• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
عضویت در خبرنامه
شين
حرف شانزدهم از الفباى فارسى و حرف سيزدهم از الفباى عربى است در حساب ابجد به جاى عدد سيصد است. جزء كلمه واقع مى‏شود، به تنهائى معنى ندارد.
شئم
[واقعة:8-9]. شؤم و مشئكه هر دو مصدر اند به معنى نا مباركى (و شقاوت) چنانكه يمن و ميمنه هر دو مصدر اند به معنى مباركى (و سعادت) اصحاب مشئمه يعنى ياران شومى و كسانى كه پيوسته با شومى و شقاوت توأم اند معنى آيه چنين است: ياران بركت و سعادت چه ياران بركت و سعادت و ياران بدبختى چه ياران بدبختى!! نظير اين دو آيه است آيه [بلد:18-19]. بعضى‏ها آن را اصحاب يمين و اصحاب شمال معنى كرده‏اند ولى اين درست نيست زيرا ميان اين دو معنى فرق بسيار است گرچه اصحاب مشئمه و اصحاب ميمنة را در آيات 38و41 واقعة اصحاب يمين و اصحاب شمال خوانده است. ميمنه و مشئمه به جاى [هود:106-108] و به جاى [هود:105]. مى‏باشند.
شأن
كار. حال. [يونس:61]. شأن در آيه به معنى كار حال است. [عبس:37]. * [رحمن:29]. آيه صريح است كه در سموات موجودات زنده و ذيشعور وجود دارد كه مثل مردم زمين از خدا رفع حوائج خويش را مى‏خواهند خواه به طورى فطرى باشد مثل [ابراهيم:34]. و خواه به طور علم و توجه به خدا محتاج اند [فاطر:15]. و نيز روسن مى‏كند كه خداوند هر روز در يك نحو كارى است و كارهاى او مكرّر نمى‏شود چون خداوند رب العالمين است معناى تربيت آن است كه مربّى هر روز در يك كار به خصوصى باشد مثل بناء كه در ساختن عمارت هر روز در عمل بخصوصى است تا ساختمان به انجام رسد.
شبه
(بر وزن علم و فرس) مثل و نظير. همچنين است شبيه. شبهه آن است كه دو چيز در اثر مماثلت از همديگر تشخيص داده نشوند [نساء157]. عيسى را نكشتند و به دار نزدند ليكن كار بر آنها مشتبه شد. تشابه بين الاثنين است مثل [بقره:118]. ايضاً متشابه نحو [انعام:141]. مشتبه نيز بنابر معناى اصلى بين الاثنين است چنانكه در اقرب آمده [انعام:99]. * [بقره:25]. معنى آيه در «رزق» گذشت. متشابهات قرآن‏ [آل عمران:7]. آيات متشابه آنهائى است كه مراد خدا از آنها روشن و قطعى نيست و تميز داده نمى‏شود به عبارت ديگر محكمات آيات يك بعدى اند كه مراد از آنها معلوم است مثل [رعد:16]. ولى متشابهات آيات چند بعدى و داراى محامل بسياراند كه محتمل است هر يك از آنها مراد باشد در «امم» گذشت كه متشابهات با ارجاع در حكم محكم مى‏شوند. متشابهات در آيه كه وصف مقدارى از آيات است غير از متشابهى است كه در آيه [زمر:23]. واقع شده كه آن وصف عموم است از حيث خوبى نظم و محكمى اسلوب و بيان حقائق و غيره ولى مراد از آنها به مجرد ديدن و شنيدن روشن نمى‏شود بلكه داراى چند بعد است و به چند معنى احتمال دارد. در اينجا لازم است دو مطلب بررسى شود: 1- چرا محكمات ام الكتابند؟ 2- علت وجود متشابه چيست؟ 1- علت اينكه محكمات ام الكتابند ظاهراً آن است كه محكمات متضمّن بيان اصول مسلّمه دين و پايه‏هاى آنند مثل «اَللّهُ لا اِلهَ اِلّا هُوَ الْحَىُّ الْقَيُّومُ اللّهُ خالِقُ كُلِّ شَىْ‏ءٍ - اَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْاَمْرُ - بَيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْ‏ءٍ - كُلٌ اِلِيْنا راجِعُونَ - مالِكِ يَوْمِ الدّينَ - لَوْ كانَ فيهِما الِهَةٌ اِلّا اللّهُ لَفَسَدَتا - اِنَّ السّاعَةَ آتِيَةٌ لا رَيْبَ فيها - اِنَّ اللّهَ يَبْعَثُ مَنْ فى الْقُبُور - يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ سوءٍ - اِنَّ الْاِنسانَ لَفى خُسْرٍ اِلّا الَّذينَ آمَنُوا و عَمِلُوا الصّالِحاتِ». و صدها آيات ديگر. اين آيات چنانكه مى‏بينيم كاملاً روشن و بيان پايه‏هاى دين اند كه دين آن است بدانيم: معبود جز خدا نيست، زنده و ابدى و مدير عموم جهان است رب العالمين است، آفريدن و تدبير دردست اوست، او آفريننده همه چيز است، حكومت همه در دست او و بازگشت همه به سوى اوست، قيامت حتمى است مرده‏ها همه زنده خواهند گشت. اگر جز خدا خدايى بود آسمانها و زمين تباه مى‏گشتند، انسان در آخرت هر آنچه كرده خواهد ديد، همه در زيان اند جز اهل ايمان و عمل و... على هذا در «امم» گفته شد كه علت ام الكتاب بودن آن است كه متشابهات به آنهابه صورت محكم در مى‏آيند ظاهراً از درجه اعتبار ساقط است گرچه بعضى از متشابهات با ارجاع به محكمات به صورت محكم در مى‏آيند. 2- امّا اينكه علّت وجود متشابهات در قرآن چيست؟ وجوهى گفته شده از جمله: اگر همه قرآن محكم بود مردم به اخبار آن اكتفا كرده و از نظر و تدبّر بى نياز مى‏شدند و فضل علما نسبت به ديگران روشن نمى‏شد و به ثواب تدبّر و اتعاب نفس در استنباط معانى نائل نمى‏شدند. به قول ديگر: معارف قرآنى بر دو قسم است يكى معارف عاليه كه از حكم مادّه و ابهام عادى خارج اند و شخص پس از شنيدن آنها بين حكم مادى و غير مادى مردّد مى‏شود مثلا در آيه [فجر:14]. و [فجر:22]. به نظر مى‏آيد كه احكام ماده و جسم در نظر است يعنى خداوند مانند شخص عادى در كمين است يا مى‏آيد. ديگرى معارف اجتماعى و احكام فرعى اند و چون اين احكام فرعى اند و چون اين معارف داراى ناسخ و منسوخ است و از طرف ديگر قرآن به تدريج نازل شده اين باعث ظهور متشابه در قرآن است . نگارنده گويد: قول اول راجع است به اينكه خداوند براى ايجاد روحيّه تدبّر مقدارى از آيات را متشابه فرستاده و مرجع قول دوم به اين است كه وجود متشابهات در قرآن طبيعى و لا بدمنه مى‏باشد. در اينجا وجه ديگرى هست كه از نظر نگارنده بسيار ارزنده است و آن اينكه وجود متشابهات سبب زنده ماندن و هميشه تازه بودن قرآن است. و اگر متشابهات نبود قرآن پيوسته تاز بودن خود را از دست مى‏داد. مثلا اگر شخصى داستان جنگ چالدران را كه ميان قواء شاه اسمعيل صفوى و سلطان سليم عثمانى اتفاق افتاد بخواند، دفعه اول كاملا شيرين و دلچسب خواهد بود، دفعه دوم كمتر از دفعه اول و در دفعه سوم ديگر احتياج به خواندن نخواهد داشت و خواهد كه آن كتاب را بفروشد. زيرا با دو دفعه مراجعه همه مطالب بر وى روشن شده و جاى ابهامى باقى نخواهد ماند. قرآن كريم نيز اگر همه‏اش محكم و واضح الدلاله نيز بود موقعيّت خود را از دست مى‏داد، اينكه قرآن با اين همه تفاسير و مباحث در هر عصر احتياج به تفسير خاص دارد و آيات آن پيوسته معركة الاراء و مورد وجود متشابهات است اين آيات چند بعدى و حتى پنج بعدى و ده بعدى است كه قرآن را زنده نگه داشته و پيوسته مطرح انظار نموده است. على هذا اگر همه قرآن محكمات بود آن وقت اين كلام آسمانى موقعيت كنونى خود را نداشت و مطرح انظار صاحب نظران نبود از طرف ديگر اگر همه‏اش متشابهات بود مورد خرده‏گيرى واقع مى‏گرديد كه چرا همه‏اش چند پهلو و چند بعدى است ولى وجود محكمات در بيان اصول مسلّمه دين و وجود متشابهات در پشتوانه بودن به تازگى ابدى قرآن، هر دو مكمّل همديگراند و اين كتاب مبيت با لين دو بال عظيم به پرواز آمده و روى اين دور كن اساسى قرار گرفته است و هر يك بدون آن ديگرى ناقص خواهدبود. بهتر است آيه را بار ديگر از نظر بگذرانيم: «هُوَ الَّذى اَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ اُمُّ الْكِتابِ وَ اُخَرُ مَتَشابِهاتٌ فَاَمَّا الَّذينَ فى قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْويلِهِ وَ ما يَعْلَمُ تَأْويلَهُ اِلَّا اللَّهُ وَ الرَّسِخُونَ فِى الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلُّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا وَ مَا يَذَّكَرُّ اِلَّااوُلوُ الْاَلْبابِ». اين آيه موقعيّت هر دو از محكمات و متشابهات را روشن مى‏كند و اين دو قسمت دهنده كتابند، آنانكه روى اغراض فاسد و فتنه جوئى به متشابهات مى‏چسبند مورد ملامت و ذم قرار گرفته‏اند ولى را سخون در علم همان اند كه به اهميّت هر دو قسمت اذعان كرده و گويند به قرآن ايمان آورديم همه‏اش از جانب پروردگار ماست . از آيه كاملاً روشن مى‏شود كه بايد موقعيّت هر دو قسمت محفوظ باشد و منحرفان و مريض القلب‏ها نبايد متشابهات را دستاويز اغراض خويش قرار دهند حال‏آن كه خداوند آنها را براى غرض خاصّى متشابه نازل فرموده است. اين وجه كه ذكر شد از نظر نگارنده چنانكه در ابتداء گفتم بسيار گفتم بسيار متين و ارزنده است. * [زمر:23]. اين متشابه بودن بر خلاف آيه قبل شامل تمام قرآن است و مراد از تشابه مشابهت آيات درهدف ئ قصود و ميل بعضى به بعض ديگر است چنانكه در «ثنى» مشروحاً گفته شد.
شتت
شتّ و شتاب و شتيت پراكنده كردن و پراكنده شدن است شتّ و شتيت وصف نيز آمده‏اند به معنى متفرق. جمع اوّلى اشتاب و دومى شتّى است مثل مريض و مرضى (اقرب) [طه:53]. [حشر:14]و يعنى رويانيديم به وسيله باران انواع مختلف نبات را دلهاى آنها مختلف و پراكنده است وحدت كلمه و وحدت عقيده ندارند [ليل:4]. سعى مطلق و در معنى مطلق و در معنى جمع و به جاى آمده است. [زلزله:6]. آن روز مردم متفرق و مختلف ظاهر مى‏شوند تا كارهاى خويش را ببيند. ظاهراً مراد از اشتاب پراكنده و بى نظم بودن است چنانكه فرموده [قمر:7]. و فرموده [قارعة:4]. شتاء: زمستان [قريش:2]. معنى آيه در «رحل» گذشت.
شجر
(به فتح، ج) درخت، اهل لغت گفته‏اند هر چه از روئيدنيها تنه دارد شجر است و آنچه تنه ندارد نجم و عشب و حشيش است [رحمن:6]. يعنى علف و درخت سجده مى‏كنند. شجر را مطلق و واحد آن را شجره گفته‏اند مثل ثمر و واحد شجره گفته‏اند مثل ثمر و ثمره، تمر و تمره نحو [بقره:35]. ولى در بعضى آيات شجره مطلق نيز آمده است نحو [مؤمنون:20] [لقمان:27]. [نور:35]. اما احتمال دارد در اين آيات كل فرد فرد مراد باشد. * [نساء:65]. مراد از شجر مشاجره و تنازع است منازعه را از آن تشاجر گويند كه سخن دو خصم يا خصوم مثل برگ و شاخه درخت به هم مختلط مى‏شوند (مجمع) يعنى: پس نه به خدايت قسم اهل ايمان نمى‏شوند تا تو را در اختلاف خويش حاكم كنند. در نهج البلاغه خطبه 106 آمده «وَ تَشاجَرَتِ النّاسُ بِالْقُلُوبِ». * [يس:80]. معنى آيه در «خضر» ديده شود. * [بقره:35]. مراد از شجره همان درختى است كه آدم و زنش از خوردن آن نهى شدند. درباره آن اختلاف است: تاك، درخت انجير، درخت كافور گفته‏اند در تورات درخت معذفت است ولى اين افسانه نمى‏كند حال‏آن كه فرموده «وِعَلَّمَ آدَمَ الْاَسْماءَ كُلَّها». قرآن مجيد روشن نمى‏كند كه‏آن چه درختى بود ولى تأثير آن را نقل مى‏كند: و آن جمله «فَتَكُونا مِنَ الظّالِمينَ» است كه در صورت خوردن به زحمت مى‏افتادند چنانكه خود گفتند [اعراف:23]. و نيز آيه [اعراف:22]. روشن مى‏كند كه در اثر خوردن از آن وضعشان تغيير كرد و عورتين آنها در اثر ريختن لباسهايشان چنانكه فرموده [اعراف:26]. * [اسراء:60]. در «رأى» مفصلا گفته شد كه مراد از شجره ملعونه بنى اميه است.
