• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
فرهنگ پایداری (بازدید: 3403)
دوشنبه 17/7/1391 - 10:32 -0 تشکر 565070
خان می خواست مرا جلوی پای عروس قربانی کند.

وقتی قرار بود زیر پای عروس قربانی شوم


 شهید صادق مکتبی در یکی از خاطرات خود می‌گوید:صدای قلیان خان در قیل و قال عروسی و صدای دهل در هم پیچیده بود. مرا مثل یک بره انداختند جلوی پای خان، خان نگاهی به من انداخت و گفت: تو پاسدار خمینی هستی!


درباره شهید صادق مکتبی توی تبیان سرچ کردم.... یک مقاله از ایشان پیدا کردم. ولی در آن مقاله درباره قضیه اسیر شدن او بدست اشرار سیستان و بلوچستان قبل از جنگ و تصمیم خان برای قربانی کردن او جلوی پای عروسشان ، چیزی  نوشته نشده بود.
در ادامه مقاله خبرگزاری فارس را بخوانید که این موضوع را نقل کرده است.
منبع: خبرگزاری فارس-بخش حماسه

هزار دشمنم ار مي كنند قصد هلاك  گرم تو دوستي از دشمنان ندارم باك

حافظ عليه الرحمه

امضا: نيري

دوشنبه 17/7/1391 - 10:38 - 0 تشکر 565072

صادق مکتبی در روستای محمد آباد از توابع شهرستان گرگان به دنیا آمد. پدرش اصغر مکتبی کشاورزی می کرد و از وضعیت مالی و اقتصادی مناسبی برخوردار نبود و به سختی زندگی می گذراند. صادق در سال 1349 در مدرسه ابتدایی سردار جنگل محمدآباد دوره ابتدایی را شروع و درسال 1354 با موفقیت به پایان رساند. نبود مدرسه راهنمایی در محمد آباد باعث شد به شهرستان گرگان رفته و در منزل خواهرش ساکن شود و دوره راهنمایی را ادامه دهد. پس از این دوره، وارد دبیرستان شد و تا سال سوم نظری ادامه تحصیل داد. درکنار تحصیل، در مغازه آهن فروشی کار می کرد و مخارج تحصیل خود را تامین می کرد.



از سیزده سالگی تکالیف دینی خود را انجام می داد. نماز می خواند و روزه می گرفت و بیشتر اوقات در مسجد حضور می یافت. علاقه زیادی به مداحی داشت وکتاب های مداحی مطالعه می کرد. با آغاز انقلاب اسلامی به حرکت مردمی انقلاب اسلامی پیوست. حضور در راهپیمایی ها، فعالیت های شبانه در خارج از منزل و پخش اعلامیه حضرت امام خمینی (ره) از جمله تلاش های وی در دوران انقلاب است. پس از پیروزی انقلاب به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. با عضویت در واحد عملیات سپاه تلاش های مختلفی نظیر تاسیس انجمن اسلامی و کتابخانه و آموزش نیروهای بسیجی را در جهت گسترش حوزه فعالیت بسیج و سپاه به انجام رساند.


صادق، درکنار اقدامات عملیاتی و گسترش تشکیلات و فرماندهی نیروها، اساسا نیروی فرهنگی و تبلیغی بود. بعد از شرکت در عملیات فتح المبین، در هجده سالگی با راهنمایی خواهرش از دوشیزه ربابه علائی که خانواده پدری او در ورامین ساکن بودند و از قبل با هم رفت و آمد خانوادگی داشتند خواستگاری کرد. با کسب موافقت دختر و خانواده او، مراسم ازدواج بسیار ساده و با مهریه یک آینه شمعدان و یک جلد کلام الله مجید برگزار شد. بعد از ازدواج، مکرر به جبهه می رفت. خواهرش می گوید: روزی که از جبهه آمد گفتم خانم شما اینجا غریب است. گفت: اسلام غریب تر است. حتی خانه نیمه کاره اش را در روستا رها کرد و از زمان رفتن به جبهه، ساخت آن را پی نگرفت. هنوز دو ماه از زندگی مشترک او نگذشته بود که به منظور مبارزه با گروهک های ضد انقلاب به سیستان و بلوچستان رهسپار شد و به همراه همسر و فرزندش در خاش ساکن شدند. در این زمان مسئولیت واحد تسلیحات و اطلاعات منطقه 6 ستاد مرکزی سیستان و بلوچستان را به عهده گرفت و تا 29 آذر 1362 در این سمت باقی ماند. در مدت حضور در این منطقه، چندین بار با خوانین و اشرار منطقه درگیر شد. سپس به گرگان برگشت و مسئول حفاظت زندان بویه در گرگان شد.

