• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
عضویت در خبرنامه
ثاءِ
حرف پنجم از الفباى فارسى و حرف چهارم از الفباى عربى است معناى بخصوصى ندارد و جزءِ كلمه واقع مى‏شود.
ثبُوت
استقرار. [نحل:94] تا مبادا قدمى بعد از استقرارش بلغزد. اثبات و تثبيت هر دو به معنى ثابت و مستقر كردن است [هود:120] از اخبار پيرامون آن چه را كه با آن قلب تو را مستقرّ مى‏كنيم، بر تو حكايت مى‏نمائيم. وبا نقل آنها دل تو را از اضطراب و تشويش بسكون و آرامش و ثبوت مى‏بريم [انفال:30] آيه شريفه درباره مذاكرات دارالنَدوه مكّه است كه راجع به حضرت رسول «صلى اللّه عليه و آله» سه پيشنهاد كردند كه او رااز مكّه بيرون كنند يا زندانى نمايند و يا بكشند. على هذا مراد از «لِيَثبِتُوكَ» محبوس كردن آن حضرت مى‏باشد. [نساء:66] هرگاه به موعظه عمل مى‏كردند براى آنها بهتر بوده و آنها را در ايمان بيشتر تثبيت مى‏كرد [بقره:265] ظاهراً مراد آنست كه اموال خود را براى خوشنودى خدا خرج مى‏كنند و نفس خود را با ابتغاء مرضاة خدا ثابت مى‏كنند و با منّت و اذيت بعدى از ابتغاءِ مرضاة ريائى و انفاق اذيّتى است در اين صورت، ابتغاء مرضاة اللّه مقابل رياء و تثبيت در مقابل منّت و اذيّت بعدى است و اثبات نفس در مرضات اللّه موجب عدم منّت و اذيّت است (اقتباس از الميزان).
ثُبُور
هلاكت. [فرقان:14] امروز يك دفعه و اثبورا و واهلاكا نگوئيد و واثبوا را بسيار گويند زيرا عذاب قطع شدنى نيست [انشقاق:11] يعنى آنكه نامه‏اش از پشت سر داده شده و اهلاكتا و واويلا مى‏كشد: واى بر من كه هلاك شدن. [اسراء:102] اى فرعون من تو را هلاك شده گمان مى‏كنم.
ثَبط
حبس. بازداشتن. [توبه:46] ليكن خدا خروج آنها را مكروه داشت پس از آن، بازشان داشت. آن فقط يكبار در قرآن آمده ثلاثى و تفعيل آن يك بار در قرآن آمده ثلاثى و تفعيل آن هر دو متعدى است (اقرب).
ثُبَهِ
دسته. جمع آن ثبات است [نساء:71] دسته دسته به جنگ خارج شويد و يا همگى كوچ كنيد. آن فقط يكبار در قرآن آمده است در لغت آمده «اَلْثُبَةُ:اَلْعُصْبَةُمِنَ الْفُرسانِ»
ثَجّ
جارى شدن. در اقرب الموارد آمده:«ثَجَّ الْماءُ وَالدَّمُ:سال» ثَجّاج: آنچه كه به شدت جارى مى‏شود [نباء:14] از فشارنده‏ها (ابرها) آبى تند و پى در پى نازل كرديم در حديث آمده:«اَفْضَلَ الْحَجِّ العَجُ فَالثَّجُّ»(مجمع البيان): بهترين حج رفع صوت بتلبيه و سپس جارى كردن خون ثربانى است. فعل ثَجّ لازم و متعدى هر دو آمده است .
ثِخَنْ
(بر وزن عنب) غليظ شدن. محكم شدن. راغب گويد: ثَخُنَ الشَّى‏ءُ آن گاه گويند كه چيزى غليظ شود و از جريان باز ماند (مثل غليظ شدن شيره) و به آنكه زخم بزنند و از رفتار بازماند به طور استعاره گويند «ثَخُْتَهُ ضرباً». [محمّد:4] تا آنگاه كه آنها را از حركت باز داشتيد و اسيرشان كرديد ريسمان را محكم كنيد. [انفال:67] . آيه شريفه در ملامت مسلمانان است كه درباره اسيران بدر به حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله وسلم اصرار كردند كه آنها را نكشند و فديه بگيرد تا وضع ماليشان بهتر شود ولى حق آن بود كه اسيران كشته شوند تا ديگران به جنگ مسلمين جرئت ننمايند زيرا آن روز اسلام قوى نشده بود مى‏بايست كف‏ار در هول و هراس باشند. به نظرم جرأت كفّار قريش و راه انداختن جنگ «احد» از همان آزادى اسيران جنگ بدر سشرچشمه گرفت و اگر اسيران بدر كشته مى‏شدند كفّار بار ديگر به مدينه لشگر كشى نمى‏كرد. بلى آنگاه كه دين قوى شد و آزاد كردن اسيران خطرى پيش نياورد كشتن «يُثْخِن فى الْاَرْضِ» قدرت و استقرار يافتن دين پيامبر است كه آزاد كردن دشمن ضررى نداشته باشد. مضمون آيه چنين است:(شرف الدین عاملى این مطلب را انکار کرده و مى‏گوید: نزول آیه درباره آنهاست که مى‏خواستند رسول خدا به عوض جنگ بدر کاروان قریش را به اسارت آورد، وگرنه آن حضرت با فتح بَدر نیرومند شده بود، قول ایشان بسیار دلچسب است رجوع شود به «النصّ والاجتهاد ص 182») براى هيچ پيغمبرى تبوده كه اسيران داشته باشد تاآنگاه كه در زمين خود را نيرومند كند شما متاع دنيا را مى‏خواهيد و خدا آخرت را، خدا توانا و حكيم است. بعضى آن را مبالغه در قتل گفته‏اند يعنى: اول پيامبران براى تقويت خود و ارعاب دشمنان مبالغه در قتل مى‏كنند و پس از نيرومند شدن اسير مى‏گردند ولى اين به نظر درست در نمى‏آيد.
