• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
عضویت در خبرنامه
يحموم
دود. [واقعة:43] صحاح آن را دو دو قاموس هر شى‏ء سياه گفته است در اقرب دود وهر شى‏ء سياه آمده، راغب و طبرسى شى‏اى كه از سوختن پيه به وجود آيد معنى كرده‏اند. راغب علّت تسميه آن را حرارت شديد و يا سياهى كه در آن هست احتمال مى‏دهد. معنى آيه چنين است: اصحاب شمال چه اصحاب شمال؟ در آتشى نافذ و در آب جوشان‏اند. و در سايه‏اى از دود غليظ.
يحيى
عليه السلام از انبیاء بنى اسرائيل: پسر زكريّا است، نام مباركش پنج بار در قرآن مجيد آمده است . او در اثر دعاى پدرش كه از خدا فرزند خواست متولّد گرديد ولادتش خارق عادت بود زيرا زكرى‏ا در آن موقع پير و ناتواند بود و زنش فرتوت و از اوّل نازا بود [آل عمران :40] همچنين است آيه‏7 مريم. او مصدّق و بشارت دهنده عيسى بود و پيشواى قوم خود و پارسا و پيغمبر خدا و از شايستگان و صلحا بود [آل عمران:39] بعضى از بزرگان در تفسير خود «حصور» را كنار گيرنده از زنان گفته است ولى چنانكه در «حصر» گذشت معناى پارسائى بهتر است و خود دارى زنان به معنى عدم تزويج حسن نيست. خدا به او دستور داد كه كتاب را محكم گيرد و در كودكى بوى فهم و درك داد، و مهربانى و عاطفه مخصوصى عنايت فرمود، او پاك و متّقى بود و به پدر و مادرش نيكوئى مى‏كرد و ستمكار و عصيانگر نبود. سلام بر او روزى كه از دنيا رفت و روزى كه سر از قبر بر مى‏دارد. [مريم:12-15]. او همچون پدرس زكرّيا و عيسى و الياس از نيكوكاران و از عباداللّه الصالحين بود [انعام:85]. قرآن مجيد درباره شهادت او چيزى نگفته است. درياره قتل وى نوشته‏اند كه: هيروديس حاكم فلسطين عاشق هيرود يا دختر برادرش و تصميم گرفت با وى ازدواج كند اقوام و خويشان به اين كار راضى بودند، اين خبر به يحيى رسيد يحيى اعلام كرد كه اين نكاح حرام و باطل و بر خلاف دستور تورات است و شروع به مبارزه كرد. فتواى او دهان به دهان به همه رسيد. هيروديا پس از شنيدن اين مطلب طورى دل هيروديس را ربود كه او را وادار به قتل يحيى كرد. به دستور او حضرت يحيى را سر بريدند و سرش را پيش هيروديس و معشوقه‏اش آوردند.
ياء
آخرين حرف الفباى عربى و فارسى است و در حساب ابجد به جاى عدده ده مى‏باشد.
يا
حرف ندا است براى بعيد، حقيقتا بعيد باشد يا حكما، به قولى مشترك است ميان قريب و بعيد (از اقرب الموارد) [احزاب:13]. اى اهل يثرب در اينجاماندن روا نيست برگرديد. [حج:1].
يأس
نوميدى. طبرسى فرموده: يأس آن است كه يقين كنيم شى‏ء آرزو شده بدست نخواهد آمد. راغب گويد: [مائده:3]. امروز كفار از دين شما مأيوس شدند. يعنى طمع بريدند از اينكه شما از دينتان دست برداريد. [يوسف:87]. از رحمت خدا نااميد نباشيد. استيئاس: مثل يأس است [يوسف:80]. چون از يوسف نااميد شدند كه برادرشان را آزاد كند كنار رفتند و با هم نجوى مى‏كردند. * [رعد:31]. يأس را در آيه علم معنى كرده‏اند در جوامع الجامع مى‏گويد: علت اين امر آن است كه يأس معناى علم را در ضمن گرفته زيرا مأيوس شونده مى‏داند كه اينكار نخواهد شد. راغب نيز نزديك به آن گفته است يعنى: آيا اهل ايمان ندانستند كه اگر خدا مى‏خواست همه مردم را هدايت مى‏كرد. * [فصّلت:49]. يؤس و قنوط هر دو به يك معنى اند يعنى انسان از طلب خير خسته نمى‏شود و اگر ضررى به او رسد بسيار نااميد و مأيوس است.
يبس
(به ضم و فتح اول) خشكيدن. و آن اين است كه چيزى تر بوده سپس بخشكد. [انعام:59]. هيچ تر و خشكى به زمين نمى‏افتد مگر آنكه در كتابى آشكار است رجوع شود به «رَطْب». [طه:77]. يَبَس (بر وزن فرس) مكانى است كه در آن آب بوده و خشك شده باشد. يعنى به موسى وحى كرديم كه بندگان مرا شب هنگام از مصر خارج كن و راه خشكى در دريا براى آنها بزن. [يوسف:43]. و هفت سنبله سبز و بقيه خشك.
يتم
يتم آن است كه پدر كودكى قبل از بلوغ او بميرد و در سائر حيوانات آن است كه مادرش بميرد (مجمع و مفردات) پس يتيم در انسان به معنى پدر مرده (البته قبل از بلوغ كودك) و در غير انسان به معنى مادر مرده است. [انعام:152]. به مال يتيم نزديك نشويد مگر به بهترين طريق. جمع آن در قرآن مجيد يتامى است [بقره:177]. در آيه [نساء:2]. به اعتبار ماكان يتامى اطلاق شده وگرنه تا يتيم است مال به او داده نمى‏شود و پس از بلوغ به او يتيم گفته نمى‏شود. خوردن مال يتيم از گناهان كبيره است و بر آن وعده آتش داده شده: [نساء:10]. آنانكه اموال يتيمان را به ظلم مى خورند فقط در شكمشان آتش مى‏خورند و حتماً وارد آتش مى‏شوند (نعوذ باللَّه).
يثرب
نام قبلى مدينه منوره. [احزاب:13]. آنگاه كه عده‏اى از منافقان و مريض القلبها مى‏گفتند اى اهل يثرب ماندن شما در اينجا بى فايده است برگرديد. مى‏خواستند لشكريان اسلام را از كنار خندق و از اردوگاه متفرق كنند. اين لفظ فقط يكبار در كلام اللَّه آمده است.