شحّ
بخلو حرص. (قاموس - اقرب) جوهرى و راغب و طبرسى ذيل آيه 19 احزاب آن را بخل توأم با حرص گفته‏اند ولى ذيل آيه 128 نساء حرص مفرط. [نساء:128]. صدر آيه درباره مصالحه زن و مرد است كه زن براى استمالت مرد از بعضى حق خود مى‏گذرد يعنى: سازش بهتر است و مفوس به بخل آماده شده‏اند (بخل در نهاد نفس آدمى است) و هر كس در گذشتن از حق خود بخيل است ولى با اين حال سازش بهتر است. [حشر:9] - تغابن:16. هر كه از بخل نفس خود باز داشته شود (ملحوظ ماند) آنها اند رستگاران. شحيح: بخيل و حريص جمع آن در قرآن اشحّه است [احزاب:18-19]. اشحّه را در هر دو آيه به خيلان گفته تاند يعنى بخيل اند كه به شما رسيده ولى به نظر مى‏آيد كه دومى به معنى حريصان باشد كه با خشونت سخن گفتن براى آن بود كه به آنها هم از غنيمت برسشد معنى آيه چنين مى‏شود: جز اندكى به جنگ نيايد و در يارى شما بخيل اند... و چون ترس رفت با با زبانهاى تيز بر شما بتازد در حاليكه به غنيمت حريص اند.
شحم
پيه. [انعام:146]. آيه صريح است در اينكه پيه گاو و گوسفند بر يهود در اثر تجاوز و عصيانشان حرام گرديده است مگر آن پيه كه بر پشت آن دو بوده يا در روده‏ها يا به استخوان آميخته بود. در تورات سفر لاويان باب هفتم بند 23 مى‏گويد: خداوند موسى را خطاب كرده گفت: بنى اسرائيل را خطاب كرده بگو: هيچ پيه گاو و گوسفند و بز مخوريد ايضاً در باب سوم لاويان راجع به حرمت پيه سخن رفته است. اين تحريم چنانكه گفته شد مجازات عصيان يهود بود و گرنه به حكم آيه [آل عمران:93]. همه طعامها بر بنى اسرائيل حلال بوده است رجوع شود به «ظفر».
شحن
پر كردن. «شحن السفينة شحناً: ملأها» مشحون: پر شده. شحناء عداوتى است كه نفس از آن پر شده. «اشحن للبكاء» نفسش از گريه پر شد (راغب) [شعراء:119]. نوح و كسانى را كه به او بودند در كشتى پر شده نجات داديم . [يس:41]. راجع به اين آيه در «ذرء» سخن گفتيم به قولى. مراد از فلك مشحون كشتى نوح است به قولى مراد مطلق كشتى است. قول اول بعيد است . نا گفته نماند در آيات قبل آمده «وَ آيَةٌ لَهُمُ الْاَرْضُ الْمَيْتُهُ... وَ آيَةٌ لَهُمُ اللَّيْلُ نَسْلَخُ مِنْهُ النَّهارَ... وَ آيَةٌ لَهُمْ اَنّا حَمَلْنا ذُرِيَّتَهُمْ...» اگر مراد از «آيه» در اين آيات علائم ربوبيت و توحيد باشد آن وقت مراد از فلك مشحون مطلق كشتى است و كاملا قابل فهم است و اگر غرض آيات معاد باشد تطبيق آن تا حدّى مشكل است ولى ظاهر آيات نشان مى‏دهد كه علائم ربوبيت و تدبير مراد است. مشحون سه بار در قرآن آمده است: شعراء:119 - يس:41 - صافات:140. اولى كشتى، سومى كشتى يونس است.
شخص
شخوص چشم، خيره شدن آن است. و آن اين است كه چشم گشاده بماند و بر هم نيايد [ابراهيم:42]. آنهارا براى روزيكه چشمها خيره مى‏شود به تأخير مياندازد و آن كنايه است از هول و شدّت آن روز [انبياء:97]. شخوص به معنى رفتن و اشخاص به معنى فرستادن نيز آمده است.
شدد
شدّ به معنى محكم بستن است «شددت الشى‏ء» يعنى آن را محكم بستم (راغب) [ص:20]. حكومت او را محكم و قوى كرديم. [قصص:35]. بازوى تو را حتماً به وسيله برادرت قوى و نيرومند مى‏كنيم.[محمّد:4]. چون آنها را سنگين كرديد بندها را محكم كنيد. [ابراهيم:18]. مانند خاكسترى كه باد در روز طوفانى بر آن سخت وزيده است. شديد: سخت. محكم. مثل عذاب شديد، ركن شدى، بأس شديد، شديد القوى (جبرئيل)، زلزله شديد، حساب شديد و غيره كه در قرآن مجيد آمده است جمه آن شداد و اشدّاء است مثل [نباء:12]. شايد مراد آن است كه هر يك در خواص و صفات خود محكم و سخت است. و مثل [فتح:29]. اشدّ اسم تفضيل است: قوى‏تر محكمتر، [فصلت:15] [نازعات:27] . اُشّد (به ضم ش) جمع شدّ است مثل اضرّ جمع ضرّ و شدّ به معنى قوه است و مراد از اشدّ استحكام نيروى جوانى و سنّ است. بعضى آن را جمع شدّه دانسته‏اند مثل نعمة و انعم و بعضى از اهل بصره گفته‏اند: آن مفرد است. (مجمع) در جوامع الجامع فرموده:اشدّ حال اجتماع عقل و كمال عقل و كمال خلق و نيرو و تميز است آن از الفاظ جمع است كه واحد ندارد در صحاح و اقرب آن رااز هيجده سالگى تا سى سالگى گفته است. به هر حال منظور از بلوغ اشدّ رسيدن بر شد و تعقّل و استحكام جوانى است [اسراء34]. در آيه ديگر به جاى اشدّ كلمه «رشد» آمده [نساء:6] در آيه اول دفع مال يتيم مشروط است به بلوغ اشدّ و در دوم به احساس رشد، از اين روشن مى‏شود كه هر دو به يك كعنى است. اين كلمه هفت بار در قرآن مجيد آمده و همه توأم با فعل بلوغ است و حكايت دارند اشدّ مرحله‏اى از عمر آدمى است كه شخص به آن مى‏رسد. * [عاديات:8]. بعضى شديد را بخيل معنى كرده‏اند يعنى شديد انسان چون مال را دوست مى‏دارد بخيل است و راغب گويد: شديد ممكن است به معنى مفعول باشد يعنى انسان به دوستى مال بسته شده است و ممكن است به معنى فاعل باشد گويا كيسه خود را براى دوستى مال بسته است. مخفى نماند بهتر است آن را به معنى مفعول بگيريم يعنى انسان طبيعتاً به دوستى مال بسته شده است مثل [آل عمران:14]. يعنى «الانسان معقود لحب الخير».
شرب
(بر وزن قفل) نوشيدن. راغب گويد: آن نوشيدن هر مايع است آب باشد يا غير آن. [واقعة:55]. مى‏نوشند مثل نوشيدن شتر عطشان. شرب (بر وزن علم) حصّه آب [شعراء:155]. [قمر:28]. آگاهشان كن كه آب ميان مردم و ناقة مقسوم است هر حصّه حاضر شده است يعنى صاحبش از مردم يا ناقه در آن حاضر مى‏شود. شراب: نوشيدنى. [ص:51]. [نحل:10]. مشرب: مصدر ميمى، اسم زمان و مكان آيد [بقره:60]. آن در آيه اسم مكان و جمع آن مشارب است [يس:73]. و آن در آيه جمع مصدر (مشرب) به معنى مفعول است يعنى: براى آنها در چهار پايان منافع و نوشيدنيها است. * [بقره:93]. نوشانده شدند گوساله را در قلوبشان به علت كفر ورزيدن يعنى به گوساله پرستى دل بستند و به آن عشق ورزيدند.
شرح
بسط و وسعت دادن. در اقرب گويد [انعام:125]. يعنى هر كه را خدا خواهد هدايت كند، سينه وى را به تسليم شدن وسعت مى‏دهد وآن كه خواست گمراه نمايد سينه‏اش را تنگ، بسيار تنگ مى‏كند. [طه:25]. سعه صدر از جمله الطاف خداوند است كه شخص راقوى، صبور و توانا مى‏كند تا در خواسته‏هاى خود موفق شود خداوند در مقام امنتان به حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم فرمايد [شرح:1]. * [نحل:106]. شرح صدر با كفر آن است كه سينه را وسعت داده و كفر را در آن جاى بدهند.
شرد
به سر خود رفتن. تشريد: راندن و طرد كردن [انفال:57]. يعنى اگر كفار پيمان شكن را در جنگ گير آوردى به وسيله آنها كسانى را كه در پشت سر آنها اند بران شايد متذكر باشند يعنى با آنها طورى سخت رفتار كن تا ديگران از ترس رانده شوند و طمع در پيمان شكنى نكنند. در نهج البلاغه خطبه 136 فرموده «وَاللّهِ لَيُشَرِّ دَنَّكُمْ فى اَطْرافِ الْاَرْضِ» به خدا شما را در اطراف زمين متفرق مى‏كندو از اين ابى الحديد نقل شده كه آن اشاره به عبدالملك مروان است. اين كلمه در كلام اللّه يك دفعه آمده است .
شرذمة
[شعراء:54]و شرذمه را جماعت قليله گفته‏اند ولى راغب آن را جماعت منقطع يعنى جماعتى كه دنباله و طرفدار ندارند گفته است معنى آيه چنين مى‏شود اينها جماعتى بى طرفدار و در عين حال قليل اند در نهج البلاغه خطبه‏48 فرموده «وَ قَدْاَرَدْتُ اَنْ اَقْطَعَ هذِهِ النُّطْفَةَ اِلى شِرْذِمَةٍ مِنْكُمْ مُوطِنينَ اَطْرافَ دَجْلَةَ...» خواستم از اين آب عبور كرده به طرف جمع قليلى از شما كه در اطراف دجله ساكن اند بروم. اين كلمه در قرآن فقط يكبار آمده است .
شرّ
بد و ضرر راغب گفته: شر آن است كه همه از آن اعراض مى‏كنند چنانكه خير آن است كه همه به آن مايل مى‏شوند طبرسى فرموده خير نفع خوب و شرّ ضرر قبيح است [بقره:216]. در آيات گاهى معنى ضرر مناسب است مثل آيه فوق و گاهى معناى قبيح و بد نحو [يوسف:77]. در اقرب الموارد گويد: شرّ اسمى است جامع تمام رذائل و خطايا و در «فُلانٌ شَرُّ النّاسِ» اسم تفضيل است همزه آن در اثر كثرت استعمال حذف شده چنانكه در «فُلانٌ خَيْرُ النّاسِ». على هذا شرّ در آيه [بيّنة:6]. و نظير آن اسم تفضيل است و ايضاً در آيه [مائده:60]. و نظائر آن بايد به قرينه «من» تفضيليه اسم تفضيل باشد. شرير: مضرّ، مفسد، ظالم. جمع آن اشرار است [ص:62]. شرار النار (به كسر ش) شراره و جرقه آتش است كه از آن جستن مى‏كنند راغب گويد: علت اين تسميه اعتقاد شرّ در اخگر است. شرر (بر وزن ضرر) مطلق شراره واحد آن شرره است [مرسلات:32]. آتش شراره هائى به بزرگى مى‏افكند. شرار جمع شرير نيز آمده است. تفضيل سخن در «حسن» ديده شود.