ثَرب
ملامت. عتاب. [يوسف:92] يوسف به برادرانش گفت امروز بر شما ملامتى (از جانب من) نيست خدا شما را مى‏آمرزد. على عليه السلام در نامه خود به عمر بن ابى سلمه مخزومى كه وى را از بحرين خواند، نوشت: «نَزَعْتُ يَدَك بِلاذّمٍ (لك) وَلاتَثْرِبَ عَلَيْكَ» نهج البلاغه نامه 42: دست تو را از كارت بازداشتم بى آنكه مذمت و ملامتى براى تو باشد. اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده است. ثَرب و تَثريب هر دو به يك معنى است.
ثَرَى
خاك. ارباب لغت آن را خاك‏تر معنى كرده‏اند در مجمع و اقرب الموارد، خاك مرطوب گفته‏اند و غير آن معنى نيز آمده است ولى از نهج البلاغه روشن مى‏شودكه معنى آن مطلق خاك است [طه:6] براى خداست آنچه در اسمان و زمين و آنچه در ميان آن دو و آمچه در نزديك خاك است. در نهج البلاغه آمده «وَ يَطُولُ فِى الثَّرى حُلُولُها» خطبه 223 «وَدُفْنِتَ تَحْتَ الثَّرى» نامه 41 «وَاَكَلَتْهُمُ الْجَنادِلُ وَالثَّرى» خطبه 224. پيداست كه مراد از آنها مطلق خاك است. «ثرى فقط يك دفعه در قرآن آمده است.
ثُعبان
اژدها. [اعراف:107] پس عصاى خويش را بيفكند و در دم اژدهائى آشكار شد. اين كلمه تنها دو بار در قرآن مجيد درباره عصاى موسى كه به اژدها مبدّل مى‏گرديد، امده است. يكى آيه فوق و ديگرى آيه 32 سوره شعراء، در اقرب الموارد آمده: ثعبان نوعى از مارهاى طويلى است بر نر و مادّه هر دو اطلاق مى‏شود. گويا براى سرعت خزيدن اژدها، به آن ثعبان گفته‏اند زيرا ثَعب به معنى جارى كردن آب و خون است. در نهانه آمده:«يَجى‏ءُ الشَّهيدُ يَومَ الْقِيمَةِ وَ جَرْحُهُ يَثْعَبُ دَماً» شهيد روز قيامت در حاليكه زخمش خون مى‏ريزد، مى‏آيد.
ثَقْب
نفوذ. پاره كردن (قاموس) نجم ثاقب يعنى ستاره نورانى (مجمع البيان، صحاح، نهايه) گويا كه با نور خود ظلمت را مى‏شكافد و تا مى‏توانيد نفوذ مى‏كند چنانكه در افرب الموارد از اساس نقل مى‏كند. [طارق:3]، قسم به آسمان و كوبنده چه فهماند تو را كه كوبنده چيست همان ستاره نلفذ است. طارق و نجم گفته‏اند سحابى‏ها و گازهائيكه در آسمان هستند به طور مارپيچى حركن كرده و فشرده شدن حرارت مركزى رو به افزايش مى‏رود و در نتيجه ذرّات درونى، يكديگر را مى‏كوبند و فعل و انفعالات داخلى و خارجى سبب تشكيل كوكب مى‏شود تا نخستين نور قرمز بعد از آتش گرفتن اندرون ستاره، در سطح آن ظاهر مى‏شود و آن از حالت به هم كوبيدگى اتمها و ملكول‏ها ورها شدن الكترونها، به وجود آمده است. پس از آن‏ها، ستاره در اثر فعل و انفعالهاى پى درپى به حالت نورانيّت و تشعشع خود ميافتد و نور نافذ آن فضا را شكافته و به هر جاى ممكن مى‏رسد . بنابراين «طارق» مرحله اوّل تشكيل ستاره و «نجم» ابتداى ظهور نور قرمز و «ثاقب» مرحله سوّم آن است رجوع شود به تفسير پرتوى از قرآن و كتاب پيدايش و مرگ خورشيد. جاى دقّت است كه نجم در اصل به معنى ظهور است در لغت هست «نَجَم الشَّىُ: ظَهَرَ» و قهراً ستاره را در اثر ظاهر بودن نجم گفته‏اند. [صافات:10]، ظاهراً مراد از شهاب ثاقب سنگ‏هاى آسمانى است كه با سرعت 48 هزار كيلومتر در ساعت وارد جّو زمين شده و در اثر حرارت و تماس با گازهاى جّو مشتعل شده و ما آنها را بصورت نوارى از نور مشاهده مى‏كنيم. رجوع شود به «شهاب». لفظ ثاقب تنها دو بار در قرآن به كار رفته است: طارق: 3 و صافات: 10.