يأجوج
[كهف:94]. [انبياء:96]. در كلمه «مأجوج» درباره هر دو لفظ توضيح داده شده است و ظاهراً مراد طائفه‏اى از مردم چين اند. و اين دو لفظ دوبار بيشتر در قرآن مجيد نيامده است.
يد
دست. [مائده:28]. اگر دستت را براى كشتى من باز كنى من دستم را براى كشتن تو باز نخواهم كرد. «يد» در اصل «يدى» با ياء است جمع آن در قرآن ايدى است [فتح:20]. يد به طور استعاره در چند معنى به كار مى‏رود از جمله: 1- نعمت. «يديت اليه» نعمتى به او رساندم جمع آن در اين معنى ايادى است در صحيفه سجاديه دعاى 37 آمده: «جَزاءً لِلصُّغْرى مِنْ أَياديكَ» يعنى جزائى براى كوچكترين نعمتهايت. 2- حيازت و ملك مثل [بقره:237]. يا عفو كند آنكه عقده نكاح در اختيار و تسلط او است. رجوع شود به «عقد». [آل عمران:26]. اختيار در قدرت و سلطه تو است تو بر هر چيز توانائى. 3- يد مغلوله كنايه است از امساك و بخل چنانكه يد مبسوطه به عكس آن است [مائده:64]. يهود گفتند: دستان خدا بسته است دستهايشان بسته باد، در مقابل گفته خود ملعون گشتند بكله هر دو دست خدا باز است هر طور بخواهد انفاق كند رجوع شود به «غل». 4- مباشرت. [ص:75]. چه چيز مانع شد از اينكه سجده كنى به آنكه با دست خود آفريدم يعنى مباشر خلقت او خودم بودم و شايد مراد قوت و قدرت باشد. 5- نيرو. [ص:45]. يعنى صاحبان نيرو و بصيرت بودند. در طاعت و بندگى خدا نيرومند و با بصيرت بودند اينك به چند آيه توجه كنيم: * [اعراف:57]. از لفظ «بَيْنَ يَدَيْهِ» و نظير آن در پيش بودن. حاضر بودن و نزديك بودن استفاده مى‏شود چنانكه در «بين» گفته‏ايم يعنى او كسى است كه بادها را پيشاپيش باران رحمتش مژده مى‏فرستد. * [فتح:10]. در اين آيه دست حضرت رسول «صلى اللَّه عليه و آله» به دست خدا تشبيه شده و در جاى آن قرار گرفته است و روشن مى‏شود كه در موقع بيعت آن حضرت دستش را باز و بالا نگاه مى‏داشته و بيعت كنندگان دست خود را از پائين به كف دست آن بزرگوار مى‏رسانده‏اند تا يداللَّه فوق ايديهم مصداق پيدا نمايد. * [توبه:29]. گفته‏اند مراد از «يد» قوه و نيرو است يعنى تا جزيه را از روى قدرت و سلطه‏اى كه بر آنها داريد بدهند و اگر مراد دست باشد ظاهراً معنى آن باشد كه از دستشان به دست شما برسد در جوامع الجامع فرموده: «حتى يُعْطُوها عَنْ يَدٍ اِلى يَدٍ» يعنى نقداً و بدون واسطه بدهند در الميزان آمده: «مُتَجاوِزَةٍ عَنْ يَدِهِمْ اِلى يَدِكُمْ». * حد يد از سرانگشتان است تا شانه و غير آن با قرينه فهميده مى‏شود مثل [مائده:6]. كه به قرينه «اِلَى الْمَرافِقِ» معلوم مى‏شود مراد از «اَيْدِيَكُمْ» تا آرنج است و مثل [مائده:38]. كه به وسيله روايات معلوم مى‏شود مراد از ايدى چهار انگشت است كه از دزد بريده مى‏شود. و مثل [مائده:6]. كه مراد از «يد» تيمم از مچ تا سرانگشتان است.
يس
[يس:1-3]. درباره حروف مقطعه در «عسق» سخن گفته‏ايم به آنجا رجوع شود. در مجمع فرموده: محمد بن مسلم از ابى جعفر باقر «عليه السلام» نقل كرده: رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» را دوازده اسم است پنج تا از آنها در قرآن است. محمد، احمد، عبداللَّه، يس، نون.
يُسر
آسانى. [شرح:6]. راستى با دشوارى آسانى هست ظهور آيه در آن است كه آسانى توأم با دشوارى است نه بعد از آن. تيسر و استيسار به معنى آسان بودن و مقدور بودن است [بقره:196]. اگر محصور و ممنوع شديد و نتوانستيد عمل حج را به پايان بريد آنچه از قربانى مقدور است بفرستيد. تيسير: آسان كردن [قمر:17]. حقا كه قرآن را براى پند گرفتن آسان كرده‏ايم آيا پندگيرنده‏اى هست؟ * [اعلى:8]. [ليل:5-7]. يُسرى مونث ايسر است به معنى آسانتر موصوف آن بايد مثل خصلت و طاعت مونث باشد مراد از تيسير در آيه توفيق است كه نوعى آسان كردن كار مى‏باشد چنانكه در مجمع و صحاح گفته است معنى آيه دوم چنين است: اما آنكه انفاق و تقوى كند و وعده نيكوى خدا را تصديق نمايد موفق مى‏كنيم او را به حالت و خصلتى كه كارهاى خداپسند را بى آنكه سنگينى احساس كند انجام مى‏دهد هر قدر تقوى بيشتر باشد عمل نيك آسانتر خواهد بود، تطوع و رغبت سبب سهولت است يا او را موفق و آماده مى‏كنيم به حيات سعيده كه زندگى بى ملال آخرت باشد. در آيه اول موصوف يسرى ظاهراً دعوت و طريقه باشد يعنى تو را موفق مى‏كنيم به دعوت و طريقه‏اى كه در آن آسانى است و شايد مراد حالت و خصلت باشد مثل شرح صدر يعنى تو را موفق مى‏كنيم به حالتى كه سنگينى مأموريت را كم احساس كنى. يسير: آسان. [نساء:30]. اين كار بر خدا آسان است همچنين است ميسور [اسراء:28]. با آنها به زبانى نرم سخن بگو و يا وعده‏اى بده كه آسان باشد. يسير به معنى قليل نيز آيد مثل [يوسف:65]. مَيسرة: آسانى و توانگرى. كه به وسيله ثروت كارها آسان مى‏شود [بقره:280]. اگر قرضدار در تنگى باشد وظيفه مهلت دادن است تازمان وسعت و سهولت اداء دين. *** مَيسر: قمار. قمارباز را ياسر گويند كه به وسيله آن مال ديگران آسان و بى زحمت به چنگ مى‏آيد. [مائده:90]. خمر، قمار، بت‏ها، تيرهاى قمار پليد و از كار شيطان مى‏باشند از آنها بيرهيزيد. ايضاً [بقره:219]. [مائده:91].