هزار دشمنم ار مي كنند قصد هلاك  گرم تو دوستي از دشمنان ندارم باك

حافظ عليه الرحمه

امضا: نيري

دوشنبه 17/7/1391 - 10:43 - 0 تشکر 565073

و اما قضیه قربانی کردن خان را در این پست دنبال کنید:


آنچه پیش روی شماست خاطره‌ای از زبان این شهید بزرگوار به روایت خودش که برای دوستانش تعریف کرده است:






شهید صادق مکتبی که آن زمان فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء بود، یکی از شب ها که در سنگر نشسته بودیم، این خاطره فراموش نشدنی را در حضور «شعبان صالحی» و چند نفر دیگر از بچه ها از جمله بردار اکبر خنکدار تعریف کرد.


شهید مکتبی گفت: هنوز جنگ شروع نشده بود که به منطقه سیستان و بلوچستان اعزام شدیم. عضو رسمی سپاه بودم و سعی می کردم به خاطرموارد امنیتی کمتر از لباس سپاه با آرم استفاده کنم. در منطقه خاش مستقر بودیم. در یکی از شب ها، در یک نقطه کمین، درگیری شدیدی اتفاق افتاد.


آنجا به همراه دو نفر از همرزمانم به دست اشرار اسیر شدیم، آنها از لحاظ تیپ شخصی از من قدری بزرگ تر بودند، اما من یک جوان نورسته محسوب می شدم.


چشم های ما را بستند و ما را به نقطه ای نامعلوم بردند.


وقتی چشم باز کردم دیدم در یک دخمه مانند، بازداشتگاه محلی اشرار تنها اسیرم. دخمه ای که بی شباهت به یک آشیانه روباه نبود. بوی نامطبوع نگذاشت شب تا صبح چشم روی هم بگذارم.


صبح آمدند و چشم های من را بستند، گفتند می بریم تو را نزد جناب خان، تا تکلیفت را روشن کند.


در نزدیکی های اقامتگاه خان که به نوعی مقر شان هم محسوب می شد، صدای ساز و دهل و عروسی می آمد. عروسی آنها یک جوری خاص بود. وارد محفل عروسی خان شدیم. دست های من را از پشت بستند، چشم های من را باز کردند. دو شرور گردن کلفت، سبیل گنده، شبیه به یک یک گاومیش، چاق و بد هیبت در جایگاه مخصوص نشسته بودند.


قلیان خان در قیل و قال عروسی و صدای دهل در هم پیچیده بود. خان بد هیبت، چشم های گنده خاصی داشت، شکل یک گراز وحشی را می ماند. مرا مثل یک بره انداختند جلوی پای خان، خان نگاهی به من انداخت و گفت: تو پاسدار خمینی هستی!


بعد ناگهان نیم خیز و با فریادی چون ناله یک گاو میشی که در باتلاقی گیر افتاده باشد از ته دل فریاد کشید: پاسدار خمینی، پاسدار خمینی.


هر بار که این کلمه پاسدار خمینی را تکرار می کرد، با شلاق چنان می کوبید روی سرو شانه ام. که انگار یک فیل لعنتی پشتک زده روی هیکلم. بعد در لابلای غیظ و فریاد و کتک کاری اش با صدای بلند«چیزی گفت» که دل من هوری فرو ریخت، فریاد کشید من امروز میخواهم «یک پاسدار خمینی را جلوی پای عروس و داماد قربانی» کنم.


گیج و سرگردان در درون که یعنی چی؟


با خودم در همان لحظه فکر کردم که من برای همیشه در تاریخ ماندگار خواهم شد.