ثَقْف
پيدا كردن. مصادف شدن [بقره:191]، هر كجا كه آنها را پيدا كردن چنان كه بعضى گفته‏اند. به معنى گرفتن و ظفر يافتن نيز آمده است آيه فوق نظير آيه [نساء:89]، است كه «وَجَدَ» به جاى «ثَقِفَ» آمده است. [انفال:57]، پس اگر در جنگ با آنها، مصادف و روبرو شدى با آنها، كسانى را كه در پشت سر آنهايند پراكنده ساز، يعنى آنها را بكش تا ديگران عبرت گيرند و به فكر پيكار با تو نيايند.
ثِقَل
(بروزن عنب) سنگينى ثقيل يعنى سنگين. اصل آن در اجسام است و در معانى نيز مى‏آيد (مفردات) [اعراف:8]، ثقيل به معنى سنگين است صفت روز قيامت و نيز صفت قول آمده است [انسان:27]، [مزّمل:5]. ثقال بضّم و فتح اوّل به معنى ثقيل است و جمع آن ثِقال (بروزن رجال است) مثل [اعراف:57]، تا چون باد ابرهاى سنگين را برداشت. سحاب چنان كه در اقرب الموارد گفته اسم جنس جمعى است صفت آن گاهى بنا بر لفظش مفرد مى‏آيد مثل [بقره:164]، و گاهى بنا بر معنايش جمع مى‏آيد نظير آيه فوق. در مجمع ذيل آيه 12 سوره رعد فرموده: سَحابه است. ولى قول اقرب الموارد درست‏تر است زيرا در آن صورت صفت آن همواره جمع مى‏آيد حال آن كه در «والحساب المسخّر» مفرد آمده است. اَثقال جمع ثِقل (بروزن علم) است و آن چيزى است كه حملش سنگين است بنابراين معناى [نحل:7] اين است كه چهار پايان بارهاى شما را حمل مى‏كنند. مِثقال: چيزى است كه با آن وزن مى‏كنند (سنگ) (مفردات، اقرب الموارد) در اوّلى گويد: مثقال نام هر سنگ است. و مثقال الشى‏ءِ وزن آن است. «مِثقالُ ذَرَّةٍ» يعنى هم وزن مورچه در اين جا لازم است چند آيه را بررسى كنيم... الف: [اعراف:187] مراد از اين «ثَقُلَت فِى السَّمواتِ وَ الاَرضِ» چيست و چرا قيامت در آسمان‏ها و زمين سنگين شده است؟ در الميزان آمده: مراد آن است كه دانستن آن سنگين است و آن به عينه سنگينى وجود قيامت است يا مراد سنگينى وضع آن بر اهل آسمان‏ها و زمين است زيرا در آن شدائد و عقبات و غيره هست! يا اين كه وقوع آن بر مردم سنگين است چون توأم با از بين رفتن نظام كنونى است... و بالاخره ثبوت آن و علم به آن و صفات آن، همه سنگين است (باختصار). المنار گويد: وقوع آن سنگين و امر آن در آسمان‏ها و زمين بر اهل آن دو بزرگ است. از قتاده نقل شده كه علم آن بر اهل آسمان‏ها و زمين سنگين است. ناگفته نماند: فاعل «ثقلت» ساعة و قيامت است نبايد چيزى مانند علم و غيره بر آن اضافه كنيم بلكه خود قيامت، سنگين و واقعه مهمّى است و چنان سنگين است كه آسمان‏ها و زمين از سنگينى آن خورد مى‏شوند و از بين مى‏روند و اين نظام هستى تاب تحمل آن را ندارد. كوبنده خطرناكى است كه كوه‏ها را مثل پشم رنگارنگ حلّاجى شده، ريز ريز مى‏كند و زمين و كوه‏ها را يك جا مى‏كوبد [حاقة:14]، آسمان را مى‏شكافد، كواكب را پراكنده مى‏كند و... على هذا بايد گفت: وقوع آن كه خودِ آن است، واقعه سنگين و مهّم است. اين سنگينى اجسام نيست بلكه سنگينى مرض و سنگينى آن كس كه غرامت بيشتر پرداخته است نظير [طور:40] در آیه [انسان:27] كه ثقيل صفت «يوم» آمده، متحمل است سنگينى آن بر مردم مراد باشد. ب: [توبه:38] تثاقل اظهار سنگينى نفس و به عبارت ديگر عدم ميل است يعنى: چه شده بر شما چون گويند در راه خدا كوچ كنيد سنگينى مى‏كنيد به سوى زمين و مى‏خواهيد بمانيد و خارج نشويد. ج: [مزّمل:5] ملاحظه قبل و بعد آيه و آيات ديگر نشان مى‏دهد كه مراد سنگينى تبليغ آن بر آن حضرت است. درست است كه قرآن برنامه حق و فطرت است ولى تبليغ آن بر يك فرد كه تمام محيط به مخالفت با او برخاسته بودند طاقت فرسا بود. [عنكبوت:13] آيه شريفه درباره پيشوايان باطل است كه