يسع
«عليه السلام» [انعام:86]. [ص:48]. يسع (به فتح ى - س) يكى از پيغمبران عليهم السلام است، نام مباركش فقط دوبار در قرآن ياد شده ولى راجع به شرح حال او مطلبى نيامده است. در توحيد صدوق باب 65 نقل شده: حضرت رضا «عليه السلام» به جاثليق نصرانى فرمود: يسع مانند عيسى معجزه داشت: روى آب راه رفت، مرده‏ها را زنده نمود، كور و پيس را شفا بخشيد، با وجود اين امتش او را خدا ندانست و كسى به جاى خدا او را نپرستيد.
يوسف
«عليه السلام». فرزند يعقوب و نواده اسحق و فرزند سوم ابراهيم عليهم السلام مى‏باشد نام مباركش 27 بار در كلام اللَّه ذكر شده است. در حكايت مؤمن آل فرعون آمده كه به قوم فرعون چنين گفت: [غافر:34]. اين آيه صريح در نبوت آن جناب است. و در آيه [يوسف:24]. خداوند او را از مخلصين خوانده كه از خالص شدگان براى خدا بود و شيطان و نفس را در وجود او راهى نبود. ماجراى شگفت‏انگيز او كه مجسم كننده جمال انسانيت و خويشتن دارى و ايمان آن جناب است به طور تفصيل به عنوان احسن القصص در سوره‏اى به نام آن حضرت ذكر شده و خداوند به شرح حال او بيشتر اعتنا فرموده است. دقت كنيد در حالات حضرت يوسف «عليه السلام» چند محل مورد اشتباه گرديده كه لازم است بررسى شود. در تفسير الميزان ج 11 ص 183 از تفسير در منثور از ابن عباس نقل شده كه گفت: يوسف «عليه السلام» سه لغزش داشت و سه اشتباه كرد. 1- خواست با آن زن زنا بكند در نتيجه به زندان افتاد - نگارنده گويد: اين اشاره است به آيه [يوسف:24]. 2- به آن جوان زندانى گفت: «اذْكُرْنى عِنْدَ رَبِّكَ» در پيش پادشاهت مرا ياد كن در نتيجه هفت سال در زندان ماند چون شيطان از ياد او برد و نتوانست او را پيش پادشاه بى تقصير معرفى كند. 3- يوسف به برادرانش گفت: «اِنَّكُمْ لَسارِقُونَ» شما دزد هستيد. حال آنكه دزد نبودند. در الميزان پس از نقل اين سخن فرموده: اين روايت مخالف صريح كلام خداست كه يوسف را برگزيده خود و از مخلصين خوانده و شيطان را به چنين كسانى راهى نيست... در منثور رواياتى بر اين منوال نقل كرده... كه به هيچ يك از آنها اعتمادى نيست. نگارنده گويد: در آيه [يوسف:24]. چنانكه در «هم» گفته شد «لَوْلا اَنْ رَأى...» قيد جمله «وَ هَمَّ بِها» است يعنى: زن خواست از يوسف كام بگيرد و يوسف هم اگر برهان خدايش را نمى‏ديد مى‏خواست از او كام بگيرد. به عبارت ديگر: يوسف به حكم غريزه بشرى به آن كار راضى مى‏شد ولى ديدن برهان خدا كه همان ايمان و يقينش باشد مانع از آن بود كه چنان فكرى را در سر بپروراند. عجبا كجاى اين جريان لغزش است!!! از طرف ديگر يوسف «عليه السلام» به آن مرد زندانى كه مى‏دانست نجات يافته و ساقى شاه خواهد شد فرمود: «اذْكُرْنى عِنْدَ رَبِّكَ» در پيش رئيس خود مرا ياد كن و بى گناه بودن مرا به او روشن كن. اين توسل به وسائل مادى است كجاى اين شرك است اگر ما به كسى بگوئيم از ما پيش فلانكس وساطت كن مشرك شده‏ايم بلكه يوسف «عليه السلام» براى استخلاص خويش از راه طبيعى وارد شد و آنگهى خداوند از آن حضرت نقل مى‏كند كه به آن دو زندانى فرمود: «ءَاَرْبابٌ مِتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَّهارُ» و در جريان حيله زن عزيز مصر فرموده: «اِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصينَ» چطور شد اين بزرگوار كه ايمان و توحيد و تقوايش مورد تصديق خداست مشرك شد و خدا را از ياد برد عجبا!! در تفسير عياشى سه روايت در اين باره نقل شده يكى از آنها روايت يعقوب بن شعيب از امام صادق «عليه السلام» است بدين مضمون: خدا به يوسف فرمود آيا ترا به پدرت محبوب نكردم و در زيبائى به ديگران برتريت ندادم؟ آيا كاروان را به طرف چاه سوق ندادم و تو را رها نكردم؟ آيا حيله زنان را از تو بر طرف ننمودم؟ پس چه چيز وادارت كرد رغبتت را از من بردارى و مخلوقى را بخوانى پس به كيفر اين سخن هفت سال در زندان بمان. در تفسير خازن و غيره نقل شده: رسول خدا «صلى اللَّه عليه و آله» فرمود: خدا به يوسف رحمت كند اگر آن كلمه را نمى‏گفت آن مدت را در زندان نمى‏ماند «رَحِمَ اللَّهُ يُوسُفَ لَوْ لاكَلِمَةُ الَّتى قالَها مالَبِثَ فَى السِّجْنِ مالَبِثَ». آنچه در تفسير عياشى نقل شده سند ندارد آنچه از تفسير خازن نقل شد از مردى به نام حسن روايت شده نمى‏توان بر آن استناد نمود وانگهى همه مخالف قرآن مبين اند چنانكه گفته شد. اما اينكه: يوسف به برادرانش نسبت دزدى داد مطلب درستى نيست آيه چنين است «ثُمَّ اَذَّنَّ مُؤَذِّنٌ اَيَّتُهَا الْعيرُ اِنَّكُمْ لَسارِقُونَ» از كجا معلوم كه موذن يوسف «عليه السلام» بوده است گرچه طرح نقشه از آن بزرگوار بود ظاهر آن است كه چون يوسف سقايه را در بار برادرش گذاشت مأموران ديدند سقايه نيست در نتيجه به كاروان بدبين شدند و يكى از آنها گفت: شما دزديده‏ايد تا بالاخره بعد از گفتگوى آنها، يوسف آمد و شروع به تفتيش بارها كرد. وَالسَّلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى.