شرط
(به فتح ش،ر) علامت. جمع آن اشراط است چنانكه در مجمع و اقرب و قاموس و صحاح آمده است . اما شرط (به وزن فلس) جمع آن شروط و شرايط است.[محمّد:18]. آيا جز به ساعت منتظراند كه ناگهان آيد و حقا كه علائم آم آمده است. اهل تفسير ساعت را قيامت دانسته و علائم آمدن آن را بعثت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم، انشقاق قمر، آمدن دخان كه در آيه [دخان:10]. آمده، و نزول آخرين متاب آسمانى گفته‏اند. به احتمال بعضى از بزرگان علامات قيامت خلقت انسان و تقسيم او به نيكان و بدان و آمدن مرگ بر ايشان است. نگارنده احتمال قوى مى‏دهم كه مراد از ساعت مرگ نه قيامت و كلمه «بَغْتَةِ» نيز حاكى ازآن است. و در آيات بعدى كه دنباله همين آيه است آمده «فَكَيْفَ اِذا تَوَّفْتُهُ الْمَلائِكَةِ» و علامات مرگ عبارت اند از پيرى، سفيدى موها تقليل قوا و غيره در بعضى از احاديث كه مطالبى راجع به قيامت و ظهور امام زمان عليه السلام آمده و شرايطى بيان فرموده‏اند. و در «ساعة» گذشت كه آن به معنى مرگ نيز آمده است . نا گفته نماند شرط (بر وزن فلس) چيزى است كه وجود چيزى بر آن بسته است و تحقق شرط علامت تحقق مشروط است از اين لحاظ در شرط (بر وزن فرس) نيز معناى اصلى ملحوظ است.
شرع
راه آشكارا «شَرَعْتُ لَهُ طَريقاً» يعنى راهى به او نمودم و آشكار كردم و شرع در اصل مصدر است سپس اسم شده به راه آشكار و به آن شرع (به فتح و كسر اول) و شريعت گفته شده و به طور استعاره به طريقه خدائى اطلاق شده است (راغب). در مجمع فرموده: شرعه و شريعت هر دو يكى است و آن طريقه واضحه است و اصل آن طريقه واضحه است و اصل آن به معنى ظهور مى‏باشد. [جاثية:18]. سپس تو را در راه آشكارى از امر دين قرار داديم از آن پيروى كن و از هواهاى نادانان پيروى نكن [شورى:13]. يعنى براى شما از دين آنچه به نوح توصيه كرده آشكار و روشن كرده است و آنچه را كه به تو وحى كرده‏ايم و آنچه را كه به ابراهيم و موسى و عيسى وصيّت كرده‏ايم. دين را با حفظ و عمل به پا داريد و در آن فرقه فرقه نشويد. ظاهر سياق آن است كه «لكم» خطاب است به حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم و امّتش و چون «اَوحَيْنا اِلَيْكَ» با شرع نوح مقابل آمده ظاهر مراد از آن مختصات اسلام است. و نيز ظاهر مى‏شود كه اولوالعزم اين پنج نفر اند و شريعت اسلام جامع تمام شريعتهاست و تمام شريعتها شريعت اين پنج نفر است. و لازم اين سخن آن است كه پيش از حضرت نوح شريعتى كه شامل قوانين اجتماعى و رافع اختلافات اجتماع بوده باشد وجود نداشته است (الميزان به اختصار). * [اعراف:163]. شرع لازم و متعدى هر دو آمده است و شارع به معنى شريعت گذار و قانون گذار و همچنين به معنى آشكار است. شرّع در آيه جمع شارع و به معنى آشكار مى‏باشد يعنى: در روز سبت ماهيان آنها آشكار مى‏آمدند و روى آب ظاهر مى‏شدند و در غير سبت آشكار نمى‏شدند. [مائده:48]. در سابق گفتيم و شريعت هر دو يكى است. نهج البلاغه و منهاج نيز به معنى طريق واضح است (راغب اقرب) على هذا فرقى بين شريعت و منهاج قيد توضيحى شرعه است. از آيه شريفه استفاده مى‏شود اولا شريعت‏هاى انبياء با هم فرق داشته‏اند «لِكُلٍّ جَعَلْنا نِنْكُمْ شِرْعَة وَ مِنْهاجاً». ثانياً علت اختلاف علت امتحان مردم است و چون امتحان لازم است نسبت به استعدا باشد لذا با ملاحظه استعداد و ترقى و تكامل بشريّت براى هر دوره امتحانى و شريعتى آم‏ده است. و خلاصه شريعتها امتحان است و امتحان است و امتحانهر دوره نسبت به نحوه قابليت آن دوره است و اين موجب تفاوت شريعتها است. شرايع در اصول متحدند و در فروعات با هم فرق دارند. فرق ميان شريعت، دين و ملت‏ مراجعه به قرآن نشان مى‏دهد كه شريعت از دين اخصّ است. مثلا اگر آيه [آل عمران:19]. و آيه [آل عمران:85]. را مقايسه كنيم با آيه [مائده:48] و آيه [جاثية:18]و اعم بودن دين روشن خواهد شد كه دين شامل‏ها نسبت به پيامبران جداگانه است. و از آيه [شورى:13]. بدست مى‏آيد كه دين شامل اديان همه انبيا است و اسلام به وسيله «اَوْحَيْنا اِلَيكَ» شريعت خاصى گرديده است. و در عين حال شامل همه آنهاست . ولى ملت كه به معنى راه و روش و طريقه است با دين مرادف مى‏باشد ملت از املال و املاء است دين را ملت گفته‏اند زيرا كه از طرف خدا املاء شده است چنانكه از مفردات راغب استفاده مى‏شود در دو آيه زير بدين صريحاًملت اطلاق شده است [انعام:161] [حج:78]. فرق ملت با دين چنانكه گفته‏اند آن است كه دين به خدا و پيامبر و فرد اضافه مى‏شود گوئيم: دين خدا، دين محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم، دين زيد و عمر و ولى ملت فقط به پيامبر اضافه مى‏شود گويند ملت ابراهيم، ملت موسى، ملت محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم و عليهم ولى گفته نمى‏شود ملّت خدا يا ملّت زيد. پس فرق ميان دين و ملت اعتبارى است دين در اصل به معنى طاعت و جزا است. راه و طريقه پيامبر را دين گويند كه در آن طاعت و جزا هست. و ملت گويند كه از طرف خداوند املاء شده است.
شرق
(به فتح ش،ر) و شروق. طلوع آفتاب. اشراق: روشن شدن (مجمع - مفردات) [زمر:69]. زمين به نور پروردگارش روشن شد. مشرق: اسم مكان است يعنى محل طلوع [بقره:258]. شرقى چيزيكه منسوب به شرق است (ناحيه شرقى - طرف شرقى) [نور:35]. درخت ميوه اگر در وسط باغ باشد پيوسته آفتاب گير بوده ميوه‏اش كاملا مى‏رسد بر خلاف‏آن كه در شرق و غرب باغ بوده باشد گويند مراد از آيه چنين درختى است. [مريم:16]. ظاهراً منظور ناحيه شرقى معبد بيت المقدس است يعنى از اهلش در مكان شرقى كناره گرفت. [ص:18] مراد وقت اشراق شمس است . مشرق به صيغه فاعل كسى است كه وارد وقت طلوع شود [حجر:73]. در حاليكه به وقت طلوع آفتاب داخل مى‏شدند صيحه آنها را گرفت ايضاً آيه 60. شعراء. * [بقره:115]. يعنى همه زمين مال و ملك خداست زيرا اگر كره زمين را در نظر بگيريم نصف آن مشرق و نصف ديگر مغرب است در وسط فقط يك چيز اعتبارى مى‏ماند و شرق و غرب همه آن را شامل مى‏شود. درآيه [زخرف:38] به طور تغليب مشرقين آمده و در آيه [اعراف:137]. ظاهراً مراد از «اَلْاَرْض» ارض فلسطين است . مشرق، مشرقين، مشارق‏ [بقره:177]، [رحمن:17]، [معارج:40]. در توجيه مفرد و تثنيه و جمع آمدن مشرق و مغرب معروف است، غرض از مشرقين و مغربين، مشرق و مغرب زمستان و تابستان است، منظور از مشارق و مغارب مشرق و مغرب روزهاى سال است كه آفتاب هر روز از يكى طلوع و در يكى غروب مى‏كند. نا كفته نماند: مشرق و مغرب معلوم است ولى مراد از مشرقين و مغربين شايد مشرق و مغرب آفتاب و ماه باشد. آقاى محمد امين سلدوزى رفيق دانشمندم احتمال داده‏اند كه مشرق و مغرب جنّ و انس است كه سوره رحمن درباره آن دو است و پيوسته هر دو را مخاطب قرار مى‏دهد. امّا مشارق و مغارب: هر جاى زمين مشرق و مغرب است زيرا زمسن در اثر حركت وضعى. شب و روز پيوسته در اطراف آن مى‏گردد مثلا ممالك‏اپون، كره، چين، كشمير، افغانستان، ايران، عراق، عربستان، سودان، اگر از ژاپون حساب شود هر يك در غرب ديگرى و اگر از سودان حساب شود هر يك در مشرق ديگرى قرار گرفته‏اند. پس هر يك نسبت به ما قبل مغرب و نسبت به ما بعد مشرق اند. بدين ترتيب تمام سطح زمين هم مشرق و هم مغرب اند، مراد از مشارق و مغارب بايد اينها باشند. مى‏توان دانست و مى‏شود گفت: منظور مشارق و مغارب تمام ستارگان است. در صافى ذيل «رَبُّ الْمَشْررقَينِ...» از احتجاج نقل شده كه از امير المؤمنين عليه السلام از اين آيه سؤال شد فرمود: مشرق زمستان عليحده و مشرق تابستان عليحده است آيا اين را از قرب و بعد آفتاب نمى‏دانى؟ و فرمود امّا قول خداوند «رب المشارق و المغارب» براى آفتاب سيصد و شصت برجى است كه هر روز از يكى طلوع و در ديگرى غروب مى‏كند...» صحت حديث معلوم نيست و در آن تغيير تدريجى محل طلوع و غروب آفتاب در نظر است.