هم حامل گناهان ديگر كه به جهت واداشتنِ ديگران به گناه، كسب كرده‏اند به عبارت ديگرى گناه كسانى كه تعليم كرده‏اند و بدعت گذاشته‏اند. كه در اسلام ثابت است هر كه ديگران را به گناه وا دارد و بدعت گذارد مثل گناه تمام مرتكبين آن بدعت، به پاى اوست و مرتكبين نيز در مقابل عمل خود گناهكارند. ه: [زلزله:2] اثقال چنان كه گفته شد به معنى چيزهاى سنگين كننده و به معناى بار است معنى آيه اين است: آنگاه كه زمين زلزله خود را شروع كند و بارهاى خود را بيرون ريزد. نظير اين آيه است: [انشقاق:3-4]انداختن زمين محتويات خود را و خالى ماندنش نظير اخراج اَثقال است. ممكن است مراد از آن تخليه نيروهاى زمين و انفاك ذرّات آن از يكديگر باشد. ولى ملاحظه هر دو آيه نشان مى‏دهد كه زمين بعد از اخراج اِثقال خود از بين نخواهد رفت بلكه از آن اثقال خال يخواهد ماند، در اين صورت بايد گفت: مراد ذرّات ابدان مردگان و اعمال و اسرار آنهاست نظير بيرون ريختن تخم‏ها در اثر روئيدن. مثلاً تخم هائى كه در مزارعه‏اى كاشته‏ايم بعد از روئيدن آنها مى‏توانيم بگوئيم: زمين آن چه در شكم داشت بيرون ريخت، مؤيّد اين معنى آيه بعد است كه فرموده «يَؤمَئِذٍ تُحَدِّثُ اَخبارَها» از اين به نظر مى‏آيد كه «اخبار» هم از اثقال زمين است آيه [انفطار:4] كه در «بعثر» گذشت نيز به اين مطلب يارى مى‏كند. و: آيات قرآن روشن مى‏كند كه گناهان ثقل و سنگينى دارند و عَرَض نيستند نظير آيه 13 عنكبوت و آيه [زلزله:8] و همچنين حسنات وزن. ثقل دارند. بطور خلاصه بايد دانست كه عمل خوب و بد به شكل نيرو كه از مادّه سرچشمه مى‏گيرد داراى وزن و سنگينى است و روز قيامت كه آدمى عمل مجسّم شده خود را خواهد ديد اين حقيقت به وضوح بروى مسّلم خواهد گرديد. باقى مطلب در (وزن و عمل) ديده شود.
ثَقَل
(بر وزن عمل) چيز نفيس و مهّم. [رحمن:31] مراد از ثقلان جِّن و انس اند علّت ثَقَلان خوانده شدن اهمّيت و كرامت آنهاست زيرا كه هر دو ذيشعور و عاقل و مورد تكليف خدايند و از اتمام جنبنده‏هاى روى زمين (از جهت عقل و تمييز و تكليف) برتراند، و از همين ماده است حديث شريف «اِنّى تارِكٌ فيكُمُ الثَّقَليْن كِتابَ اللّه وَ عِترَتى...»: من ميان شما دو چيز پر ارزش و بس مهّم مى‏گذارم: كتاب خدا و اهل بيتم. پر ارزش بودن آن دو بواسطه آن است كه سبب هدايت و سعادت هر دو جهان‏اند. فيروز آبادى در قاموس و ابن اثير در نهايه وز مخشرى در الفائق و سعيد خورى در اقرب الموارد در ماده «ثقل» حديث شريف را از آورده‏اند و طبرسى در ذيل آيه فوق آن را نقل مى‏كند. ناگفنه نماند: حديث الثّقلين از احاديث متواتره است آقاى شيخ قوام الدين وَشْنَوِى قمّى رساله‏اى بنام حديث الثقلين درباره آن تأليف نموده و بدارالتقريب مصر ارسال مرده: دارالتقريب بعد از تصديق، آن را با مقدّمه اضافى چاپ كرده است طالبين مى‏توانند نسخه‏اى از آن را تهيه و استفاده نمايند و در آن، محل حديث از كتب اهل سنّت نشان داده است.
ثلاث
از اسماء عدد است (سه) [مرسلات:30] ثلاثه مؤنّث ثلاث است مثل [بقره:196] ثلاثون يعنى سى، نحو [احقاف:15] ثلث (به ضم اول و دوّم) به معنى يك سوّم است نحو [نساء:11] ثُلاث (بر وزن گُلاب) يعنى سه سه مثل [نساء:3] نكاح كنيد آنكه براى شما از زنان دلپسند است دو دو، سه سه، چهار چهار. ناگفته نماند: اين خطاب نسبت به جمع است و نسبت به هر فرد چنين مى‏شود: نكاح كن از زنان دو يا سه و يا چهار زنِ آزاد، نكاح كردن جايز نيست قال الصادق «عليه السلام»: لا يَحِلُّ لِماء الرَّجُلِ اَن يَجرِىَ فِى اَكثَرِ مِن اَربَعَةِ اَرحامٍ مِنَ الحَرائِرَ» مجمع البيان ذيل آيه فوق.