يعقوب
«عليه السلام» فرزند اسحق پسر ابراهيم عليهم السلام پدر انبياء بنى اسرائيل نام مباركش 16 بار در كلام اللَّه مجيد مذكور است. نام ديگر آن جناب اسرائيل مى‏باشد [بقره:136]. [نساء:163]. او در آيه [انبياء:72]. از عباداللَّه الصالحين شمرده شده و در آيات [ص:45-47]. به بهترين توصيف ياد شده است. نه مثل تورات كه مى‏گويد: خدا با يعقوب كشتى گرفت و عنقريب بود كه بر خدا غلبه كند نعوذباللَّه.
يعوق
[نوح:23]. در «نسر» و «ود» گفتيم: اصنام پنجگانه كه در آيه ذكر شده متعلق به قوم نوح «عليه السلام» اند و ربطى به اصنام جاهليت ندارند زيرا آيه در بيان حالات قوم آن حضرت است. مع الوصف ابن كلبى بتى به نام يعوق براى عرب نقل مى‏كند كه در قريه‏اى به نام خيوان در يمن بوده و قبيله همدان و غيره آن را مى‏پرستيده‏اند. اگر صنمى بدين نام در جاهليت بوده باشد منظور قرآن مجيد اشاره به آن نيست.
يغوث
«وَ لايَغُوثَ وَ يَعُوقَ وَ نَسْراً» آنچه در «يعوق» گفته شد در «يغوث» نيز هست مع الوصف ابن كلبى در الاصنام بتى به نام يغوث براى اهل جاهليت نقل مى‏كند كه در محلى از يمن قرار داشته و قبيله مذحج و ديگران آن را مى‏پرستيده‏اند. ولى منظور قرآن از يغوث، آن نيست.
ياقوت
[رحمن:58]. ياقوت اقسامى دارد از قبيل زرد، سبز، كبود، واحد آن ياقوته و جمع آن يواقيت است. آيه در تعريف حوريان بهشتى است كه در صفا و طراوت به ياقوت و مرجان تشبيه شده‏اند اين لفظ فقط يكبار در قرآن مجيد آمده است.
يقطين
[صافات:145-146]. مراد از يقطين در آيه چنانكه گفته‏اند كدو است درخت و بوته كدو در زمين پهن شده و داراى برگهاى گرد و بزرگ است در اقرب الموارد گويد: يقطين گياهى است كه ساق ندارد مثل بوته حنظل و خيار ولى در عرف در كدوى گرد مانند خربوزه به كار رود طبرسى فرمايد: آن كدو است و به قولى هر گياه بى ساق. آيه در باره يونس «عليه السلام» است چون از شكم ماهى به زمين افتاد در سايه برگهاى كدو استراحت كرد وگرنه آفتاب او را مى‏سوزاند كه در شكم ماهى پوست بدنش كاملاً نازك شده بود، لفظ «أَنْبَتْنا» نشان مى‏دهد روئيدن آن به طور خارق العاده بوده است. يعنى: او را از شكم ماهى بيرون انداختيم كه مريض بود و درخت كدوئى بر وى رويانديم. اين لفظ فقط يكبار در قرآن مجيد به كار رفته است.
يقظ
[كهف:18]. ايقاظ جمع يقظ (بر وزن كتف و عضد) به معنى بيدار و نخفته است. رقود جمع راقد به معنى خفته مى‏باشد يعنى چنان بودند كه بيدارشان پنداشتى ولى خفتگان بودند. اين تنها يكبار در قرآن مجيد به كار رفته، به معنى فطن و زيرك نيز آيد مفرد آن يقظان نيز آمده است.