شرك
(به فتح - ش) و شركت و مشاركت به معنى شريك شدن است. اشراك: شريك كردن [طه:31-32]. شريك:كسى كه در كارى يا در چيزى با ديگرى سهيم است [فرقان:2]. در حكومت و تدبير عالم شريكى نداشته است. مراد از آن شريك مستقل است و گرنه خدا براى تدبير عالم واسطه هائى از فرشته و غير آن آفريده است. شرك (به كسر شين) اسم است يعنى عمل شرك چنانكه در صحاح و قاموس و اقرب آمده است و نيز به معنى شريك و نصيب آمده و آن را در آيه [فاطر:40]، [لقمان:13]. يعنى شرك ظلم بزرگى است. مشرك كسى است كه براى خدا شريك قرار بدهد چنين شخصى قابل آمرزش نيست مگرآن كه در دنيا توبه كند [نساء:48]، [نساء:116]. در اينجا لازم است چند مطلب بررسى شود: اقسام شرك‏ شرك اقسامى دارد. 1- شرك در خلقت، مثل عقيده ايرانيان قديم كه خيرات را از يزدان و شرور را از اهريمن مى‏دانستند و مى‏گفتند: يزدان اهريمن را آفريده سپس اهريمن بالاستقلال شرور را آفريد شايد مراد از آيه [انعام:100]. همين عقيده باشد و آيه [مؤمنون:91]. نيز به آن اشاره دارد كه در نفى معبود و خالقى جز خدا صريح است. 2- شرك در تدبير عالم: مثل عقيده ارباب انواع كه اعتقاد به خداى دريا، خداى صحرا، خداى جنگ، خداى عشق، خداى جنگ،، خداى غضب،، و غيره داشتند و براى هر يك مجسمه‏اى به خيال خويش درست كرده بودند و مثل عقيده ستاره پرستان، آفتاب پرستان، و عقيده تثليت در هند و روم و چين و مصر... و عقيده پرستندگان ستاره شعراى يمانى... مشركان اينها را مدبر عالم يا دخيل در تدبير عالم مى‏دانسته‏اند. در سوره شعراء هست كه چون موسى خدا را ربّ العالمين خواند فرعون گفت: او ديوانه است (آيه 27) كه فرعون خدا را پرورش دهنده تمام عالم نمى‏دانست. 3- شرك در عبادت: و آن اينكه خدا را عبادت نمى‏كردند، بلكه بتها، ارباب انواع، آفتاب، ماه، دريا، رعد، برق، حتى، اشخاصى مثل نمرود و فرعون و... را پرستش مى‏كردند. قرآن مجيد كه كتاب توحيد خالص است در ردّ اين خرافات سخت پافشارى مى‏كند راجع به شرك اول مى‏گويد جز خدا خالقى نيست و او خالق و آفريننده تمام اشياء است [انعام:101]، [انعام:102]، [رعد:16]، [طه:50]، [سجده:7]. و آيات كه شاهد اند، خلقت همه چيز در دست خدا است و راجع به واسطه سخن خواهيم گفت. در رد شرك دوم اصرار دارد كه جز خدا ربّى، مدبرى، مديرى بالاستقلال وجود ندارد مگرآن كه خدا آن را اختيارى بدهد [انعام:163]. آيه مطلق شريك را نفى مى‏كند اعم ازآن كه در خلقت باشد يا در تدبير يل در عبادت، [فرقان:2]، [رعد:33]. و نيز در چهل دو مورد آمده «رَبُّ الْعالَمينَ» (المعجم المفهرس) يعنى پرورش دهنده تمام موجودات چنانكه در كلمه «اللّه» گذشت. [جاثية:36]، [اعراف:54]. و خلاصه‏آن كه خالق و اداره كننده عالم خداست. اما در رد شرك سوم: بايد ديد مشركان چرا به غير خدا عبادت مى‏كردند. مشركان بتهاى خود را ضار و نافع مى‏دانستند و منظورشان از عبادت جلب نفع و دفع ضرر بود و كسانيكه آفتاب و ماه و ستارگان و غيره را پرستش مى‏كردند منظور را داشتند زيرا دفع ضرر و جلب نفع از فطريات بشر است و نيز مى‏گفتند: اينها واسطه و شفيعان ما هستند و براى ما هستند و براى ما در پيش خدا كار سازى مى‏كنند. قرآن عقيده آنها را چنين نقل مى‏كند [يونس:18] مى‏گفتند: اين‏ها واسطه‏اند و قدرت آن را دارند كه در جلب نفع و دفع ضرر براى ما مؤثر باشند لذا آنها را عبادت مى‏كردند. ولى قرآن فرمايد: اينها نفع و ضرر ندارند و خدا آنها را شفاعتگر نكرده است. ايضاً [زمر:3]. با در نظر گرفتن اينكه مشركان عقيده به معاد ندانستند نظرشان از تقرّب به واسطه بتان جلب نفع و دفع ضرر دنيوى بود. ايضاً به حضرت نوح مى‏گفتند [هود:54]. يعنى: جز اين نگوئيم كه بعضى از خدايان ما به تو آسيبى رسانده كه چنين سخنان مى‏گوئى. چنان مى‏دانستند كه خدايان آنها قدرت اسيب رساندن دارند. قرآن با تمام كلمه، معبود بودن، مؤثر بودن، واسطه بودن آنها را نفى مى‏كند [بقره:165]. [نساء:139]. [اعراف:194]. ايضاً [اعراف:197-198]. ايضاً فرموده [نحل:20-21]. و صدها آيه نظير اينها كه همه در رّد معبودهاى باطل آمده‏اند. خلاصه اين بررسى آن است كه: خالق تمام موجودات خداست. مدّ بر تمام موجودات خداست. معبود همه عالم خداست. محل نزاع‏ اختلاف پيامبران با مردم اغلب درباره معبود بوده نه درباره خالق. به عبارت ديگر مشركان نوعاً به خداوند و خالق عالم عقيده داشتند ولى بتها و ارباب را اراده كننده عالم مى‏دانستند و به آنها عبادت مى‏كردند. پيامبران مى‏گفتند: خدا هم خالق است و هم ربّ و مدبّر و عبادت هم خاصّ اوست. و بايد او را رب العالمين دانست و به او پرستش كرد بتان تأثيرى در امور عالم ندارند آفتاب و ماه و فرمانبراند و معبود نيستند. قرآن فرمايد: [عنكبوت:61]. يعنى اگر از آنها بپرسى كدام كس آسمان‏ها و زمين را آفريده و آفتاب و ماه رام كرده؟ حتماً حتماً مى‏گويند: خدا. ايضاً آيهئ 25 لقمان و 38 زمر و 9 زخرف و ايضاً [زخرف:87]. اگر بپرسى كه آنها را آفريده؟ حتماً حتماً گويند: خدا. و نيز اينكه مى‏گفتند «شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللَّهِ» «لِيُقَّرِ بُونا اِلَى اللَّهِ زُلْفى» روشن مى‏كند كه به خدا و خالق عالم عقيده داشته‏اند. ايضاً در سوره اعراف آيات 59-65-73-85- و در سوره هود آيات: 50-61-84. از حضرت نوح، هود، صالح و غيره نقل شده كه همه مى‏گفتند: «يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللَّه ما لَكُمْ مِنْ اِلهٍ غَيْرُهُ» معلوم مى‏شود صحبت درباره وجود خدا نبوده و به او عقيده داشتند صحبت درباره معبود بود كه مى‏گقتند: شما را جز خدا معبودى نيست. حتى در جواب هود مى‏گفتند: [اعراف:70]. آيا آمده‏اى تا فقط خدا را عبادت كنيم و از معبود پدران دست برداريم و نيز روشن است كه حضرت رسول «صلى اللَّه عليه و آله» مى‏فرمود «قُولُوا لا اِلهَ اِلا اللَّه تُفْلِحُوا» على هذا وجود خدا مفروغ عنه بوده و پيامبران سلام اللَّه عليهم اصرار داشتند كه بايد خدا را همانطور كه خالق است مدير عالم بدانيد و او را پرستش كنيد لذا تبليغات رسولان درباره ربوبيّت و الوهيت بوده است گر چه درباره وجود خدا نيز بيشتر سخن گفته‏اند مخصوصاً در قرآن مجيد. قرآن درباره اين كه تدبير عالم و كارهاى آن همه از خداست كلماتى شيرين و پر معنائى دارد از جمله فرموده [نجم:42-48]. يعنى: سرانجام به سوى اوست، او مى‏گرياند، او مى‏خنداند، او مى‏ميراند، او رنده مى‏كند، او نر و ماده آفريده، خلقت آخرت نيز از اوست و بر عهده اوست، او بى‏نياز نموده و عطا كرده است. و از قول حضرت ابراهيم نقل مى‏كند: خلقت و هدايتم از اوست. او غذايم مى‏دهد، او سيرابم مى‏كند، و چون مريض شدم او شفايم مى‏دهد. او مى‏ميراندم و سپس زنده‏ام مى‏كند. شعراء:78-81. و صدها آيات ديگر كه تدبير كليه امور عالم را مخصوص خداوند مى‏كند.[اعراف:54]. واسطه و شرك‏ بايد دانست واسطه غير از شرك است. قرآن واسطه را قبول دارد. يعنى خداوند با واسطه‏ها و اسباب كار مى‏كند. مثلاً گياهان را بوسيله باران مى‏روياند، حيات را بوسيله نور خورشيد تدبير مى‏كند، بندگان خود را بوسيله زمين روزى مى‏دهد. مردگان را بوسيله ملك الموت قبض مى‏كند فرزندان را بوسيله پدر و مادر به دنيا مى‏آورد و هكذا... چنان كه نماز، روزه، صدقه و اعمال نيك را وسيله تقرب قرار داده و بندگان را بوسيله پيامبران و امامان عليهم السلام هدايت فرموده است. اگر اين واسطه‏ها و اسباب را در كارهاى خود مستقل بدانيم آن شرك است و اگر بگوئيم كه: خدا آنها را آفريده و زير نظر خود قرار داده و با اجازه و فرمان خداكار مى‏كنند و از خود استقلالى ندارند بلكه «كُلُّ لَهُ قانِتُونَ» اند در اين صورت مخالف قرآن سخن نگفته‏ايم [بقره:255]. هيچ كس جز به امر و اذن خدا واسطه نيست. خدا بواسطه‏ها محيط است و آنها به هيچ وجه به علم خدا احاطه ندارند. و فرموده [يونس:3]. و ايضاً [زمر:44]. در مقابل اين آيه فرموده «اَمِ اتَّخَذوا مِنْ دُونِ اللَّه شُفَعاءَ قُلْ اَوَلوْ كانوا لا يَمْلِكونَ شَيْئاً وَ لا يَعْقِلُونَ» بت پرستان دو انحراف عمده داشنتد. يكى اين كه بت‏ها را عبادت مى‏كردند نه خدا را و خود مى‏گفتند «ما نَعْبُدُهُمْ اِلَّا لِيُقَرِّبُونا اِلَى اللَّه زُلفْى‏» ايضاً مى‏گفتند [انبياء:53]. ديگر آن كه: بتها را شفعاء و واسطه‏هاى تقرى و اسباب سود و زيان ميدانستند و مى‏گفتند «هؤُلاءِ شُفَعائُنا عِنْدَاللَّهِ» قرآن در ردّ اين دو قول مى‏فرمايد: اينها معبود نيستند معبود همان خالق و رب العالمين است و نيز خدا آنها را واسطه قرار نداده و هيچ كاره هستند [نجم:23]. نه اينكه خدا اطلا در عالم، اسباب و واسطه نيافريده است. احترام و شرك‏ احترام و شرك دو چيز جداگانه هستند، محترم داشتن چيزى معبود قرار دادن آن نيست گفتيم: مشركان خدا را عبادت نمى‏كردند و بت‏ها را در تدبير عالم مؤثر مى‏دانستند. مثلاً زيارت قبور پيامبران و امامن و صلحا و پدر و مادر و اين كه كسى صاحب قبر را شفيع آورده و بگويد: خدايا به احترام صاحب اين قبر حوائج مرا بر آورده كن هيچ يك از اينها مصداق شرك نيست و گرنه رسول خدا «صلى اللّه عليه و آله» آن را تحريم مى‏كردند. ما نه به صاحب قبر عبادت مى‏كنيم و نه او را در كارى از كارهاى عالم مستقل مى‏دانيم بلكه چون در راه رضاى خدا قدم بر داشته و با نفس مبارزه كرده و پيش خدا محترم است او را شفيع قرار مى‏دهيم. خدا نيز او را شفيع قرار داده به عبارت ديگر مى‏گوئيم: خدايا همانطور كه ما را بوسيله اين امام و اين پيامبر هدايت فرموده به حق وى فلان درد ما را دواكن و تو خود براى آنها حق قرارداده و فرموده‏اى [روم:47]. درست است آنها بر تو حقّى ندارند ولى تو اين حق را براى آنها قرار داده‏اى و فرموده‏اى [مائده:35]. همچنين تقبيل اعتاب مقدسه و تبرك به آنها هيچ يك مصداق شرك نيستند وهّابى‏ها متوجه فرق ميان احترام و شرك نشده از اين كارها نهى مى‏كنند و به قبور بزرگان اهانت كرده‏اند. شاهد بارز اين سخن حجر الاسود و كعبه است باتفاق اهل اسلام بوسيدن و دست ماليدن به حجر الاسود جايز و ثواب است و همچنين كعبه. و رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم حجر الاسود را استلام فرموده و بوسيده است. همچنين است طواف كعبه فى نفسه لا يضر و لا ينفع اند اين مطلب را در كتاب سيرى در اسلام فصل شرك مفصلاً توضيح داده‏ام. و در «عبد» فرق احترام و عبادت بيشتر روشن خواهد شد. مشركان و اهل كتاب‏ قرآن همواره اهل كتاب را از مشركان جدا كرده. مثل [بقره:105] ايضاً [بيّنة:1]. و نيز آيه [بيّنة:6]. و همچنين آيه [مائده:82]. درست است كه اهل كتاب عيسى را خدا م پسر خدا و نيز عزير را پسر خدا مى‏دانستند چنانكه در سوره مائده آيه 17و72 و سوره‏توبه آيه 30 آمده و در «ابن» مفصلاً گذشت ولى با وجود اين فرآن آنها را مشركان نخوانده است به عبارت ديگر درباره آنها فرموده [آل عمران:110]. و ايضاً آنها را كافر خوانده و فرموده [بقره:89]. ولى درباره آنها نفرموده «اُولئِكَ هُمُ الْمُشْرِكُونَ». اهل كتاب در اصطلاح مشرك اند و در آيه [توبه:31]. به شرك آنها تصريح شده ولى در آيات گذشته چنانكه ديديم آنها را از مشركان جدا كرده و در احكام اسلامى نيز با مشركان فرق دارند و از آنها جز يه مقبول است نه از مشركان. شرك جلى و خفى‏ شرك جلى يكى از شركهاى سه گانه است كه گذشت. شرك خفى آن است كه غير خدا را نيز كارها مراعات بكند مثلا بگويد: اگر فلانى نبود عيال من ضايع مى‏شد ولى اگر بگويد خدا فلانى را در كار من سبب كرد اشكالى ندارد آيه‏اى كه بر شرك خفى دلالت دارد اين آيه است [يوسف:106]. يعنى با اينكه به خدا ايمان دارند مشرك اند. در تفسير عياشى ذيل اين آيه از حضرت صادق عليه السلام نقل شده: آن شرك، قول شخص است كه مى‏گويد: اگر فلانى نبود هلاك مى‏شدم، اگر او نبود هلاك مى‏شدم، اگر او نبود به فلان بلا گرفتار مى‏شدم، اگر فلانى نبود عيالم از بين مى‏رفت، آيا نمى‏بينى كه براى خدا در ملكش شريك قرار داده كه او را روزى مى‏دهد و از بلا مى‏رهاند. راوى گويد گفتم: مى‏گويد اگر خدا به واسطه فلانى بر من منّت نمى‏نهاد هلاك مى‏شدم فرمود: آرى اين عيب ندارد. ايضاً از امام باقر عليه السلام نقل شده كه فرمود: آن شرك طاعت است نه شرك بندگى، آن در كناهانى است كه مرتكب مى‏شوند در آنها به شيطان اطاعت خدا شريك قرار دادند. و شرك عبادت اين است كه غير خدا را عبادت كنند. ايضاً اين گونه روايات در تفسير نقل شده است. اينكه امام عليه السلام فرمود شرك اطلاق شده است مثل [انعام:121]. سيرى در بعضى آيات * [اعراف:190]. به نظر مى‏آيد مراد از اين آيه شرك خفى و مراعات غير خدا با خدا باشد. اين در نوع بشر بسيار معمول است چون در نوع بشر بسيار معمول است چون در مخمصه و لا علاجى واقع سود به خدا روى آورد و چون از بلا رهائى يابد باز به عوامل متوسل شده و مشرك مى‏گردد چنانكه آيه ذيل اين واقعيّت را روشن مى‏كند [نحل:54]. به نظر مى‏آيد در اينگونه موارد نيز اگر بعد از رفع خطر بگوئيم: خدا نجات داد يا خدا فلان چيز را سبب قرار داد نورزيده‏ايم . بايد دانست در تأثير اسباب عادى هزاران شرطها وجود دارد كه به ترتيب آنها جز به اراده خدا ميسّر نيست لذا اعتماد به ايبارب شرك است مگر آن طور باشد كه گفته شد. اين سخن رمز فهم بسيارى از آيات شرك است. و نظير آن را در «رزق» مى‏توان ديد. نا گفته نماند: در ذيل آيه ما نحن فيه پنج آيه درباره مشركين و بت پرستان است. مى‏شود گفت: آن پنج آيه مطلبى جداگانه‏اند و آيه مورد بحث مطلبى ديگر. و مى‏شود ذيا مطلب فوق باشند النهايه مطلب به تدريج و سيع گرديده تا بت پرستان و شرك جلى نيز ذكر شده است. * [نساء:116]، [مائده:72]. اين دو آيه صريح اند در اينكه‏آن كه از دنيا مشرك برود گناهش قابل غفران نيست و اهل آتش است. ولى به ضرورت اسلام ثابت است اگر مشرك توبه كند گناهش آمرزيده مى‏شود. گفته‏اند: علت عدم غفران مشرك آن است كه خلقت خداوندى بر اساس عبوديّت و ربوبيّت است چنانكه فرموده [ذاريات:56]. و با شرك عبوديت نيست (يعنى رابطه خلقت با خدا قطع شده است). نا گفته نماند آيه اول شرك همه گناهان را قابل آمرزش معرفى مى‏كند. على هذا گناهان ديگر ممكن است به وسيله شفاعت و اعمال صالحه و رحمت خداوند بخشوده شوند و قيد «لِمَنْ يَشاءُ» در جمله «وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ» شايد اشاره به همين اسباب باشد چنانكه از موارد ديگر روشن مى‏شود. در تفسير عياشى از حضرت صادق عليه السلام نقل است كه فرموده: هر چيز در استثنا اين آيه داخل شده است و در وايتى ديگر از آن حضرت آمده كبائر در استثناء داخل شد. بقيّه در «غفر». * [توبه:28]. الميزان از مجمع نقل مى‏كند هر چز قذارت دار نجس است گويند: رجل نجس - امرأة نجس - قوم نجس، علّت عدم جمع مصدريّت است. آنگاه فرموده: نهى از دخول مسجد به حسب فهم عرفى آن است كه مسلمين از اين كار مانع شوند و تعليل عدم دخول با نجس اعتبار نوعى قذارت و پليدى در مشركان است مثل اعتبار نوعى از طهارت براى مسجد الحرام. اين قذارت هر آن طور باشد غير از نجاست معمولى است كه حكم شده با آنهابا رطوبت نمى‏شود ملاقات كرد تمام شد. يعنى به معنى پليد است و آيه نجاست مشركان را نمى‏رساند.