ثلّ
ثُلَّة: جماعت كثيرة. اين كلمه فقط سه بار چنان كه نقل خواهد شد در قرآن مجيد آمده است و قيد كثرت در آن معتبر مى‏باشد. دليل كثرت گذشته از اقوام لغت نويسان، خود قرآن است كه مى‏گويد [واقعة:13] از مقابله «قليل» مى‏دانيم كه «ثُلَّة» به معنى كثير است. راغب گويد: ثُلّة قطعه جمع شده از پشم است و به اعتبار جماعت «ثُلَّةٌ مِنَ الاَوّلين» آمده است. در كشّاف گفته: ثلّة جماعت كثير از مردم است و مقابل آمدن با «قليل» در دالّ بودن آن بر كثرت كافى است، سپس كشّاف در اين باره شعرى مى‏گويد: ثُلّة جمع كثير از مردم است و اصل آن از كسر (شكستن) است و گويا اين جمع از كلّ مردم شكيته و بريده شده است. طبرسى در معنى آيه فوق آن راجماعت كثيرالعدد معنى كرده است . بيضاوى نيز جمع كثير گفته است. ابن اثير در نهايه حديثى درباره مصالحه با اهل نجران نقل كرده كه لفظ آن چنين است: «لَهُمْ ذِمَّةُ اللّهِ وَ ذِمَّةُ رَسُولِهِ عَلى دِيارِهِمْ وَ اَمْوالِهِمْ وَ ثُلَّتِهِمْ» در اين حديث ثلّة شامل تمام جمعيّت است. در صحاح آمده: به جمع كثير از گوسفندان ثُلَّة (به ضمّ و فتح اوّل) گويند...و چون بزها و گوسفندان جمع و زياد شدند به مجموع آن دو ثلّة(به فتح اول) :ثلّة(به ضم اوّل) جماعت مردم است. نا گفته نماند: كثرت در آن نيز ملحوظ است و گرنه فتح اوّل و ضمّ آن تأثيرى در اصل مادّه ندارد. در اقرب الموارد نيز مثل صحاح گفته است. در قاموس هست: ثَلّة به فتح اول جماعت گوسفندان و بزها يا جمع كثير از غنم و يا از گوسفند فقط... و به ضمّ اوّل جناعت مردم و يا دراهم كثيره است. به هر حال كثرت در «ثلّة» ملحوظ است اكنون مى‏رسيم به آياتيكه اين كلمه در آنها به كار رفته است [واقعة: 8-15] در اين آيات چنانكه مى‏بينيم اهل آخرت به سه دسته تقسيم مى‏شوند: اصحاب ميمنه، اصحاب مشئمه، سابقوق. آن وقت تا آيه پنجاه و هفتم احوال اين سه دسته نقل شده است اصحاب شمال اهل عذاب اند و فرق سابقون با اصحاب مانند زندگى شهرى و بهشت اصحاب ميمنه قدرى از آن پائين‏تر نقل شده است، نظير اين تفاوت در سوره الرحمن آيه 46 تا آخر سوره نيز مشاهده مى‏شود (اين: نظر نگارنده است شايد هم درست نباشد طالبين به اين دو سوره رجوع كنند) ديگر آنكه درباره سابقون فرموده «ثُلَّةٌ مِنَ الْاَوَّلينَ وَ قَليلٌ مِنَ الْآخِرينَ» ولى درباره اصحاب ميمنه در آيه 39 و 40 فرموده «ثُلَّةٌ مِنَ الْاَوَّلينَ وَ ثُلَّةٌ مِنَ الْاخِرينَ». پس سابقون جمع كثيرى از امّتهاى گذشته و عدّه كمى ازاين امّت اند، ولى اصحاب ميمنه جمعيّت زيادى از امّتهاى سلف و جمعيّت زيادى از اين امّت اند و در نتيجه، اكثريت جمعيّت بهشت را اصحاب ميمنه تشكيل مى‏دهند. در آيه 5 و 6 سوره انسان و آيه 23 تا 28 سوره مطففين نيز فرق مختصرى درباره سابقون و اصحاب ميمنه ذكر شده است و آن اينكه: اصحاب ميمنه شرابى مى‏نوشند كه مقدارى از شراب چشمه مقرّبين به آن مخلوط است. مقصود از «اوّلين» كه مقرّبين آنها جمع كثيرى اند چيست؟ ظاهر آيه آنست كه مراد از «اوّلين» امّتهاى گذشته و مراد از «آخرين» امت اسلام است و آنچه گفته‏اند: اولين، اوائل امّت اسلام و «آخرين» اواخر آن است از ظاهر آيه به دست نمى‏آيد. على هذا اين سئوال پيش مى‏آيد كه اين مقرّبون كيستند و چرا از امتهاى گذشته زياد و در اين امّت تعداد آنها كم است؟ به نظر مى‏آيد: مراد از سابقون پيامبران و اوصياء و ائمه اطهار و شهيدان و بندگان خاصّ خدا باشند كه طبقه ممتازاند. از «تلّة» و «قليل» نبايد فكر كرد كه مثلا صد نفر از گذشتگان و بيست نفر از آخرين اند و شايد اين ثلّة و قليل از ميلياردها نفر تشكيل گردند منتهى عدّه آنها از گذشتگان بيشتر از آيندگان است. در تفسير صافى از كافى از امام صادق عليه السلام نقل است كه مراد از سابقون، پيامبران و خواص عباداللّه‏اند. و در تفسير برهان نيز چند حديث در همين مضمون است و چون پيامبران و اوصياء از امّتهاى گذشته زياد بوده‏اند لذا «ثُلَّةُ مِنَ الْاَوَّلينَ وَ قَليلٌ مِنَ الْاخِرينَ» فرموده است. نا گفته نماند: مدّت امّتهاى گذشته محدود بود و امّت اسلامى تا قيامت ادامه دارد،: بدين حساب امّت اسلامى از اصحاب ميمنه بيشتر از امّتهاى ديگر خواهد بود على هذا «ثُلَّةُ مِنَ الْاَوَّلينَ وَ قَليلٌ مِنَ الْاخِرينَ» در خصوص اصحاب يمين در اسلام نسبت به مقرّبين در امتّهاى گذشته بالعكس مى‏باشد.