يقن
(بر وزن فلس و فرس) ثابت و واضح شدن. در مصباح و اقرب الموارد مى‏گويد «يَقِنَ الْاَمْرُ يَقْناً: ثَبَتَ وَ وَضَحَ» يقن متعدى به نفسه و به باء نيز آمده است «يَقِنَ الْاَمْرَ وَ بِالْاَمْرِ» يعنى به آن علم پيدا كرد و محقق دانست. يقين وصف است به معنى فاعل يعنى ثابت و واضح. راغب گويد: آن صفت علم است بالاتر از معرفت و درايت... و شايد به معنى مفعول و ثابت باشد كه خواهد آمد در مصباح گويد: يقين علمى است كه از استدلال و تحقيق حاصل شود لذا علم خدا را يقين گويند كه بر آن قطع حاصل شده و نفس بر آن آرام گرديده است. هر يقين علم است ولى هر علم يقين نيست گويا يقين علمى است كه بعد از استدلال و نظر حاصل شود. خلاصه: يقين به معنى ثابت يا ثابت شده و بالاتر از علم و از صفات آن است [بقره:4]. و به آخرت آنها يقين پيدا مى‏كنند. «يَقِنَهُ و اَيْقَنَهُ» هر دو به يك معنى اند يعنى تحقيق كرد و به يقين رسيد. به احتمال قوى مراد از «يُوقِنُونَ» در آياتى نظير [جاثية:4]. مراد تحقيق كردن و يقين جستجو كردن است. [طور:36]. يعنى بلكه تحقيق نمى‏كنند تا يقين پيدا نمايند. * [نمل:14]. آيات را در زبان انكار نمودند حال آنكه ضميرشان و باطنشان به آنها باور كرد و محقق دانست. * [تكاثر:5-7]. ظاهراً اضافه در علم اليقين و خود يقين است كه روز قيامت باشد، مى‏شود گفت: آن حال است از مفعول «لَتَرَوُنَّها» يعنى: حقا اگر علم جازم و يقين داشتيد شما را از تكاثر اموال مانع مى‏شد. حتماً حتماً آتش بزرگ را خواهيد ديد سپس آن را كه خود آن است خواهيد ديد. * [واقعة:95]. [حاقة:51]. حق و يقين هر دو به يك معنى است و اضافه در آن نظير اضافه بيانيه است و افاده تأكيد مى‏كند و هر دو آيه درباره قيامت است معنى آيه اول: اينكه در تقسيم شدن مردم به اصحاب يمين و اصحاب شمال و سابقين گفتيم، ثابت و حتمى است و خلافى در آن نيست. در مجمع و الميزان به تأكيد بودن آن تصريح شده است. * [نساء:157]. «يَقيناً» تميز است از قتل يعنى به قتل عيسى «عليه السلام» علم ندارند و فقط از ظن پيروى مى‏كنند و او را به يقين نكشتند ظن به كشتن او كردند : * [حجر:99]. مراد از يقين چنانكه گفته‏اند مرگ است و اطلاق يقين بر مرگ به علت ثابت و حتمى بودن آن است و شايد اطلاق آن بر مرگ به جهت انكشاف واقع به آن است يعنى آنگاه كه واقع منكشف شود و حقائق ايمان و كفر آشكار گردد پروردگارت را عبادت كن. اينكه بعضى يقين را به معنى علم گرفته و گفته‏اند عبادت تا حصول يقين است و چون يقين آمد تكليف ساقط مى‏باشد غلط محض است، مخاطب به اين آيه رسول خدا «عليه السلام» است و آن بزرگوار از اهل يقين بود ولى تا دم مرگ از تكليف شرعى دست نكشيد اين قول به ضرورت اسلام باطل مى‏باشد. * موقن: آنكه داراى يقين يا جوياى يقين است [ذاريات:20]. در زمين آيات و دلائلى است براى يقين جويندگان.
يمم
تيمم به معين قصد است در مصباح از ابن سكيت نقل كرده: «تَيَمَمُّوا صَعيداً طَيِّباً» يعنى قصد كنيد زمين پاك را در مجمع فرموده: تيمم به معنى قصد است همچنين است تأمم. [بقره:267]. غرض آن است كه در حين انفاق چيز پست و كم قيمت را كه خود آن را اگر بدهند نمى‏گيريد، انفاق نكنيد بلكه چيزى را براى انفاق اختيار كنيد كه پرقيمت و مورد پسند شما و همه است، از ابن عباس نقل شده خرماى پوسيده و فاسد را انفاق مى‏كردند كه از آن نهى شدند، نگارنده گويد: آيه عام و شامل هر انفاق است. يعنى: از خوب‏هاى آنچه به دست آورده‏ايد و آنچه براى شما از زمين بيرون آورده‏ايم، انفاق كنيد و در موقع انفاق پست آن را كه خود نمى‏گيريد مگر از آن چشم بپوشيد، منظور مكنيد. *** [مائده:6]. همچنين است آيه [نساء:43]. فقط لفظ «منه» در آن نيامده است. تيمم چنانكه گفته شد به معنى قصد است و در عرف شرع نام قصد به خصوصى است و آن اينكه زمين پاك را قصد كنند و خاك را در پيشانى و دستها استعمال نمايد. و خلاصه آنكه: خاك پاكى و نظير آن را مثل كلوخ، ريگ سنگ در نظر گرفته و دست بر آن مى‏زند و پيشانى و پشت دستها را مسح مى‏كند تفصيل آن در رسائل عمليه و روايات ديده شود. لفظ «منه» روشن مى‏كند كه بايد مقدارى از خاك ولو به صورت غبار، بايد در دست بماند و با آن به صورت و دستها مسح كند، اين در صورتى است كه «مِن» بعضيه باشد لذا بعضى گفته‏اند بسنگى كه غبار و خاك ندارد نمى‏شود تيمم كرد. بعضى «من» را ابتدائيه گرفته‏اند يعنى مسح بايد از صعيد شروع شده باشد. مراد از صعيد مطلق وجه الارض است اعم از خاك، سنگ، ريگ و غيره. از جمله «مايُريدُاللَّهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ» كه در ذيل آيه مائده است معلوم مى‏شود كه حكم تيمم يك حكم تخفيفى است كه در صورت بروز عوامل بخصوصى معين گشته است در الميزان فرموده تيمم در واقع همان وضو است كه مسح سر و پاها از آن ساقط گرديده، شستن دست و صورت به مسح آن دو عوض شده و خاك جاى آب را گرفته است. يعنى: اگر مريض يا در سفر بوديد يا كسى از شما از خلوتگاه (قضاى حاجت) آمد يا با زنان مقاربت كرديد و در اين صورتها آب پيدا نكرديد زمين پاكى را قصد كنيد و از آن به صورت و دستهايتان مسح نمائيد...
يم
دريا. [اعراف:136]. آنها را در دريا غرق كرديم زيرا كه آيات ما را تكذيب كردند در آيه [طه:39]. ظاهراً مراد رود نيل باشد.