شرى
(بر وزن علم) خريدن. فروختن. در مجمع ذيل آيه «وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرى...» فرموده: شراء از اضداد است و در خريدن و فروختن هر دو به كار رود. همچنين است قول صحاح و قاموس و اقرب، مصدر آن شراء و شرى است. ايض: اشتراء به معنى خريدن و فروختن است چنانكه در قاموس و اقرب گويد. [يوسف:20]. يعنى او را به قيمت ناقصى فروختند ايضاً [بقره:207]. كه به معنى فروختن است. و آن در ليلة المبيت درباره على عليه السلام نازل شده است (تفسير عياشى). اشتراء در آيات [بقره:90]. [آل عمران:187]. و ساير آيات به معنى فروختن است. در جاهائيكه به معنى فروختن است كلمه به معنى فروختن است كلمه مقارن باء مبيع است [بقره:41]. و آنجا كه به معنى خريدن باشد، مقرون به باء به معنى قيمت و ثمن است نحو [بقره:16].
شطأ
شاخه كوچك (جوانه) [فتح:29]. شطأ را اهل لغت فراخ النخل و الزرع گفته‏اند منظور از آن شاخه‏هاى كوچك و جوانه‏ها است كه براى اولين بار از زمين يا از شاخه مى‏رويد يعنى مثل يارات محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم در انجيل مانند زرعى است كه شاخك خود را رويانيد و نيرومند كرد تا سخت شد و بر ساقه‏هاى خود ايستاد. بعضى از قراء آن را در آيه به فتح طاء خوانده‏اند. شاطى: جانب. حاشيه [قصص:30]. از حاشيه راست وادى در بقعه مبارك ار درخت ندا شد: اى موسى. اين كلمه تنها يكبار در قرآن يافته است .
شطر
اين كلمه رانصف، وسط، جهت و بعض معنى كرده‏اند مثلا در قاموس گويد «الشطر: نصف الشى‏ء و جزئه... و الجمة و الناحية». مجمع آن را جهت و طرف گفته و دو شعر در اين باره نقل كرده از جمله: وَ قَدْ اَظَلَّمَ مِنْ شَطْرِ ثَغْرِكُمْ‏ هُوْلٌ لَهُ ظُلَمٌ يَغْشاكُمْ قِطْعاً يعنى از طرف سر حدتان ترسى بر شما سايه افكنده كه پاره‏هاى ظلمت آن شما را مى‏پوشاند. [بقره:144]. اين كلمه پنج بار در قرآن مجيد آمده است بقره آيات 144،149،150. اگر آن را يه معنى طرف بگيريم چنانكه در مجمع و المنار گفته آن وقت قبله مسجد الحرام است نه فقط كعبه و اگر بعض معنى كنيم شامل ابعاض مسجد الحرام از جمله كعبه خواهد شد. به عقيده الميزان شطر به معنى بعض است و شطر مسجد الحرام كعبه است و اينكه «فَوَلِّ وَجْهَكَ الْكَعْبَةَ» يا «فَوَلِّ وَجْهَكَ الْبَيْتَ الْحَرامَ» نيامده مقابله با قبله سابق يعنى همان سنگ معروف بود. پس شطر مسجد الاقصى به شطر المسجد الحرام كه كعبه باشد تبديل شده است. باقى مطلب در «قبله» ديده شود.
شطط
تجاوز از حد و اندازه (اقرب) راغب گويد: از آن با جور تعبير آورده‏اند در نهايه ظلم و دورى از حق گفته است. [ص:22]. ميان ما به حق داورى كن و حكم به جور نكن و از حق دورى منما [كهف:14]. آن وقت قول باطل و دور از حق گفته‏ايم.
شيطان
دور شده. متمرد. اين كلمه به صورت مفرد هفتاد بار و به صورت جمع (شياطين) هيجده بار در قرآن مجيد آمده است (المعجم المفهرس) و بررسى در آن از چند لازم است. معناى لغوى‏ به عقيده طبرسى و راغب و ابن اثير و ديگران نون شيطان اصل كلمه است و آن از شطن يشطن مى‏باشد شطن چنانكه سه دانشمند فوق و جوهرى گفته به معنى دور شدن است «شَطَنَ عَنْهُ:بَعُدَ» على هذا شيطان به معنى دور شده از خير است چنانكه در مجمع البعيد من الخير گفته است. به قول بعضى نون آن زايد و اصل آن از شاط يشيط است و آن به معنى هلاكت است وآن به معنى هلاكت يا شدّت غضب است (نهايه) ولى محققين اين قول را قبول ندارند. آنگاه نگارنده: شيطان وصف است نه اسم خاص آن روح شرير و به مناسبت دورى از خير و از رحمت حق تعالى وصف شيطان بر او اطلاق شده است چنانكه نظير اين كلمه در «بلس ابليس» گذشت و توصيف آن با رجيم (مطرود) شاهد اين مطلب است. شيطان از ملائكه است يا از جن؟ صريح آيه [كهف:50] آن است كه شيطان از نوع جنّ است و رواياتى در اين باره نقل شده است از جمله در تفسير عياشى ذيل آيه 34 بقره از حضرت صادق عليع السلام نقل شده: جميل بن درّاج از آن حضرت پرسيد آيا ابليس از ملائكه بود يا كارى از آسمان را عهده دار بود؟ فرمود: از ملائكه نبود و كارى از آسمان را مباشرت نداشت. از جنّ بود در ميان ملائكه. فرشتگان چنان مى‏دانستند كه او از آنها نيست چون به سجده مأمور شد از او واقع شد آنچه واقع شد. در مجمع ذيل آيه 24 بقره از شيخ مفيد رحمة اللّه نقل شده كه گويد: او از جنّ بود و از ملائكه نبود در اين باره از ائمه هدى عليهم السلام روايات متواتر نقل شده و اين قول مذهب اماميّه است (تمام شد). از طرف ديگر ظهور استثناء در آيه [بقره:34]. و آيات ديگر كه اين سياق را دارند. آن است كه او از ملائكه بود و گرنه دستور به او شامل نمى‏شد و جائى براى عتاب و طرد نداشت و حق داشت كه بگويد خطاب شامل من نبود. در خطبه 190 نهج البلاغه صريحاً او را ملك گفته است و آن چنين است «كَلّا ما كانَ‏ِ اللّهُ سُبْحانَهُ لِيُدْخِلَ الْجَنَّةَ بَشَراً بِاَمْرٍ اَخْرَجَ بِهِ مِنْها مَلَكاً». در مجمع ذيل آيه فوق فرموده: شيخ طوسى ملك بودن او را اختيار فرموده وآن در ظاهر تفاسير ما از امام صادق عليه السلام نقل شده. و از ابن عباس و ابن مسعود و قتاده منقول است (تمام شد). به نظر نگارنده‏چنانكه در «بلس» گذشت جنّ. ملائكه از يك حقيقت اند و اختلاف صنفى و وصفى دارند به «ابليس» رجوع شود در اين صورت اطلاق جنّ و ملك هر دو به او صادق است اين مطلب را المنار نيز گفته و قول راغب در ذيل نقل خواهد شده اگر گوئى: درباره ملائكه هست [انبياء:26-27]. پس چطور شيطان نا فرمانى كرد؟ گوئيم: اين سخن در «ملك» بررسى خواهد شد و اشكالى ندارد كه صنف جنّ از ملائكه اهل گناه باشند. چنانكه در سوره جنّ هست. راغب در مفردات گويد: جنّ به دو وجه گفته مى‏شود يكى روحانيّين كه از ديده پنهان اند در اين صورت ملائكه و شياطين داخل در جنّ اند هر ملك جنّ است ولى هر جنّ ملك نيست (محل حاجت تمام شد). ولى اگر ملك و جنّ از يك حقيقت نباشد ناچار بايد گفت: او از جنّ بود نه از كلائك زيرا آيه فوق الذكر در جنّ بودن او صريح و غير قابل تأويل است. حدود تسلط شيطان در كيش ثنويت ايران قديم اهريمن خالق مطلق بدى‏ها و شروز و آفات و موجودات زيان آور از قبيل مار، عقرب و غيره است، ممكن است بعضى خيال كنند: شيطان در قرآن و اسلام مرادف اهريمن در عقيده ايران باستان است. ولى اين اشتباه محض است. شيطان و جنّ نقشى در كار خلقت ندارند. خالق تمام اشياء خداوند است و كسى جز خدا در كار خلقت و تدبير آن استقلالى ندارد چنانكه مفصلاً در «شرك» و و كلمه «اللّه» گذشت. قرآن در مقام ذمّ و ردّ چنين افكار باطل فرموده [انعام:100]. ايضاً فرموده [صافات:158]. آنچه به شيطان و اعوان او داده شده از حول و قوّه الهى است و آنهامطلقاً استقلالى ندارند گر چه در علت تفويض قدرت وسوسه به آنهاسخن بسيار است. حدود تسلّط شيطان و شياطين فقط وسوسه قلبى و بهتر نماياندن بديها و بالعكس است و جز اين تسلّط ندارند و در قرآن مجيد هر چه در كار آنها گفته شده برگشت همه بر اين اصل است. چنانكه شيطان خود در روز قيامت به مردم خواهد گفت [ابراهيم:22]. يعنى من بر ما تسلّطى نداشتم جزآن كه شما را خواندم و از من قبول كرديد. چنانكه در «سلطان» تحت عنوان تسلّط شسطان مفصلاً گذشت. و آيات [اعراف:20]، [نساء:120]، [انفال:48]، [بقره:268]. و آيات ديگر همه راجع به اين مطلب اند. و اين قدرت از جانب خدا اعطا شده ولى چند آيه هست كه بايد بررسى شوند. اول آيه [بقره:275]. در «خبط» مفصلاً در اين باره صحبت شد رجوع شود و گفته شد كه المنار شيطان را در آيه ميكرب دانسته و به عقيده الميزان: اشعار آيه به دخالت جنّ در بعضى از ديوانگان قطعى است. دوم آياتيكه نسيان را به شيطان نسبت ميدهند نحو [انعام:68]. ايضاً آيه 42 يوسف، 63 كهف، 201 اعراف،. شايد اين نسيان در اثر وسوسه‏هاى مخصوص باشد و شايد شيطان اين تسلّط را نيز دارد. سوم آيه [ص:41]. در «ايّوب»احتمال داديم كه شايد منظور وسوسه رنج مى‏داد نه اينكه شيطان سبب بيمارى او بود. چهارم [زخرف:36]، [مريم:83]. در اين دو آيه نيز تحريك شيطان و قرين بودنش به وسيله وسوسه است با اضافه اينكه خداوند در صورت كورى از ذكر خدا و كفر به آيات شيطان را مسلّط مى‏كند. حكايت تمرد شيطان‏ حكايت عصيان اين روح شرير در جاهاى متعدد از قرآن كريم نقل شده ما آن را از سوره اعراف نقل مى‏كنيم: اى بشر ما شما را اندازه گرفته به ادم سجده كنيد (و اعتراف نمائيد كه او لايق خلافة اللّه در زمين است). ملائكه سجده كردند (و اعتراف كرده خاضع شدند) مگر ابليش كه از ساجدان نبود. خدا فرمود: ابليس چه مانع شد تو را كه سجده نكردى؟ گفت: من از او بهترم كه مرا از آتش به خصوصى آفريده‏اى ولى او را از گل مخصوص (اين استدلال از او بى جا و باطل بود كه برتريّت در اثر استعداد و كار است و آدم استعداد خلافت خدائى داشت نه او). خدا فرمود: از آنجا فروش و تو را نرسد كه در اينجا بزرگى كنى برون شو كه تو از حقيران هستى. گفت:مرا تا روزيكه از نو زنده مى‏شوند مهلت بده. فرمود: تو از مهلت شدگانى. (منظورش آن بود كه مرا فعلاً از بين مبرو گرفتار منما خدا در جواب فرموده «اِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرينَ» گويا منظور اين است كه وجود تو طورى است كه نخواهى مرد بلكه از زمره آنانيكه از مردن مهلت داديم. شيطان چون اين معلت را فهميد) گفت: پروردگارا در قبال اينكه مرا به فساد انداختى براى كمين آنهادر راه راست تو خواهم نشست سپس از جلو و پشت سرشان و از راست و چپ به سوى آنها خواهم آمد، طورى كه بشتر آنها را بنده شكر گزار نخواهى يافت. خدا فرمود: «از اينجا مذموم و مطرود بيرون شو هر كه از مردم پيروى تو كند حتماً حتماً جهنم را از شما پر خواهم كرد» اعراف:11-18. به نظر الميزان اين حكايت و اغفال شدن آدم حاكى از روابط واقعى ميان نوع انسان و ملائكه و ابليس است كه به صورت امر، امتثال، طرد، رجم، سؤال و جواب آمده است. غرض الميزان ظاهراً آن است كه امر و نهى و خطاب به ابليس و گفتگوى او با خدا در بين نبوده بلكه واقعيّت به اين صورت ذكر شده است . در المنار ج 8 ص 329 گويد: آن (خطاب خدا و جواب شيطان و عصيان و نهى آدم) بيان واقعى صفت طبيعت بشر و طبيعت بشر شيطان و استعداد و كارهاى آن دو است. سخن المنار و الميزان جواب اشكال بعضى مفسران كه گفته‏اند: خدا چگونه به ابليس خطاب كرد؟ آيا به وسيله ملائكه بود يا مطالب را در لوح محفوظ ميديد؟ و آيا اين عرضه را داشت كه خدا او را طرف سؤال و جواب قرار بدهد؟ (مشروح اشكال مفسران). چرا اين تسلط به شيطان داده شد؟ عالم ايجاد با همه وسعت و كثرت اجزاء، به هم ديگر مربوط و اخرش به اولش معطوف است. اين ارتباط در حكمت الهى به طور ضرورت بايد با تنافى و تضاد يا با كمال و نقص و وجدان و فقدان و رسيدن و حرمان باشد. اگر شرّ، فساد، رنج، فقدان، نقص، ضعف و امثال اينها در عالم نبود، براى خير، صحت، راحت، وجدان، كمال و قدرت مصداقى نبود و چيزى از آنها درك نمى‏شد. اگر شقاوت نبود سعادت يافت نمى‏شد، اگر معصيت نبود طاعتى محقق نمى‏گرديد و اگر قبح و ذمّ نبود مدح و حسن پيدا نمى‏شد و هر گاه عقاب نمى‏بود ثواب حاصل نمى‏شد. و اگر دنيا وجود نداشت آخرتى متكوّن نمى‏شد. اطاعت مثا امتثال امر خداست اگر عدم امتثال ممكن نبود فعل ضرورى مى‏شد و در آن صورت امر خدائى معنائى نداشت و تحصيل حاصل مى‏شد. و آنگاه براى طاعت و عصيان، مدح و ذمّ و ثواب و عقاب باطل مى‏گرديد .و سپس دين، شريعت و دعوت وآنگاه نبوّت و رسالت و اجتماع و مدنيّت و انسانيّت سپس هر شى‏ء باطل مى‏شد. از اينجا روشن مى‏شود كه وجود شيطان داعى بر شرّ و معصيت از اركان نظام عالم انسانى است كه بر سنت اختيار جارى است. شيطان مثل حاشيه‏اى در كنار صراط مستقيم كه بايد انسان آن را برود واقع شده است و كعلوم است كه استقامت صراط با حاشيه‏اى كه خارج از اوست معين مى‏شود. (تلخيص از الميزان ج 8 ص 36-37). جنود و اولاد شيطان‏ شيطان در اضلال بشر تنها نيست بلكه اعوان و انصار دارد قرآن فرموده: شيطان و دارو دسته‏اش شما را از محلى مى‏بينند كه شما آنها را نمى‏بينيد [اعراف:27]. و در جاى ديگر فرموده: آيا او و ذريه‏اش را دوستان غير از من مى‏گيريد حال‏آن كه آنها به شما دشمن اند [كهف:50]. و در جاى ديگر فرموده:بتها و اغواء شدگان و جنود ابليس همه برو در آتش افتند [شعراء:94-95]. هكذا تمام آياتيكه نسبت اضلال و اغفال را شياطين مى‏دهند. در اين صورت همانطور كه ملك الموت اعوان و انصار دارد و يك جا [سجده:11]. و در جاى ديگر فرموده [انعام:61]. و ميدانيم كه ديگران اعوان ملك الموت اند همچنين شيطان نيز جنود و اعوان دارد و از عنوان «جنود ابليس»بدست مى‏آيد كه تمام ارواح شريره از ابليس كه رئيس آنهاست پيروى آنها است پيروى مى‏كنند . روايات اهل بيت عليهم السلام در اين باره زياد است براى نمونه به سفينة البحار لفظ «بلس»و «شطن» رجوع شود. قسم به خدائيكه محمد صلى اللّه و عليه و آله و سلم را به حق فرستاد عفريت‏ها و ابليس‏ها بر مؤمن بيشتر از زنبوران بر گوشت اند مؤمن از كوه محكمتر است، كوه را با تبر مى‏توان تراشيد ولى مؤمن از دين خود كم نمى‏كند. لفظ شيطان بانس گفته مى‏شود. به انسانهاى دور از حق و متمرّد شيطان اطلاق مى‏شود در قرآن كريم نيز يافته است مثل ]بقره:14]. ايضاً [انعام:112]. درست است كه در اينگونه موارد شياطين معروف نيز بدون الف و لام آمده است مثل [حجر:17]. و مثل [زخرف:36]. در اين صورت شايد مراد از الشيطان يا الشياطين انسانها باشند بايد در اين باره در آيات دقت بيشتر كرد. مثلاً شايد مراد از [بقره:102]، [انعام:121]. انسانهاى متمرد باشند. نگارنده اين احتمال را نزديك به يقين مى‏داند. خاتمه‏ مطالب ديگرى درباره شياطين و شيطان هست از قبيل رانده شدن از آسمانها، كار كردن براى حضرت سليمان و غيره مثل [انبياء:82]. كه در جنّ گذشت و در جاهاى مناسب ذكر شده است.
شعب
جمع كردن. متفرّق كردن. در اقرب آن را جمع، تفريق، اصلاح، افساد معنى كرده و گويد در هر دو ضد به كار مى‏رود همچنين است قول مجمع. شعبه به معنى تكه و قسمت است چنانكه در نهايه آمده «اَلْحَياءُ شُعْبَةٌ مِنَ الْايمانِ» و از ابن مسعود نقل كرده: «اَلشَّبابُ شُعْبَةٌ مِنَ الْجُنُونِ». جمع آن شعب (بر وزن صرد) و شعاب است. [مرسلات:30]. يعنى برويد به سوى سايه‏اى كه سه شعبه دارد و سايه افكن نيست مراد از اين ظل ظاهراً دود است كه در آيه ديگر آمده [واقعة:41-44]. درست روشن نيست كه علت سه شاخه بودن آن چيست واللّه اعلم. [حجرات:13]. درباره شعب (بر وزن علم و فلس) كه جمع آن شعوب است سه قول هست يكى قبيله بزرگ. در مجمع گويد: آن طائفه بزرگى است مثل مضر و اين قول اكثر مفسران است. دوم‏آن كه شعب كمتراز قبيله است راغب گويد: شعب قبيله‏اى است كه از طائفه واحد منشعب باشد جمع آن شعوب است. سوم انكه شعوب عجم و قبائل عرب است در صافى فرموده به قول قمى شعوب عجم و قبائل عرب است و در مجمع آن را از امام صادق عليه السلام نقل كرده از ابو عبيده نقل شده: شعوب عجم است و اصل آن از تشعّب است كه نسب عجم بسيار پراكنده است. و نيز به معنى قبائل مختلط آمده است چنانكه در اقرب هست . زمخشرى در كشّاف گويد: شعب بالاترين طبقه از طبقات ششگانه است كه در عرب هست و آنها عبارتند از: شعب، قبيله، عماره، بطن، فخذ و فصيله. شعب جامع قبائل، قبيله جامع عمائر، عماره جامع بطون، بطن جامع افخاذ، فخذ جامع فصائل مى‏باشد: خزيمه شعب، كنانه قبيله، قريش عماره، قصّى بطن، هاشم فخذ و عباس فصيله است. آن را شعوب گفته‏اند كه قبائل از آن منشعب گرديدهاست. اين كلام رادراقرب الموارد نيز از كشّاف نقل كرده. و آن در صحاح نيز نقل شده ولى فصيله در مرتبه سوم آمده است. به نظر نگارنده مراد از شعوب جماعتهاى مختلط است كه تيره و طائفه در آنها ملحوظ نيست و شعبه‏ها و فرقه‏ها هستند كه امروز آن را ملت مى‏گوئيم استعمال عرب فعلا چنين است وآن را به جاى ملت به كار مى‏برند و مى‏گويند: الشعب الايرانى، الشعب المصرى. و قبائل همان تيره‏ها و طائفه‏ها و خانواده‏هاى بزرگ اند. در اول آيه كلمه «يا اَيُّها النّاس» روشن مى‏كند كه خطاب به عموم جهانيان است نه فقط عرب و موقع نزول قرآن عرب قبيله‏ها بود و ديگران ملتها يعنى: اى مردم ما شما را ملتها و قبيله‏ها گردانديم تا يكديگر را بشناسيد و معاملات و مواصلات داشته باشيد و همه را از يك نر و ماده آفريده‏ايم. غرض از آيه ظاهراً نفى تفاخر باانساب و احساب است و همه مردم يكسان اند و احترام و اكرام با تقوى است.