ثمد
ثمود يكى از قبائل عرب ما قبل است كه در محلّى بنام وادى القرى ما بين حجاز و شام سكونت داشتند (الميزان ج 10 ص 329 - دائرة المعارف و جدى مادّه عرب) كلمه ثمود بتأويل منصرف و بتأويل قبيله غير منصرف است (اقرب الموارد) گويند آن كلمه عجمى و گويند عربى است و علت عدم صرف اسم قبيله بودن آن است (مفردات) در مجمع البيان ذيل آيه 73 اعراف آن را نام يكى از نواده‏هاى نوح فرموده كه قبيله صالح بنام او نامگذارى شده بود. اين كلمه 26 بار در قرآن كريم آمده، منصرف و غير منصرف هر دو بكار رفته است طبرسى در ذيل آيه 68 از سوره هود فرمايد: حفض بنقل از عاصِم و نيز يعقوب و حمزه «اَلا اِنَّ ثَمُودَ...» را بدون تنوين خوانده‏اند و ديگران در اين سوره و سوره فرقان و عنكبوت و نجم آن را با تنوين خوانده‏اند زيرا كه در اين مواضع ثمود با الف نوشته شده است. به هر حال اگر آن را اسم قوم گرفتيم مذكّر و منصرف است و اگر اسم قبيله گرفتيم، غير منصرف و علّت عدم صرف آن علميّت و تأنيث است. راغب گويد: اصل آن از ثمد است و آن آبى است كه ماده نداشته باشد. (مثل آب باران كه در جائى جمع شده است) آن چه قرآن درباره قوم ثمود فرموده به قرار ذيل است: الف: مردمى بت پرست بودند و در آن اصرار داشته و پيامبرشان حضرت صالح مى‏گفتند: مى‏خواهى ما را از عبادت آن چه پدران‏مان عبادت مى‏كردند باز دارى؟ حقّا كه ما در دعوت تو شّك داريم. [هود:63]. ب: بعد از قوم عاد بودند و تمدّن خوبى داشتند و از وسائل طبيعى استفاده كرده و كامياب بودند در جلگه‏ها و هموارى‏ها، كاخ‏ها مى‏ساختند و از كوه‏هاعمارت‏ها مى‏تراشيدند و از ياد خدا غافل و از اِفساد پروائى نداشتند [اعراف:74] و بشغل كشاورزى اشتغال داشته و مزرعه‏هاى مفصلى داشتند [شعراء:148]. حضرت صالح به هدايت آنها مبعوت شد هر چه تلاش كرد كمتر موفّق شد وعّده كمى ايمان آوردند و ناقه صالح را كه معجزه بود پى كردند و با عذاب الهى نابود گرديدند. الميزان از [نمل:48] استفاده كرده كه ثمود بصورت قبيله‏ها زندگى فرمانروائى مى‏نمود. درباره نحوه عذاب قوم ثمود بعضى از آيات صريح‏اند كه صاعقه بود مثل [فصّلت:13]، [ذاريات:44]. در بعضى از آيات هست كه آنها را لرزه گرفت مثل [اعراف:78]. و در بعضى صيحه ذكر شده است نحوه [هود:67] و آيات ديگر. بايد دانست كه عذاب آنها صاعقه آسمانى بوده و بوسيله آن خشك شده و از بين رفته‏اند و چون صاعقه توأم با صيحه و رعد استو از طرف ديگر برق زده مى‏لرزيد و بر زمين مى‏افتد، لذا هر سه تعبير صحيح‏اند و از هم جدا نيستند.
ثَمَرْ
ميوه. [انعام:141] بخوريد از ميوه آن آنگاه كه ميوه مى‏دهد. واحد آن ثَمَرَة است مثل [بقره:25] جمع آن ثمرات است نظير [بقره:22]. در اصطلاح قرآن به گُل هم ثمر گفته شده چنان كه درباره زنبور عسل آمده [نحل:69] مى‏دانيم كه اكثر استفاده زنبور عسل از گلهاست. در عرف عرب ثمره در غير ثمره درخت نيز بكار مى‏رود گويند: ثمره علم، عمل صالح و ثمره عمل صالح بهشت است در نهج البلاغه هست:( حكمت181) ولى تتب‏ع در قرآن مجيد نشان مى‏دهد كه در آن فقط در ثمره درخت به كار رفته است.
ثُمَّ
حرف عطف است و دلالت بر تأخير دارد. مثل [مؤمنون:31] راغب گويد: ثمّ دلالت بر تأخير ما بعد از ما قبل را دارد با لذّات باشد يا در رتبه و يا در وضع چنانكه در قبل و اوّل نيز اين سه اعتبار هست. قاموس تصريح مى‏كند كه «ثمّ» گاهى براى ترتيب خبر دادن مى‏ايد مثل: «اعجبنى ما صنعت اليوم ثمّ ما صنعت الامس اعجب منه» ثمّ در اينجا فقط براى ترتيب خبر است. على هذا در اين آيات [صافات:76-82] ثمّ براى ترتيب خبر است وگرنه مى بايست غرق قوم قبل از نجات نوح و اهلش گفته شود مگر آنكه بگوئيم: نجات با سوار شدن بكشتى تحقّق يافته است، در اين صورت ثمّ در معناى معمولى خود به كار رفته است. ولى در دو آيه [نحل:110] براى ترتيب خبر است زيرا ترتيب در ميان دو امر فوق نيست دقّت در ما قبل و ما بعد اين دو آيه مطلب را بيشتر روشن مى‏كند. همچنين است آيه 52 از سوره يونس و به احتمال قوى آيه 17 سوره بلد و 16 سوره اعراف.