يمن
(به ضم و فتح اول) مبارك بودن با بركت بودن.فيومى در مصباح فرموده:«اَلْيُمْنُ: اَلْبَرَكَةُ» عبارت صحاح و قاموس نيز چنين است. ميمون به معنى مبارك است [واقعة:8]. ميمنه را راغب و جوهرى طرف راست معنى كرده‏اند مثل مسيره كه به معنى طرف چپ است. قاموس آن را مثل يُمن به معنى بركت گفته است در اقرب الموارد آن را بركت و طرف راست معنى كرده طبرسى اصحاب اليمين فرموده و يمن و بركت را از ديگران نقل مى‏كند. ناگفته نماند: اگر آن در آيه به معنى يمين و طرف راست باشد مطابق آيه ديگر همين سوره است كه فرموده: [واقعة:27]. ولى ظاهرا آن به معنى بركت باشد كه در مقابل «وَ اَصْحابُ الْمَشْئَمَةِ ما أَصْحابُ الْمَشْئِمةِ» آمده و يمن مقابل شومى است. يعنى: اهل بركت و مباركى كه در اثر اطاعت حق نسبت به خودشان يكپارچه بركت شدندنه شقاوت و شومى. مى‏شود اين آيه را به آيه «لِاَصْحابِ الْيَمينِ ثُلَّةٌ مِنَ الْاَوَّلينَ» قرينه گرفت و گفت مراد از يمين در آيه سعادت و بركت است راغب اصحاب اليمين را اصحاب سعادات معنى كرده و گويد: يمين استعاره از تيمن و سعادت است. *** يمين: دست راست و طرف راست. [صافات:93]. پس رو كرد به طرف خدايان و آنها را با دست راست ميزد و مى‏شكست به قولى مراد از يمين قوه است [طه:17]. اى موسى آن چيست كه بدست راست تو است. [كهف:18]. آنها را به طرف راست و چپ مى‏گردانديم. يمين به معنى قسم و پيمان نيز آيد مثل [مائده:89]. آن است كفاره سوگندهاى شما آنگاه كه قسم خورديد. [توبه:12]. و اگر پيمانهايشان را پس از بستن شكستند و در دينتان عيبجويى كردند با پيشوايان كفر بجنگيد. در مصباح گويد: به قولى سوگند را از آن يمين گفته‏اند كه عرب چون با هم پيمان مى‏بستند و هم سوگند مى‏شدند دست راست يكديگر را مى‏فشردند. لذا به طور مجاز سوگند را يمين گفتند: راغب نيز به آن تصريح كرده است. ايمن: نظير يمين است و در قرآن مجيد به معنى طرف راست بكار رفته است [مريم:52]. موسى را از جانب راست طور ندا كرديم و با طرف مناجات بودن مقربش نموديم. در اينجا لازم است چند مطلب بررسى شود: 1 يمين و سوگند شرعى آن است كه انسان بقصد ايجاد تكليف، به عمل راجحى و يا به ترك مرجوعى سوگند يادكند. مثلا بگويد: والله هر شب با وضو خواهم خوابيد يا والله سيگار نخواهم كشيد. در اين صورت كه با توجه و قصد قسم ياد كرده نمى‏تواند آن را بشكند، با وضو خوابيدن بر او واجب و سيگار كشيدن بر وى حرام مى‏شود و اگر عمدا سوگند خود را شكست بر وى كفاره واجب مى شود و آن در نوبت اول يكى از سه چيز است: يك بنده آزاد كردن. ده مسكين را طعام دادن و ده مسكين را لباس دادن و در نوبت دوم كه به هيچ يك از آنها قادر نشد بايد سه روز روزه بگيرد [مائده:89]. اين مطلب در «حلف» نيز مختصرا ذكر شده است. 2 در عده‏اى از آيات مذكور است كه روز قيامت نامه عمل به دست راست يا چپ داده مى‏شود و در بعضى آمده كه آن را از پشت سر تحويل انسان مى دهند. 1- [اسراء:71-72]. روزى كه هر گروه را با امامشان مى‏خوانيم هر كه كتاب او بدست راستش داده شود آنها كتابشان را مى‏خوانند و اصلا مظلوم نمى‏شوند و آنكه در دنيا از ديدن آيات حق كور است در آخرت نيز كور مى‏باشد. 2- [حاقة:19-25]. 3- [انشقاق:7-11]. آيا مراد از دادن كتاب به دست راست و چپ معناى ظاهرى آن است؟ از جمله «يَقْرِؤُنَ كِتابَهَمْ - هاؤُمُ اقْرَؤا كِتابِيَهْ» معلوم مى‏شود كتاب هر چه باشد خواندنى است . ناگفته نماند: اصحاب يمين و آنانكه كتاب به دست راستشان داده مى‏شود اهل بهشت و مقابل آنها اهل عذابند آيا يمين و شمال به حساب عرف ما انسانهاست يا غرض چيز ديگرى در آن است؟ العلم عندالله. 3 * [صافات:28-29]. اين دو آيه گفتگوى فريفتگان و فريبندگان در روز قيامت است كه گمراهان به گمراه كنندگان مى‏گويند شما از طرف راست نزد ما مى‏آمديد گفته‏اند: يعنى در ظاهر از راه نصيحت و خيرخواهى پيش ما آمده و وانمود مى‏كرديد كه به سعادت ما مى‏كوشيد حال آنكه ما را گمراه مى‏كرديد.