شعيب
يكى از پيامبران نامى كه اسم مباركش يازده بار در قرآن مجيد آمده است. او به مردم مدين مبعوث شده بود [اعراف:85]. پس از تبليغات طاقت فرسا عده‏اى به شعيب ايمان آوردند و ديگران او را تكذيب كردند سر انجام او و مؤمنان از عذاب نجات بافته و ديگران بسخط خدا گرفتار گريدند [هود:94]. در اين هست كه آنهارا صيحه گرفت در سوره عنكبوت هست [عنكبوت:37] و در جاى ديگر آمده [شعراء:189]. از مجموع اين سه آيه به دست مى‏آيد، ابر عذاب در آسمان ظاهر شده سپس رعد و برقى مهيب برخاسته به طوريكه از شدّت صداى رعد همه به لرزه افتاده و بيجان شده‏اند و شايد صاعقه هم آنها را گرفته است. شعيب همان است كه دختر خويش را به موسى تزويج كرد چنانكه مشروحاً در سوره قصص آمده است. گرچه در آن سوره نام شعيب ذكر نشده ولى مسلّم گرفته‏اند كه مراد از«شيخ كبير» شعيب است و موسى از مصر به مدين آمده بود كه فرموده [قصص:23]. وگفتيم كه آن حضرت به اهل مدين مبعوث شده بود. نام مبارك شعيب در قرآن به دين قرار است: اعراف: 85،88،90،91،92. هود:84،87،91،94. شعراء:177. عنكبوت:36. نام اين پيامبر بزرگ در تورات فعلى رعوئيل است كه دختر خويش را به موسى داد (سفر خروج باب دوم بند18) در روايات اسلامى هست كه شعيب عليه السلام از شوق خدا آن قدر گريست تا چشمانش نابيناگرديد. شايد مراد آزرده شدن و كم نور شدن چشمانش باشد.
شعر
(به فتح ش) موى [نحل:80]. صوف در گوسفند، و بر در شتر و شعر در بز است يعنى از پشمها و كركها و موهاى چهارپايان اثاث خانه و متاع تهيّه مى‏كنيد تا وقتى كه در دنيا هستيد.
شِعر
(به كسر - ش) دانستن. زيركى «شعر شعراً: علم به - شعر لكذا: فطن له» و در نزد اهل عربيّت كلامى اسن كه وزن و قافيه داشته باشد (اقرب الموارد). طبرسى ذيل آيه 154 بقره فرموده: شعور اول علم است از راه مشاعر و حواس... و به قولى شعور ادراك دقيق است و مأخوذ از شعر به معنى موى كه دقيق و نازك است و از آن است شاعر كه به اقامه وزن و نظم متفظن است طورى كه ديگران نيستند. راغب گويد: شاعر به علت فطنت و دقّت معرفت شاعر ناميده شده. شعر در اصل علم‏دقيق است... و در تعارف نام كلام موزون و قافيه دار شده، شاعرآن است كه صنعت شعر داند. خلاصه آنكه: شعر در اصل به معنى دانستن و توجّه خاص است و در اصطلاح به كلام موزون و قافيه دار اطلاق مى‏شود كه در آن دقت و ذوق مخصوص به كار رفته است. بايد اضافه كرد كه شعر بيشتر توأم با تخيّلات است كه در خارج مصداق حقيقى ندارند و شاعر به قدرت خيال خويش آنها را در قالب الفاظ ريخته است على هذا بايد پرداز بگوئيم، كفار مكّه كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم را شاعر مى‏گفتند منظورشان آن بود كه اين شخص خيال پرداز است و كلماتش واقعيّت خيال پرداز است و كلماتش واقعيّت ندارد. چنانكه خواهد آمد. [بقره:154]، [بقره:9]. شعر در اينگونه آيات به معنى دانستن و درك است. [كهف:19]. اشعار به معنى اعلام است يعنى ناشناسى كند و كسى را به وضع شما با خبر ننمايد. شعائر: جمع شعيره است به معنى علامت و نشانه [بقره:158]. در مجمع فرموده: شعائر اللّه محلهاى معلوم و نشاندارى است كه خدا آنها را محل عبادت قرار داده و هر محل معين براى عبادت مشعر آن عبادت است. على هذا صفا و مروه دو محل و دو معبد اند كه خدا را ياد مى‏آورند و مكان عبادت اند. در آيه [حج:36]. شتران قربانى شعائر اللّه‏اند كه به واسطه ذبح آنها به خدا عبادت مى‏شوند و خدا را ياد مى‏آورند. [حج:32-33]. بنابر تفسير اهل بيت عليهم السلام مراد از شعائر شتران قربانى اند كه كوهان آنها را از طرف راست مى‏شكافند و با خود از ميقات سوق مى‏دهند و اين عمل را اشعار و سياق گويند. آيه دوم «لَكُمْ فيها مَنافِعُ...» مؤيد اين تفسير است بعضى آن را مطلق محلهاى طاعت گفته‏اند. درباره تعيين منافع كه پيش از نحر از آنها مى‏توان برد در الميزان از كافى و در صافى از كافى و فقيه از حضرت صادق عليه السلام نقل شده: اگر حاجت باشد مى‏تواند به آن سوار شوذ بى‏آن كه رنجش دهد و اگر شيرى داشته باشد مى‏دوشد بى‏آن كه آن را تمام كند. مشعر: بيابان معروفى است ما بين منى و عرفات آن را مشعر گفته‏اند كه محل معين و معلومى است براى قسمتى از اعمال حج كه مبيت، نماز، دعا و غيره باشد [بقره:198]. شعر و شعراء ابتدا بايد دانست به حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم شاعر مى‏گفتند مرادشان از آن خيال‏پردازى بود يعنى آنچه مى‏گويد واقعيّت ندارد ذهن و ذوق و خيال او اين سخنان را مى‏پروراند همان طور كه شعرا به نيروى خيال كاله را كوه و كوه را كاه مى‏بينند. [انبياء:5. در مجمع فرموده: اين سخن شخص متحير است كه آنچه شنيده مبهوش كرده گاهى مى‏گويد سحر است و گاهى شعر و گاهى خواب، و اين مناقضه آشكار است . ولى ظاهراً آن سه مرحله ترقى از تكذيب قرآن و رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم است اول گفتند: خوابهاى پريشان است ولى چون خواب در نوبت خود حقيقت دارد و شخص چيزى مى‏بيند. گفتند: بلكه افترا گفته و از خودش بسته و جعل كرده است. ولى چون دروغ بستن نيز تدبير و فكر لازم دارد از آن هم ترقى كرده گفتند: شاعر است و از روى وهم و خيال سخن مى‏گويد. قرآن كريم با شعر و شاعران مبارزه كرده و هر دو را كوبيده است بايد ديد كدام شعر و كدام شاعر مورد حمله قرآن است ابتدا آيات را نقل سپس مطلب را بررسى مى‏كنيم : [يس:69]. ما به او شعر نياموخته‏ايم و شعر به او سزاوار نيست بلكه كلام او نذكر و قرآن مبين است، شعر آنگاه كه در خورشان انبياء نباشد قهراً موقعيّت خويش را از دست مى‏دهد. [شعراء:224-227]. يعنى گمراهان از شعراء پيروى مى‏كنند، نمى‏دانى كه شاعران در هر ودايى گام بر ميدارند (و در توسن خيال نشسته و به هر سو مى‏تازند) و مى‏گويند آنچه را كه نمى‏كنند، مگر شاعرانى كه ايمان آورده و كار نيكو كرده و خدا را بسيار ياد نموده‏اند. اين آيات با آن كه شعر و شاعران و پيروان آنها را كوبيده ولى در آيه اخير شاعران مؤمن را از اين گروه استثناء كرده و در نتيجه شعر آنها و خودشان ممدوح اند. در الميزان از درّ المنثور نقل شده: ابو سعيد: روزى با رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم مى‏رفتيم بر شاعرى گذشتيم كه شعر مى‏گفت حضرت فرمود: «لان يمتلى جوف اهد كم قيحاً خير من‏آن يمتلى شعراً» بهد گويد: اين روايت از طريق شيعه از امام صادق عليه السلام از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم نقل شده است. نا گفته نماند در قرآن به شعر جاهليّت و شعر غير مسؤل حمله، شعرى كه در خدمت هوسهاى شخصى است و به خاطر شعر سروده مى‏شود و قابل پياده شدن در عمل نيست، مثل تابلوهاى خيالى كه نفعى به حال جامعه ندارند و فقط اشخاص ميليونر آنها را به قيمت گزاف مى‏خرند، آرى اينگونه اشعار غير مسؤل و مضرّ و محصول خيالبافى موردحمله قرآن است و قرآن نسل آنها را قطع كرد ولى بعدها خلفا آن را زنده كردند و به شاعران مطرب كيسه‏هاى زر دادند. و گرنه شعر مفيد و مبيّن حقيقت مورد نظر قرآن و اولياء دين است چنانكه از استثناء در آيه‏اخير روشن گرديد. اصولاً سخنى كه از روى وهم و خيال باشد خواه به صورت نظم باشد يا نثر در اسلام نذموم است ولى بيان حقائق در هر قالب كه باشد ممدوح و مورد نظر است. در مجمع از كعب بن مالك نقل شده كه گفت يا رسول اللّه درباره شعر چه ميفرمائيد؟ فرمود: مؤمن با شمشير و زبان خويش جهاد مى‏كند به خدائيكه جانم در دست اوست گويا (با شعر گفتن) آنها را تير باران مى‏كند. و آن حضرت به حسّان بن ثابت فرمود: آنها را هجو كن القدس با تو است. نگارنده را هجو كن روح القدس با تو است. نگارنده گويد: علامه امينى در جلد دوم الغدير ص 1 تا 24 در خصوص شعر ممدوح و شعراء حق مطلب را ادا كرده است طالبان تحقيق به آنجا رجوع كنند. آيا رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم شعر گفته است؟ از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم نقل شده كه گويا در جنگ حنين فرموده: انا النبى لا كذب انا ابن عبدالمطلب در جواب اينكه نقل با «وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعرْ...» چگونه مى‏سازد در مجمع فرموده: گروهى گفته‏اند آن شعر نيست گروهى ديگر گويند اين شعر گفتن نداشته است. در الميزان فرموده: اين بيت از آن حضرت منقول است و درباره آن زياد بحث كرده‏اند ولى طرح روايت آسانتر است ازآن كه بگوئيم شعر است يا شعر از روى قصد نيست.
شِعْرى
(به كسر شين) [نجم:49] شعرانى يمانى ستاره درخشنده‏اى است واقع در صورت فلكى كلب اكبر كه درخشنده‏ترين ستارگان ثواب است، نوعاً در ماههاى تابستان در جنوب ديده مى‏شود. دانشمندان نجوم گويند: فاصله اين ستاره از زمين پانصد هزار برابر فاصله خورشيد بازمين است و تشعشع آن چهل برابر خورشيد. حجم آن به اندازه زمين، وزن آن به اندازه خورشيد، فشردگى ذرات آن پانصد هزار بار از چگالى آب زيادتر است، اگر در فاصله خورشيد بود. زمين و اهل آن را مى‏سوزانيد. در مجمع هست قوم خزانه ستاره شعرى را مى‏پرستيدند لذاست كه قرآن فرموده: خدا پروردگار شعرى است يعنى خدا را پرستش كنيد نه شعرى را. نا گفته نماند شعرى نام دو ستاره است: شعرانى يمانى، شعراى شامى ولى ظاهراً مراد اولى است كه آن از دومى درخشنده‏تر است و بدان علت براى نادانان معبود واقع گرديده بود.
شعل
[مريم:4]. شعل افروخته شدن آتش و شعيله فتيله مشتعل است اشتعال رأس تشبيه است به اشتعال آتش از حيث رنگ. يعنى: گفت خدايا من استخوانم سست شده و سرم از پيرى سفيد گشته است. در مجمع فرموده «اَشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْباً» از بهترين استعاره هاست... زجاج گفته: چون سفيدى در سر از حدّ گذشت گويند «اَشْتَعَلَ رَأْسُ فلانٍ». اين كلمه در قرآن مجيد فقط يكبار آمده است.
شغف
[يوسف:30]. شغاف غلاف قلب است چنانكه در مجمع و غيره گفته است فاعل «شغفها» فتى است يعنى محبّت جوان غلاف قلب زن را پاره كرده و در جوفش نشسته است اشاره است به حب شديد و جا گرفته در قلب. از امير المؤمنين و امام سجاد و باقر و صاغدق عليهم السلام و ديگران نقل شده كه آن را «شعفها» با عين مهمله خوانده در مجمع گويد: شعفها يعنى او را به هر جا برد مشتق است از شعفات الجبال (قله‏هاى كوهها) يعنى از محبت او را سر گردان كرده است. معنى آيه: زن عزيز از غلامش كام مى‏خواهد كه عشق غلام در دلش نشسته است. اين كلمه در قرآن يك بار آمده است.
شغل
[فتح:11]. اموال و اهل و عيال مشغول و گرفتارمان كرد [يس:55]. شغل را (بر وزن عُنُق و قُفل) خوانده‏اند هر دو به معنى مشغوليّت به خصوصى متنعّم اند.