ثمَّ
(به فتح اوّل) اسم اشاره است به مكان بعيد [بقره:115] به هر جارو گردانيد روى خدا در آنجاست . گاهى به آن لفظ تاء اضافه شده و ثمّه گفته‏اند ولى اين در قرآن نيامده است . اين كلمه را در قرآن مجيد در چهار جا مى‏توان يافت و بيشتر از آن نيست :بقره:115 شعراء:64 انسان:20 تكوير:21 .
ثمن
(بضم اول و سكون دوم و نيز بضم اوّل و دوّم) هشت يك (قاموس - اقرب الموارد) [نساء:12] ثمانيه: هشت، ثامن: هشتم، ثمانون:هشتاد.
ثَمَنْ
(به فتح اول و دوم) قيمت. راغب گويد، آن چيزى است كه فروشنده از خريدار مى‏گيريد در مقابل بيع اعمّ از آنكه نقد باشد يا جنس، و هر آنچه در مقابل چيزى به دست آيد ثمن اوست . [يوسف:20] او را به قيمت ناقص درمهاى شمرده شده فروختند جز اين آيه در ده محل از قرآن كلمه «ثمناً» آمده و همه درباره عوض كردن آيات خدا و يا پيمان خدا به قيمتى مثل مقام و پول و استراحت است. مثل [بقره:41] و در نه محل از محل‏هاى دهگانه «قليلا» صفت «ثمناً» آمده است و در تمام موارد «شرى» و «اشترى» به كار رفته است. ثنى: در مجمع البيان ذيل آيه 5 از سوره هود مى‏گويد: ثنى در اصل به معنى عطف است، به عدد دو از آن جهت اثنان گويند كه يكى بر ديگرى عطف است و رويهم حساب مى‏شوند. به درود ثنا گويند زيرا كه در مدح صفات نيك به يكديگر عطف مى‏شود، استثناء نيز از آنست زيرا كه مستثنى بر مستثنى منه عطف مى‏شود و رئيهم حساب مى‏گردند. 1- [هود:5] بدان آنها سينه هايشان را بر ميگردانند تا خود را از قرآن و شنيدن آن مخفى بدارند، گوئى سينه‏هايشان را به هم مى‏پيچند و تا مى‏كنند تا قرآن را نشنوند. 2- [قلم:18] اين آيه در داستان صاحبان آن باغ است كه مى‏خواستند محصول را جمع كنند و چيزى به فقرا ندهند مراد از «لا يستثنون» چنانكه ارباب تفسير گفته‏اند انشاءاللّه گفتن و كار منوط به اراده خدا كردن است يعنى: قسم خوردند كه حتماً محصول را بچينند و استثنا نمى‏كردند و نمى‏گفتند: اگر خدا بخواهد. و اين براى آنست كه ترتيب علل و اسباب كارها از عهده بشر خارج است و اراده بشر است بايد اوّل خدا بخواهد بعد بشر [انسان:30] لذا خدا به حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم فرموده [كهف:23] . بيضاوى احتمال مى‏دهد معنى «لا يستثنون» آن باشد كه حق فقرا را خارج نمى‏كردند. 3- [توبه:40] «ثانى» حال است از ضمير مفعول «اخرجه» يعنى آنگاه كه كفّار او را بيرون كردند در حاليكه دوّم دو نفر بود و شخص ثالثى با آن دو نبود . 4- [حج:8-9] «ثانى عطفه» حال است از فاعل «يجادل» و عطف به كسر اوّل به معنى جانب و طرف است كه شخص در موقع اعراض روى خود را به آن طرف بر مى‏گرداند گوئى اعراض كننده روى خود را بر جانب خود مى‏گذارد به هر حال، اين تركيب كنايه از تكبّر و اعراض است يعنى بعضى از مردم درباره خدا مجادله مى‏كند بى انكه دانشى داشته باشد... در حالى مجادله مى‏كند كه متكبر و خود خواه است و مى‏خواهد ديگران را از راه خدا گمراه كند . 5- [نساء:3] «مثنى» چنانكه در ثلاث گذشت به معناى دو دو است . 6- [حجر:87] ما به تو هفت آيه كه بر هم عطف شونده است، و قرآن عظيم را داديم. مراد از سبع مثانى سوره حمد است چنانكه در روايات نبوى و ائمه عليه السلام آمده است و اينكه بعضى هفت سوره بزرگ يا حاميم‏هاى هفت گانه و يا هفت صحبفه از صحف انبیاء گفته‏اند، قابل اعتنا نيست و از كتاب و سنّت دليلى ندارد. در تهذيب از محمد بن مسلم روايت كرده كه گويد: از امام صادق عليه السلام از سبع مثانى و قرآن عظيم پرسيدم كه آيا آن فاتحة الكتاب است؟ فرمود: آرى گفتم: بسم اللّه الرحمن الرحيم نيز از آن هفت است؟ فرمود: آرى افضل آنهاست. درباره «مثانى» بايد معناى اوّلى آن را در نظر بياوريم كه همان عطف است ظاهر آنست كه مثانى جمع مَثْنيه اسم مفعول ازثنى است يعنى عطف شونده‏ها. چون آيات سوره حمد يكديگر را توضيح و روشن مى‏كنند لذا به يكديگر عطف مى‏شوند و به يكديگر ميل مى‏كنند. در آيه ديگر همه قرآن مثانى خوانده شده [زمر:23] اين از آن جهت است كه تمام آيات قرآن به يكديگر ميل مى‏كنند و يكديگر را توضيح و بيان مى‏نمايند و شبيه همديگراند «كتابا متشابها». در كلام حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم در صفت قرآن آمده كه: بعضى بعض ديگر را تصديق مى‏كند، و از على عليه السلام نقل است كه «بعضى بر بعضى ناطق و بعضى بر بعضى شاهد است» يا اينكه آن جمع مثنى به معنى تكرير و اعاده از آيات بعضى ديگر را بيان و روشن مى‏كنند. (استفاده از الميزان). چون بيان الميزان در اين باره كافى بود به آن اكتفا گرديد. به هر حال معنى مثانى در هر دو آيه آنست كه آيات به يكديگر عطف مى‏شوند و همديگر را روشن مى‏كنند و ميان آنها التيام و ارتباط و انعطاف وجود دارد. و ظاهر آنست كه «مِن» در «مِنَ الْمَثانى» به معناى تبعيض است و در اين صورت «مثانى» به معنى تمام قرآن است و آيه مى‏گويد: ما از مثانى، هفت آيه به تو داديم ولى در اين صورت عطف «والقرآن تاعظيم» بر «سبعاًمن المثانى» چندان دلچسب نيست. احتمال قوى آن است كه «من» از براى بيان باشد يعنى ما به تو، سبع مثانى و قرآن عظيم را داديم. مقابل افتادن سَبع مثانى با قرآن با آنكه خود از قرآن است اهميّت سوره حمد را به خوبى روشن مى‏كند و شايد از براى آنست كه سوره حمد، شامل مجموع فشرده همه معانى قرآن است و لذاست كه نماز بدون حمد نداريم و نماز ميّت نماز نيست بلكه دعاست «لا صَلوةَ الّا بِفاتِحَةِ الْكِتابِ».
ثوب
رجوع شى‏ء به محل خود. راغب در مفردات گويد: ثوب در اصل رجوع شى‏ء است به حالت اوّلى و يا به حالتيكه ابتدا براى آن در نظر گرفته شده است مثال اوّلى «نحو ثاب فلان الى داره» (فلانى به خانه خود برگشت) و مثال دوّمى ثوب به معنى لباس است، لباس را بدان جهت ثوب گويند كه بافته شده و به حالتيكه در نظر بود رجوع كرده است زيرا در ابتدا از بافتن پارچه، لباس در نظر بود. على هذا جزاى عمل را ثواب گوئيم كه به خود عامل برمى گردد [كهف:46] [آل عمران:195] ثواب به جزاى اعمال نيك و بد هر دو اطلاق شده است مثل [مطفّفين:36] [مائده:85] فعل «اَثابَهم» براى آنست كه «جنّات» همان برگشت اعمال است. به كار رفتن كلمه ثواب درباره جزاى درباره جزاى عمل بهترين دليل تجسّم عمل است زيرا اگر عمل مجسّم شده و به عامل باز گردد مصداق واقعى برگشت و رجوع شى‏ء خواهد بود و گرنه برگردنده چيز ديگر مى‏شود. [بقره:125] در مجمع البيان مثابّه را اسم مكان گفته يعنى محلى كه مردم به آن رجوع مى‏كنند مى‏روند و بر ميگردند راغب از بعضى: محل كسب ثواب است نحو [بقره:103]. ثوب به معنى لباس و جمع آن ثياب است [انسان:21]. ثور: زير و رو شدن. پراكنده شدن. [روم:9] از آنها قويتر بودند زمين را زير و رو (شخم) و آباد كردند مجمع البيان آن را زيرو رو كردن و راغب پراكنده كردن گفته است و هر دو نزديك به هم اند و شخم زدن توأم با پراكنده كردن است. [روم:48] اِثاره: به حركت آوردن و پراكنده ساختن است: خدا كسى است كه بادها را مى‏فرستند و آنها ابرها را به حركت در مياورند و در آسمانها پخش مى‏كنند. [عاديات:4] به واسطه دويدن غبار مخصوصى بلند كردند.
ثوى
ثواء: اقامت. [قصص:45] در اهل مدين مقيم نبوده‏اى. مثوى: اقامتگاه [انعام:128] گفت آتش اقامتگاه شماست. [محمّد:19] ظاهر آنست كه «متقلّبكم و مثواكم» هر دو مصدر ميمى به معنى انتقال و استمرار و حركت و سكون داناست. نگارنده قبلا اين احتمال را داده بودم بعدا ديدم الميزان نيز آن را ظاهر خوانده است .
ثَيِّب
ثيّبه: زن شوهر ديده. [تحريم: 5] زنان شوهر ديده و دوشيزه‏ها. راغب آن را از ثوب به معنى رجوع گرفته گويد: ثيّب آن است كه از زوج برگشته است در مجمع البيان هست: ثيّب زنى است كه بعد از ازاله بكارت از شوهر برگشته از ثاب يثوب به معنى رجع.