاش دیگه احتمال دادم که طنز باشه مخصوصا اون موضوع سفت کردن کمربند .

ولی دیگه این آخریا داشتم شاکی می شدم ، مگه دختر قحطه پدر من ، این نشد یکی دیگه .

نگیری همچین ... الله اکبر ...

خلاصه باحال بود .

خداوندا تو میدانی که انسان بودنو ماندن در این دنیا چه دشوار است .

چه زجری می کشد آن کس که انسان استو از احساس سرشار است ...

پنج شنبه 11/4/1388 - 11:34 - 0 تشکر 128425

خیلی جالب نبود سعی کن مطالب بهتری برای قسمت طنز بفرستی.ممنون

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.