وقتی این حرف را زد گوش هایم سرخ شد.


خان گفت: ترسیدی؟


سکوت کردم. یک شرور با یک کلاشینکف روی سرم ایستاده بود با کوچکترین حرکت من با نوک کلاش می کوبید توی سرم. من توی دلم یک آخ می گفتم و بعد لعنت بر خان و دارو دسته اش.


آن روز تازه جنگ شروع شده بود و خان مسرور از تجاوز صدام به کشورمان بلند بلند می خندید و به خودش وعده می داد که چند روز دیگر صدام مهمانش خواهد شد.


من ناخواسته خنده ام گرفت. خان عصبانی شد. جلاد هایش را صدا زد که چشم های من را ببندند تا عروس داماد از راه برسند.


مدتی گذشت، عروس و داماد هم از راه رسیدند. جمعیت زیادی آمده بودند، بیشترشان هم مسلح به اسلحه کلاشیکف بودند.


من دیگر ختم خودم را خواندم. خودم را به دست خدا سپردم و گفتم در این غربت، هر چه خودت میدانی... .


با ورود عروس و داماد، چشم هایم را باز کردند و کاسه آب آوردند. آب که آوردند یقین پیدا کردم و ناگهان لب هایم خشک شد. ترک برداشت. مانند یک بره با دست های بسته جلوی پای عروس داماد انداختند، فکر کردم حالا دیگر کار جهان من، اینجا با شهادتم پایان خواهد گرفت.


اصلا نترسیدم، اما تیزی کارد که بر حنجره ام نشست، حس غریبی بهم دست داد، اشک از چشم های من قطره قطره پای عروس داماد روی زمین چکید. زمین خیس اشک من شد، نه از ترس و وحشت، یک حس غریبی دلم را گرفت.


صحنه عجیبی نمایان شد، سکوت سنگینی فضا را فرا گرفت. قصاب به موهایم چنگ انداخته، کارد بر گلوی ام، منتظر دستور خان مانده است.



ناگهان عروس فریاد کشید، با همان لحن خاص محلی خودشان گفت: من این پاسدار خمینی را می خرم. داماد نگاهی به عروس انداخت. داماد تسلیم شد. خان تسلیم شد، قصاب کارد را از گلوی من برداشت.


من سرم را پائین انداختم. خان دستور داد چشم های من را بستند و عقب یک تویتا انداختند. خان گفت: یک بار دیگر به چنگ من بیفتی تو را آتش می‌زنم. از بلوچستان بیرون برو، بعد مرا بردند و در نقطه ائی کور در منطقه خاش رها کردند.

هزار دشمنم ار مي كنند قصد هلاك  گرم تو دوستي از دشمنان ندارم باك

حافظ عليه الرحمه

امضا: نيري

دوشنبه 17/7/1391 - 14:58 - 0 تشکر 565098

سلام
دارم تصور می کنم اگر ما هم مثل بقیه ای که در اون عروسی بودند حاضر بودیم آیا جرات مخالفت با خان رو داشتیم یا نه. و آیا پیشنهاد خرید ایشون رو می دادیم؟
هر چند خداوند این فکر رو به ذهن عروسخانم القا نموده.
ولی گاهی ما در مقابل ظلم گرچه کوچیک باشه متاسفانه ساکت می مونیم.

تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد

it is god who cures 

مدير انجمن بهداشت و سلامت

دوشنبه 17/7/1391 - 15:49 - 0 تشکر 565113

با نام خدا و سلام
صحنه عجیبی است فقط آدم را به فکر وا میداره که چی میشه آدم اینجور میشه

«اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم» 

رواق منظر چشم من آشیانه توست         کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

انجمن تعلیم و تربیتیها 

دوشنبه 17/7/1391 - 23:0 - 0 تشکر 565219

سلام

ممنونم از مطلبتان

حیف و صد حیف
که چه کسانی زحمت کشیدند و می کِشند
و مای عام این روزها آب به آسیاب دشمن میریزیم
که چی؟

که نکند شیری که هیچ روز نمیخوردیم (اصن سو تغذیه داریم) امروز گیرم نیاید , آخه باید همرنگ جماعت شوم! یا هر روز بشیند پای آن بشقاب فلزی و حرف های آن را تکرار کند که دلارشد 5000! بدون اینکه بداند دلار چیست و قیمتش را از کجا بگیرد...اصلا سروکارش با آن نیست...