يونس
«عليه السلام» نام مباركش چهار بار در قرآن مجيد ذكر شده است و نيز به لفظ ذاالنون و صاحب الحوت از او ياد شده. [انعام:86]. اين پيامبر بزرگوار همان است كه از قوم خويش قهر كرد و از ميان آنها بيرون رفت و بالاخره به شكم ماهى افتاد و خدايش از آن نجات داد لذا لازم است احوال او از چند جهت بررسى شود ابتدا آيات قرآن را در اين زمينه نقل مى‏كنيم سپس به موضوعات ديگر مى‏پردازيم. 1- [صافات:139-148]. يعنى: حقا كه يونس از پيامبران است. آنگاه كه به حال نارضايى به سوى كشتى پر رفت. با اهل كشتى قرعه انداخت و از مغلوبان شد. ماهى او رابلعيد حال آنكه خودش را ملامت مى‏كرد چرا از قومش جدا شد يا قوم خويش را ملامت مى‏كرد كه اسباب بيرون رفتن او را فراهم آوردند اگر خدا را تسبيح نمى‏گفت تا قيامت در شكم ماهى مى‏ماند، او را از شكم ماهى به ساحل انداختيم حال آنكه مريض و ناتوان بود. درخت كدويى بر او رويانديم، بصدهزار نفر بلكه بيشتر پيامبرش كرديم. آنها ايمان آوردند تا مدتى متاعشان داديم. 2- [انبياء:87-88]. 3- [قلم:48-50]. 1 نمى‏شود گفت: يونس «عليه السلام» در خارج شدن از قوم خويش، دانسته گناه كرد كه انبياء عليهم السلام معصومند و خدا در باره آنها فرموده: [صافات:181]. حاشا كه پيامبر مخصوصا پس از مبعوث شدن مرتكب گناه شود از جمله «فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ» روشن مى‏شود كه آن حضرت مانعى از خارج شدن نمى‏ديد كه قومش او را اذيت كرده و دعوتش را نپذيرفتند و اگر بيرون رفتنش را حرام مى‏دانست ديگر «ظنّ» مورد نداشت و به يقين مى‏دانست كه خدا بر وى تنگ خواهد گرفت. بلى از مجموع آيات مخصوصا از جمله:« فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِكَ وَ لا تَكُنْ كَصصاحِبِ الْحُوتِ» معلوم مى‏شود كه بهتر بود بيشتر صبر به خرج داده و از ميان قومش خارج نشود و از «فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ» فهميده مى‏شود علت گرفتارى و افتادن به شكم ماهى در اثر همان خارج شدن و قهر از امتش بوده است. 2 «فَساهَمَ فَكانَ مِنَ الْمُدْحَضينَ» نشان ميدهد كه براى به دريا انداختن بعضى از اهل كشتى قرعه كشيده‏اند و يونس «عليه السلام» در قرعه شركت كرده است، لفظ «مُدْحَضينَ» نشان ميدهد كه به دريا انداخته گان چند نفر بوده‏اند و گرنه لفظ جمع معنى نداشت. گفته‏اند: دريا طوفان كرده و آنها قائل به ارباب انواع بوده و خواسته‏اند به خداى دريا يك قربانى بدهند تا طوفان آرام گيرد و گرنه بودن و نبودن يونس «عليه السلام» تأثيرى در سبكى و سنگينى كشتى نداشت. بنظر نگارنده اين مطلب درست نيست زيرا لفظ «مُدْحَضينَ» نشان مى‏دهد كه تنها يونس «عليه السلام» بدريا انداخته نشده است بلكه چندين نفر بوده‏اند و نيز لفظ مشحون در «اِذْأَبَقَ اِلَى الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ» صريح است كه كشتى پر از اجناس و مسافران بوده، در اين صورت هيچ مانعى ندارد كه خواسته‏اند مقدارى از بارها و چند نفر از مسافران را به قيد قرعه به دريا افكنند تا كشتى سبك شده و از غرق نجات يابد. در تورات فعلى كتاب يونس «عليه السلام» آمده ملاحان اسبابى را كه در كشتى بود به دريا ريختندتا آن را سبك سازند چون كشتى نجات نيافت و دريا آرام نگرفت گفتند: بياييد قرعه بياندازيم تا روشن شود اين طوفان به سبب چه كس بر ما وارد آمده است پس قرعه انداختند قرعه بنام يونس در آمد... يونس گفت: مرا برداشته به دريا بياندازيد تا طوفان آرام گيرد زيرا كه اين طوفان به سبب من پيش آمده است... او را به دريا انداختند ماهى بزرگى او را فرو برد و يونس سه روز و شب در شكم ماهى ماند. 3 پس از آن كه آن حضرت در شكم ماهى جا گرفت، خدا در اثر تسبيح و استغاثه نجاتش داد و اگر استغاثه نمى‏كرد نجاتش غيرممكن بود «فَلَوْلا أَنَّهُ كانَ مِنَ الْمُسَبِحينَ لَلَبِثَ فى بَطْنِهِ اِلى يَوْ.ِ يُبْعَثوُنَ» به قرينه «فَنادى فِى الضُّلَماتِ أَنْ لااِلهَ اِلَّا أَنْتَ سَبْحانَكَ اِنى كُنْتُ مِنَ الظَّالِمينَ» مى‏دانيم كه در شكم ماهى تسبيح گفته و استغاثه كرده است لذا بايد تقدير آيه اول «مِنَ الْمُسَبِحينَ فى بَطْنِ الْحُوتِ» باشد گرچه از اول هم از مسبحين بود. 4 آنچه از آيات به نظر مى‏آيد اين است كه استغاثه و دعا او را فقط از شكم ماهى نجات داد و پس از بيرون آمدن ديگر، سختى نداشت. و اگر همانطور مى‏ماند مورد ملامت بود ولى پس از بيرون آمدن خداوند لطف ديگرى بر او فرموده و آن اعاده مأموريت و رسالت بود والله العالم ظهور «لَوْلا أَنْ تَدارَكَهُ نِعْمَةٌ مِنْ رَبِهِ لَنُبِذَ بِالْعَراءِ وَ هُوَ مَذْمُومٌ» آن است كه اگر پس از بيرون آمدن لطف ديگرى بوى نمى‏شد ،در اثر تسبيح فقط از شكم ماهى خارج مى‏شد آنهم به طور مذموم ولى «تَدارَكَهُ نِعْمَةٌ مِنْ رَبِهِ» و آن نعمت اين بود كه «فَاجْتَباهُ رَبَهُ فَجَعَلَهُ مِنَ‏الصَّالِحينَ» كه بواسطه اجتباء مذموم بودن مرتفع گرديد به عبارت ديگر: «وَأَرْسَلْناهُ اِلى مِأَةِ اَلْفِ أَوْيَزيدوُنَ» ارسلنا و اجتباء ظاهرا هر دو يكى است. 5 آيا يونس «عليه السلام» به ميان قوم خويش برگشت و كارخود را از سرگرفت يا به قوم ديگرى مبعوث شد؟ قرآن مجيد در برگشتن به ميان قوم خود صريح نيست بلكه فقط در تجديد رسالت صراحت دارد. طبرسى رحمه الله هر دو احتمال را داده است. نگارنده گويد: هر چه هست ظهور «أَرْسَلْنا - اجْتَباهُ» در تجديد رسالت است خواه به قوم اول باشد يا به قومى ديگر والله العالم. 6 به نظر مى‏آيد: درياييكه يونس «عليه السلام» در آن به شكم ماهى رفت درياى مديترانه باشد درتورات در كتاب يونس باب اول آمده: «يونس خواست بر «ترشيش» فراركند و به «يافا» آمد به كشتى نشست تا عازم «ترشيش» بشود ترشيش از سواحل اسپانيا و نيز قريه ايست در «لبنان» - «يافا» نيز از شهرهاى فلسطين و دركنار مديترانه است على هذا آن حضرت از يافا سوار كشتى شده و مى‏خواسته به اسپانيا يا آفريقا برود. در بعضى از تفاسير بحرقلزم به چشم مى‏خورد، مراد از آن درياى سرخ است در آن صورت آن حضرت خواسته از سواحل عربستان يا از خليج عقبه مثلا به آفريقا برود. گويند: به اهل نينوى مبعوث شده بود و از آنجا بيرون رفت. 7 ماهئى كه آن حضرت را فروبرد قهرا دهان و حلقومش آنقدر بزرگ بود كه يونس«عليه السلام» از آن گذشت و در شكم وى قرار گرفت. در كتاب نظرى به طبيعت و اسرار آن تأليف يكى از اساتيد دانشگاه پاريس ترجمه محمدقاضى فصلى بنام «يونس در كام نهنگ» باز كرده و در باره نهنگى كه آن حضرت را بلعيده تحقيق نموده است و بالاخره نظر داده كه ممكن است يونس «عليه السلام» رانهنگ «كاشالو» بلعيده باشد، اين نهنگ نوعا داراى (22) متر طول و از گلوى آن انسان به راحتى فرو مى‏رود. والله العالم. «وَسَلامٌ عَلَى الْمُرْسَلينَ وَ الْحَمْدُلِلَّهِ رَبِ الْعالَمينَ».
