منبع روزنامه خراسان
عقربه های ساعت حدود ?بعدازظهر را نشان می دهد و هوا گرم است. خیابان خلوت و مغازه ها و پاساژها یکی پس از دیگری در حال بسته شدن است؛ در بحبوحه گرمایی که حرارت آفتابش تا مغز سر نفوذ می کند در انتظار اتوبوس هستم که متوجه دختر جوانی می شوم که آن طرف خیابان مضطربانه ایستاده و هر چند ثانیه یک بار به ساعتش نگاهی می اندازد. اخم کرده و آشکارا عصبانی است. ???نقره ای با از راه رسیدن ???نقره ای که صدای ضبطش به طرز غیرمعمول بلند است، حالت چهره دختر هم تغییر می کند. با کنجکاوی نگاه می کنم. خودروی شیک مقابل او ترمز می کند. دخترک در خودرو را باز می کند و آماده سوار شدن است که از تصمیم خود منصرف می شود. صدای بلند گفت وگویشان مبهم است اما به راحتی از آن سوی خیابان شنیده می شود. به نظر می رسد بر سر مسئله ای به توافق نرسیده اند. صدای دختر به گوش می رسد: قبول ندارم، قبول ندارم. حس کنجکاوی ام بیشتر می شود؛ به خودم جرات می دهم و کمی نزدیک تر می روم حالا قیافه مرد جوانی که پشت رل نشسته قابل تشخیص است.دخترک به شدت عصبانی است در این میان صدای مرد، نه... پسری جوان که چشم های ریزش به او چهره ای موذیانه داده است؛ به طرز زننده ای بی خیال و خندان، زیرپوشی سفیدرنگ به تن دارد و گردنبند نقره ای بزرگی با نمادی از قفل و زنجیر روی سینه اش خودنمایی می کند.
دختر عصبانی است: خودت گفتی، نگفتی؟! گفتی ساعتی ??تومان، یادت رفت. فکر کردی بیکارم باهات قرار بذارم... و نجوای ملتمسانه ای از پشت فرمان خودرو به گوش می رسد: باشه، باشه، قبول فقط گفتم شاید کنار بیای... اصلا چشم هر چی تو بگی، باشه؟ دخترک با لبخندی بر لب دوباره در را باز می کند که سوار شود. به سرعت خودم را به خودرو می رسانم و خودم را معرفی می کنم و سعی می کنم با هزار ترفند خبرنگاری اعتمادشان را جلب کنم. بعد از کلی مقدمه چینی می گویم: اجازه می دین یک سوال بپرسم؟ در آن لحظه اولین سوالی که به ذهن آشفته ام می رسد این است که: چرا؟
هر دو ابتدا امتناع می کنند، اما پس از گذشت چند دقیقه راضی می شوند تا جواب سوالم را بدهند. پسر می گوید: چون می خوایم بریم ببینیم دنیا دست کیه و... بعد همراه با دودلی و لبخند ادامه می دهد: بنده سعیدم، ??سالمه دارم حال می کنم، حالا عیبی داره؟ در برابر پافشاری های من تسلیم می شود و بیشتر از خودش می گوید: بابام پولداره منم که نون خور بابام... البته نه که بابام بدونه، نه... اما چی کار کنم... علافیه دیگه بریم دیگه دختر با لحنی که مشخص است ترسیده میان گفت وگویمان می آید و می گوید: ارژنگ... نه سعید... بریم دیگه! پسرک می گوید: خانم اگر سوالاتتون تموم شد بریم؟ به دخترک نگاهی می اندازم. نگاهم به نگاهش چند ثانیه ای گره می خورد؛ می گوید: چیه، از منم می خوای سوال بپرسی؟ می پرسم تو دیگه چرا؟ با خنده می گوید: چون زندگی خرج داره البته تازه اومدم تو کار، الان ??سالمه. ?ماه یا شاید هم یک سال است که دارم کار می کنم. گفتم: کار؟ حاضری تمام زندگی ات را برای چند اسکناس به باد بدهی؟ با لحنی حق به جانب می گوید: آره بابا... نمی گم بی پولم اما بالاخره نیاز دارم. لحظه ای سکوت می کنم که سعید یا همان ارژنگ با صدای بلند و با خنده سوتی می زند و می گوید: وای خدای من... ستاره نگاه کن اون دختره رو، بعد از تو یک دفعه دیگه باید به این خیابون بیام، خانم با اجازه... و پایش را روی پدال تباهی می گذارد و به سمت بدبختی و شاید گمراهی بیشتر پیش می رود. آن ها می روند و من می مانم با هزار سوال بی پاسخ. چرا باید عده ای چنین راهی را برای زندگی پیش گیرند؟ راهی که بی گمان پایان خوشی ندارد. می روم به سراغ کارشناسان به این امید که جوابی برای سوال های تلخم بیابم.