هنوز یاد نگرفته در جبهه اقتصاد بجنگد چطور کسی که در مادیات گیر افتاده در معنویات پیروز شود؟
این روزها خیلی بد میکنیم...کارمان شده بد کردن...
و اسم خودمان را تحصیل کرده های با فرهنگ متمدن گذاشتیم

وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ

 
سه شنبه 18/7/1391 - 8:29 - 0 تشکر 565270

بله
قبلا بسیجیان ما آموزش دو ماهه و سه ماهه و شش ماهه می دیدند و می رفتند سلاح به دست می گرفتند و خط مقدم حماسه می آفریدند.
ولی جبهه اقتصادی آموزشهای تخصصی می خواهد که متاسفانه عملی نیست و فکری است. ولی کسی دنبال این آموزشها نمی رود و بعد می آیند درمورد تخصصی ترین مسائل اقتصادی اظهار نظر می کنند.

هزار دشمنم ار مي كنند قصد هلاك  گرم تو دوستي از دشمنان ندارم باك

حافظ عليه الرحمه

امضا: نيري

سه شنبه 18/7/1391 - 9:16 - 0 تشکر 565283

بنام خدا
سلام
کسی که خودش به دست خدا بسپاره خداهم کارش بهترین نحوه به سرانجام می رسونه ...واز بلاهای نجاتش میده ...واقعا شهدا ما چه روح بزرگی داشتند...

خدا نکنه تا آدم نشدیم دنیا بهمون رو کنه

کربلا کربلا اللهم الرزقنا

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین (ع)

سه شنبه 18/7/1391 - 11:36 - 0 تشکر 565348

سلام
لابد عروس خانم خیلی عزیز بوده كه كسی حرف روی حرفش نیاورده!
البته همش كار خدا بوده كه اینطور غریبانه شهید نشه
روح همه كسانی كه چه در كردستان توسط كوموله ها و چه در سیستان توسط ریگی ملعون سر بریده شده اند شاد

گاهي به آسمان خيالم عبور کن

شعر مرا نيم نگاهي مرور کن

دل مرده ام،قبول . . .!

تو اما مسيحا باش،

يک جمعه هم زيارت اهل قبور کن.

برو به انجمن
انجمن فعال در هفته گذشته
مدیر فعال در هفته گذشته
آخرین مطالب
  • آلبوم تصاویر بازدید از کلیسای جلفای...
    آلبوم تصاویر بازدید اعضای انجمن نصف جهان از کلیسای جلفای اصفهان.
  • بازدید از زیباترین کلیسای جلفای اصفهان
    جمعی از کاربران انجمن نصف جهان، در روز 27 مردادماه با همکاری دفتر تبیان اصفهان، بازدیدی را از کلیسای وانک، به عمل آورده‌اند. این کلیسا، یکی از کلیساهای تاریخی اصفهان به شمار می‌رود.
  • اعضای انجمن در خانه شهید بهشتی
    خانه پدری آیت الله دکتر بهشتی در اصفهان، امروزه به نام موزه و خانه فرهنگ شهید نام‌گذاری شده است. اعضای انجمن نصف جهان، در بازدید دیگر خود، قدم به خانه شهید بهشتی گذاشته‌اند.
  • اطلاعیه برندگان جشنواره انجمن‌ها
    پس از دو ماه رقابت فشرده بین کاربران فعال انجمن‌ها، جشنواره تابستان 92 با برگزاری 5 مسابقه متنوع در تاریخ 15 مهرماه به پایان رسید و هم‌اینک، زمان اعلام برندگان نهایی این مسابقات فرارسیده است.
  • نصف جهانی‌ها در مقبره علامه مجلسی
    اعضای انجمن نصف جهان، در یك گردهمایی دیگر، از آرامگاه علامه مجلسی و میدان احیا شده‌ی امام علی (ع) اصفهان، بازدیدی را به عمل آوردند.