ينع
رسيدن ميوه. [انعام:99]. به ميوه آن وقتيكه ميوه ميدهد و به رسيدنش به تأمل بنگريد در آنها آياتى است به قوميكه ايمان مى‏آورند. در نهج البلاغه خطبه 131فرموده: «وَ آتَتْ اُكُلَها بِكَلِمتِهِ الثِّمارُ الْيانِعَةُ» ميوه‏هاى رسيده با فرمانهاى خدا خوردنيهاى خود را ظاهر كرده است. اين لفظ فقط يكبار در كلام اللَّه مجيد آمده است.
يهود
[بقره:113]. [آل عمران:67]. يهود نام قومى است كه ابتداء آن از دوازده فرزند حضرت يعقوب «عليه السلام» است واحد آن يهودى و مؤنثش يهوديه و چون كسى را يهود نسبت دهند گويند: يهودى چنانكه در آيه شريفه گذشت ولى مراد از آن در آيه دين است نه نژاد و در «هود» اين معنى را توضيح داده‏ايم به آنجا رجوع شود. هيچ قومى نسبت به پيامبرانشان مانند يهود نافرمانى نكرده و در ميان هيچ قومى به اندازه يهود پيغمبر مبعوث نگرديده و معجزات به وقوع نپيوسته است بلكه معجزات پيامبران يهود از همه بيشتر بوده است. قرآن مجيد در سوره‏هاى: بقره، آل عمران، مائده و توبه به بدعتها و كارهاى خلاف و سرگذشتهاى شنيع يهود معترض شده و همه را آفتابى كرده است.
يوم
از طلوع فجر تا غروب آفتاب. و نيز مدتى از زمان و وقت را يوم گويند. چنانكه راغب و ديگران گفته‏اند در نهج البلاغه حكمت 396 فرموده:«اَلدَّهْرُ يَوْمانِ يَوْمٌ لَكَ وَ يَوْمٌ عَلَيْكَ» دنيا دو روز است روزى بخير تو روزى بر عليه تو. مراد از يوم وقت و زمان است. [فاتحه:4]. مراد از يوم چنانكه مى‏دانيم وقت و زمان است [بقره:259]. روز در اين آيه همان روز معمولى مقابل شب است. البته در «بعض يوم». *[مائده:3]. الف و لام در «اليوم» براى حضور است يعنى: امروز دينتان را كامل كردم ونعمتم را بر شما تمام نمودم. * [يونس:3]. در «سماء» و «ارض» گذشت كه مراد از ايام در اين آيه و نظائر آن مطابق زمان ودوران است يعنى آسمانها و زمين را خداوند در شش زمان و شش وقت آفريد، شايد هر يك ميليونها سال طول كشيده باشد. * [هود:65]. در اينگونه آيات شبها نيز داخل در يوم اند و اطلاق ايام روى عنايتى است. * [ابراهيم:5]. مراد از ايام الله ظاهرا روزهايى است كه قدرت خدا در آنها بيشتر ظاهر شده و قدرت مقاومت از دست بشر رفته وخواهد رفت مانند بلاهاييكه قوم نوح، هود، صالح و غيرهم عليهم السلام گرفتار گشتند و مانند روز مرگ و روز آخرت. مى‏شود گفت مراد از آن در آيه عذابهايى است كه به قوم پيامبران گذشته نازل گشته است. يعنى موسى را با آيات خويش فرستاديم كه قومت را از تاريكيها بسوى نور ايمان و سعادت بيرون كن و ايام خدا و عذابهاى اقوام گذشته را كه در اثر نافرمانى از پيامبران گرفتار شدند به آنها يادآورى كن. در بعضى از روايات نعمتها نيز مثل عذابها از ايام خدا شمرده شده در تفسيرالميزان ازمعانى الاخبار صدوق متقول است كه امام باقر و صادق عليهماالسلام فرموده‏اند:«اَيَّامُ اللهِ ثَلاثَهُ: يَوْمُ الْقائِمِ وَ يَوْمُ الْكَرَّةِ وَ يَوْمُ الْقِيامَةِ» روزهاى خدا سه تا است روز قيام قائم «عليه السلام»، روز رجعت و روز قيامت. و از تفسير قمى نقل شده:«اَيَّامُ اللهِ ثَلاثَهُ: يَوْمُ الْقائِمِ وَ يَوْمُ الْمَوْتِ وَ يَوْمُ الْقِيامَةِ». ظاهرا مراد بيان مصداق است نه حصر ايام خدا در سه روز. يومئذ: [قيامة:10]. يومئذ به معنى آن روز است، اضافه شدن لفظ يوم و حين به «اذ» مشهور است ابن هشام در معنى گفته: «اذ» در اينصورت اسم زمان مستقبل است ولى جمهور نحات آن را قبول نكرده و گويند: آن در آيات قيامت مثلاً براى محقق الوقوع بودن آخرت است كه به جاى ماضى تنزيل شده وگرنه «اذ» همواره ظرف زمان ماضى است.‏