6)در دوران جنگ چند بار مجروح شدید؟
اگر برداشتن زخم های کوچک را هم مجروحیت بنامیم شاید از انگشتان دست هم تجاوز کند. ولی به معنای واقعی سه بار که بار آخر بنده را از حضور مجدد در جبهه ها محروم کرد.
7)در کدام عملیات و در کدام منطقه به مقام جانبازی نائل شدید؟
در منطقه جنوب و غرب در عملیات بیت المقدس، محرم و رمضان
8)بهترین دوستتون که شهید شد کی بود؟ اگر فرصت بشه یک بار دیگه اون رو ببینید چی بهشون میگید؟
شهید احمد مقدسی، همسنگر، همدل و دوست صمیمی من بود که بعد از زخمی شدنم در عملیات بیت المقدس بعد از اینکه زخمهای منو با دستمال گردنش بست به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد. بعدها در بیمارستان این موضوع رامتوجه شدم و های های گریستم و فراوان متاثر شدم.
اگه بشه اونو ببینم حتما لحظاتی فقط نگاهش می کنم میدونم زبونم بند میاد از گفتن. در آغوشش می گیرم و غرق بوسه اش می کنم. میدونم با هم به گریه خواهیم افتاد. تا مدتی چیزی نداریم برای هم بگیم ولی وقتی شروع به حرف زدن کنیم پایان گفتگویمان با خداست. یک دنیا برایش حرف دارم یک دنیا.
9)میگن اون زمان رزمنده ها خیلی روحیه شادی داشتند و شوخ طبع بودند میشه یکی از شوخی های رزمنده ها رو بگید؟
بله شوخ طبعی و بذله گویی یکی از سرگرمی ها و دل مشغولی های عزیزان رزمنده بود.
بچه های یک سنگر از خانواده خود نیز به هم نزدیکتر بودند و از این شوخی ها هرگز ناراحت نمی شدند.
ما تو سنگرمون موش زیاد داشتیم. در حقیقت موش هم جزو همسنگری های ما بود که بیشتر، شبها تردد داشتند. معمولا چهار پنج نفر در یک سنگر بودیم. یکی از همسنگری های خیلی زبل و شوخ به دور از چشم بقیه دوستان به هر زحمت بود یک موش را گیر انداخت و اونو داخل ساک دوست دیگرمون انداخت. صبح که همسنگری مون از پست نگهبانی برگشت برای درآوردن چیزی دستش را داخل ساکش برد و یا یک داد به هوا پرید و سرش به سقف سنگر خورد. دیدن این صحنه واقعا خنده دار بود. گویی آقا موشه انگشت آقا همسنگری رو گاز گرفته بود.
از این دست شوخی زیاد داشتیم. البته یه سری از شوخی ها عمومی شده بود در سرتاسر جبهه. مثلا هنگام عملیات موقع خداحافظی به هم می گفتن اگر از ما بدی دیدی خوب حقتون بود اگر هم خوبی دیدید ببخشید یا می گفتن اگر ما رو نتونستید ببینید عینک بزنید.
10)لطفا یکی از خاطرات دوران جنگتون رو بگید؟
جنگ همش خاطره هست. لحظه لحظه اون در ذهن نشسته و یاد آوریش شور انگیزه. همین سئوالات قشنگ شما مجدد منو بعد از سالها به دیار عشق و ایثار برده. خاطرات تلخ و شیرین.گرچه دوس ندارم با بعضی از خاطرات تلخم روحیه شنونده رو خراب کنم ولی یکی از خاطره هارو خدمتتون عرض می کنم. در عملیات رمضان که فکر می کنم شهدای بیشتری نسبت به عملیات دیگر تقدیم ایران عزیز کردیم در بحبوحه عملیات با طوفان شن که راه افتاد یک گروه ده دوازده نفره از مسیر گروهانمون دور شدیم. دو سه ساعتی را در بیابان طی طریق می کردیم تا شاید به مسیر اصلی بر گردیم. طوفان فروکش کرده بود و ما فقط چشمهایمان معلوم بود. همه در زیر پرده ای از شن قرار داشتن.پاسخی هم به بیسیمی که همراه ما بود داده نمی شد. یک لحظه بیسم چی گفت بچه ها ساکت دارن جواب میدن. همه خدارو شکر کردیم . با بیسیم به ما اعلام کردند که همان مسیر را به سمت شمال ادامه بدیم و چند صد متری که رفتیم از دور تانکهارو دیدیم که به سمت ما میومدند. قدمهارو سریعتر کردیم که زودتر برسیم. با انفجار گلوله ای که از سوی یکی از این تانکها شلیک شده بود یکی دوتا از بچه ها زخمی شدند.
تازه متوجه شدیم که فرکانس بیسیم ما را عراقی ها گرفته بودن و ما را به سمت خود کشاندند. تعداد تانکها بیش از پنج تا بود. داشتن به ما نزدیک می شدن و همه مون احساس اسارت یا شهادت را با تمام وجود درک کردیم. چیزی نمونده بود که در چنگال بعثی ها گرفتار بشیم. دیگه کاری از ما بر نمیومد. نیروهای عراقی را هم میتونستیم ببینیم که به سمت ما میومدن. در همین لحظه که امیدها قطع شده مجدد طوفان عظیمی از شن به هوا برخاست دیگه نه اونا مارو میدیدن نه ما اونارو از فرصت استفاده کردیم و از همان مسیری که اومده بودیم به سرعت به عقب برگشتیم.
بعد از سه چهار ساعت به نیروهای خودی رسیدیم و پرسان پرسان لشگر و گروهانمون را پیدا کردیم و ...