شفع
شفع و شفاعت هر دو مصدر اند به معنى منظم كردن چيزى به چيزى. راغب گويد «الشَّفْعُ: ضَمُّ شَّىْ‏ءٍ اِلى مِثْلِهِ» در اقرب الموارد گفته «شَفَّعَ الْعَدَدَ: صَيَّرَهُ زَوْجاً اِىْ اَضافَ اِلَى الْواحِدِ ثانِياً». [فجر:3-4]. شفع در اينجا اسم است به معنى جفت چنانكه وتر به معنى تك است يعنى: قسم به جفت و تك و قسم به شب آنگاه كه مى‏رود. تفسير اين آيه در «فجر» ديده شود. شفاعت‏ ظاهراًشفاعت را از آن جهت شفاعت گوئيم كه شفيع خواهش خويش را به ايمان و عمل ناقص طرف منضّم مى‏كند و هر دو مجموعاً پيش خدا اثر مى‏كنند. با در نظر گرفتن اينكه انگيزاننده شفيع، خداست و او دستور داده چنين خواهشى بكند چنانكه خواهيم گفت. مثلاً رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم با اجازه خدا خواهش خويش را به عمل ناقص مؤمن توأم كرده و از خدا مى‏خواهد كه او را بيامرزد. به عبارت ديگر همانطور كه آن حضرت در دنيا شفاعت رهبرى دارد و واسطه در رساندن احكام خداست، در آخرت نيز واسطه در جلبمغفرت خداست. لذا معناى اولى در آن ملحوظ مى‏وشد على هذا شفيع به معنى واسطه، وسيله، و كمك است. شفاعت را بايد از دو جهت بررسى كرد يكى از جهت تكوين و ديگرى از جهت تشريع. اما از جهت تكوين از بعضى آيات مستفاد مى‏شود كه كليه اسباب و وسائل زندگى نسبت به مسبّبات و رساندن رحمت خدا به خلق واسطه و شفيع اند [يونس:3]. جمله «ما مِنْ شَفيعٍ اِلّا مِنْ بَعْدِ اِذْنِهِ» پس از ذكر آنها روشن مى‏كند آنها نيز شفيع و واسطه رحمت خدايند ايضاً آيه [بقره:255]. و ايضاً [زمر:44]. و در آياتى نظير [سجده:4] و ظاهراً مراد انضمام اسباب به يكديگر است كه به اراده خدا انجام مى‏پذيرد مثل «يُدَبِّرُ الْاَمْرَ». اما از جهت تشريع: مى‏شود گفت كليه اعمال وسائل و شفيعانند در جلب رحمت و مغفرت خداوند مائده:35]. وسيله‏اى كه مى‏توان نسبت به خدا طلب كرد همان راه‏ها و اعمالى است كه خداوند قرار داده است و نيز شفيعان آخرتند كه از جانب خدا بدين مقام منصوب اند . شفاعت به اذن خداست آياتى داريم كه مى‏گويند: هيچ شفيعى نيست مگر پس از اذن خداوند چنانكه در آيه 255 بقره و 3 يونس گذشت ايضاً [زمر:44]. اين آيات صريح اند در اينكه شفيع را بايد خدا منصوب كند و به وى اجازه دهد، آيه اخير روشن است كه مطلق شفاعت مال خداست و حكومت آسمانها و زمين از اوست. اوست كه در دنيا اسباب و وسائل زندگى و رحمت و در آخرت واسطه‏هاى شفاعت قرار مى‏دهد. على هذا شفاعت آن نيست كه مجرم با كمك شفيع جلو مقررات خدائى را بگيرد و نقض قانون كند مثل پارتى بازيها دنيا. بلكه خود قانونگذار (خدا) همان طور كه عده‏اى را در دنيا وسيله هدايت و واسطه رساندن احكام قرار داده آنها را در آخرت وسيله مغفرت خويش قرار داده است. مجرم فى حدّ ذاته نسبت به استفاده از شفاعت مسلوب الاختيار است و محلى چنين خواسته و چنين قرار داده است. بدين طريق بعضى از اشكالات كه به شفاعت شده مرتفع مى‏شود. شفاعت در آخرت يعنى استغفار حكم اوّلى آيات قرآن آن است كه در آخرت مطلقاً شفاعت و واسطه‏اى نيست و هيچ كس حق دم زدن ندارد. كارها فقط در اختيار خداست واحدى به حال احدى مفيد نيست و كسى در كار كسى حق دخالت ندارد. [انفطار:19]، [دخان:41]، ايضاً [لقمان:33]. همچنين است آياتيكه مطلق دوستى و شفاعت و دادو ستد را در آخرت نفى مى‏كنند مثل [بقره:254]. ايضاً آياتيكه فائده شفاعت را نفى كرده و آن را بى فايده مى‏دانند [بقره:48]، [بقره:123]. به موجب اين آيات شفاعتى در آخرت نيست و اگر هم كسى درباره كسى سخن گويد مسموع نخواهد بود. ليكن با ملاحظه‏آيات ديگر كه شفاعت را به اذن خدا اثبات مى‏كنند خواهيم دانست مقصود از آيات نفى، استقلال در شفاعت است. به عبارت اخرى آن دسته آيات مى‏گويند: كسى در شفاعت به ديگران استقلال ندارد و نمى‏تواند بدون اذن خدا كارى كند ولى شفاعت پس از اجازه خداوند مرحله ديگرى است كه آيات بسيارى آن را اثبات مى‏كنند نحو [بقره:255]، [يونس:3]، [نجم:26]. مقتضاى اين آيات آن است كه بعد از اذن خدا شفاعت هست. ملائكه آسمان شفاعت مى‏كنند ولى شفاعتشان فائده‏اى ندارد مگر پس از اذن خدا. همچنين است آيات سه گانه زير: [طه:109]، [سباء:23]، [مريم:87]. آيه اول راجع به شافعين است يعنى آن روز فايده نمى‏دهد شفاعت، مگر شفاعت كسى كه خدا به او اذن داده و از سخن گفتنش راضى است چنانكه در آيه ديگر است [نباء:38]. آيه دوم راجع به مشفوع لهم است يعنى شفاعت پيش خدا فايده‏اى نمى‏دهد مگر براى كسى كه خدا اجازه داده در حق او شفاعت شود مثل آيه [انبياء:28]. يعنى ملائكه شفاعت نمى‏كنند مگر به‏آن كه خدا از او راضى است. ولى آيه سوم به هر دو متحمل است فاعل «يَمْلِكُونَ» راجع است به مجرمين در آيه قبل يعنى گناهكاران مالك شفاعت ندارد ولى شفاعت ندارند ولى‏آن كه نزد خدا عهدى دارد مالك شفاعت مى‏شود ممكن است مراد مشفوع لهم باشند كه آنها شفاعت شافعان را مالك مى‏شوند. گفته‏اند مراد از عهد ايمان به خدا و تصديق به نبوّت است. و غير اين نيز گفته‏اند . و شايد مقصود شافعان باشند يعنى‏آن كه پيش خدا عهدى دارد او مالك شفاعت است و مى‏تواند شفاعت كند. اين احتمال قوى‏تر است به قرينه آيه [زخرف:86]. يعنى آنانكه اين مردم غير از خدا مى‏خوانند و آنها را شفيع و واسطه مى‏دانند مالك شفاعت نيستند و نمى‏توانند شفاعت كه دانسته و از روى علم به حق شهائت بدهند. اين آيه راجع يه شافعان است و ظاهراً مراد از «عهد» در آيه فوق همان «شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ» است. به هر حال هر سه آيه مورد ذكر با آياتيكه در تفسر آنها آورديم همه دلالت بر وجود شفاعت دارند البته با اذن خدا. شافعان قيامت‏ شافعان قيامت آنان اند كه در دنيا واسطه فيض و هدايت اند. اين قاعده از قرآن با كمك روايات به بهترين وجهى استفاده مى‏شود. توضيح اينكه: به تصريح قرآن از جمله شفعاء روز قيامت ملائكه‏اند چنانكه در آيه 28 انبياء و 26 نجم گذشت. ملائكه در دنيا واسطه فيض و هدايت اند و حتى عده‏اى از آن بزرگواران سلام اللّه عليهم در دنيا نيز پيوسته براى اهل ايمان استغفار مى‏كنند چنانكه آمده [غافر:7-8] اين فرشتگان چنانكه در دنيا چنين محل فيض اند و حتماًدعاى آنها در پيشگاه خداوند مقبول است ايضاً آيه [شورى:5]. آيه ديگرى كه شافعان قيامت را معرفى مى‏كند اين آيه است [زخرف:86]. مراد از حق چنانكه گفته‏اند توحيد است يعنى بتها و معبودات دروغين مالك شفاعت نيستند بلكه مالك شفاعت آنها اند كه دانسته و از روى علم، به توحيد اقرار كرده‏اند بعضى‏ها مفعول «يَعْمَلُونَ» را مشفوع لهم گرفته‏اند يعنى شافعان آنها را مى‏شناسد. ولى قوى به نظر مى‏رسد كه قيد شهادت باشد جمله «شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ» شامل انبياء، ائمه، علماء و صلحاء و غير هم است. على هذا اين ها همه در قيامت شفيع اند چنانكه در نقل روايات خواهد آمد و اينها همه در دنيا واسطه فيض و هدايت اند. ايضاً آيه [مريم:87]. بنابرآن كه مراد شافعان باشند در اين صورت بعيد نيست كه اتخاذ عهد همان شهادت به حق باشد. ولى رواياتى هست كه دلالت دارند مراد از آيه شفاعت شدگان اند. و عهد مثلاً ولايت است. روايات درباره شفاعت و شافعان زياد است مجلسى رحمة اللّه در بحار (ج 8 ص 29 - 93 طبع جديد) بيشتر آنها را نقل كرده و شفعائيكه درآن روايات نام برده شده به قرار ذيل اند: حضرت رسول و ائمه اطهار سلام اللّه عليهم اجمعين، پيامبران (البته عدّه‏اى نام برده شده)، جبرئيل، حضرت فاطمه سلام اللّه عليها، علماء، شهيدان، مؤمنان،، همسايه در حق همسايه، دوست در حق دوست. رواياتى نيز در كافى و غيره مخصوصاً نهج البلاغه درباره شفاعت قرآن هست كه كلام اللّه مجيد روز قيامت شفاعت خواهد كرد و شفاعت آن پذيرفته است و در حق آن است: شافع مشفّع. براى نمونه دو حديث ذيل را نقل مى‏كنيم «عَنْ جَعْفَرِبْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ آبائِهِ عَنْ عَلَّىٍ عليه السلام قالَ قالَ رَسُولُ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله و سلم: ثَلاثَةٌ يَشْفَعُونَ اِلَى اللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَيُشَفَّعُونَ: اَلْاَنْبِياءُ، ثُمَّ الْعُلَماءُ، ثُمَّ الشُّهَداءُ. عَنْ حُسَيْنِ بْنِ خالِدٍ عَنِ الرِّضا عَنْ اَبيهِ عَنْ آبائِهِ عَنْ اَميرِالْمُؤْمِنينَ قالَ: قالَ رَسُولُ اللّهِ صلى اللّه عليه و آله و سلم مَنْ لَمْ يُؤْمِنْ بِحَوْضى فَلا اَوْرَدَهُ اللّهُ حَضى. وَ مَنْ لَمْ يُؤْمِنْ بِشَفاعَتى فَلا اَنا لَهُ اللّهُ شَفاعَتى ثُمَّ قالَ اِنَّما شَفاعَتى لِاَهْلِ الْكَبائِرِ مِنْ اُمَّتى فَاَمّا الْمُحْسِنُونَ فَما عَلَيْهِمِ مِنْ سَبيلٍ. قالَ الْحُسَيْنُ بْنُ خالِدٍ فَقُلْتُ لِلرِّضا عليه السلام: يَابْنَ رَسُولِ اللّهِ فَما مَعْنى قَوْلَ اللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ «لا يَشْفَعُونَ اِلّا لِمَنْ اِرْتَضَى اللّهُ دينَهُ» حديث «اِدَّ خَرْتُ شَفاعَتى لِاَهْلِ الْكَبائِرِ مِنْ اُمَّتى» مورد قبول فرقين است چنانكه در مجمع فرموده. نا گفته نماند شافعانى كه نام برديم همه در دنيا واسطه‏فزض و هدايت اند على هذاآن كه در دنيا واسطه فيض و هدايت اند على هذاآن كه در دنيا واسطه و شفيع است در آخرت نيز چنان خواهد بود پس نطفه شفاعت از دنيا متكون مى‏شود و اين قاعده بسيار قابل قبول است: در كتب اهل سنت نيز احاديثى درباره شفاعت نقل شده كه حاجت به نقل آنها نيست. شفاعت شدگان‏ به موجب آيه [انبياء:28]. شفاعت شدگان كسانى اند كه خدا را از آنها راضى است و به موجب آيه [مريم:87]. بنا برآن كه مراد از آيه، مشفوع لهم و از عهد ،توحيد است، اهل توحيد اهل شفاعت اند نتيجه‏آن كه براى كفّار و مشركان شفاعتى نيست كه نه عهدى عنداللّه دارد و نه خدا از آنها راضى است . و به موجب روايات شفاعت شدگان گناهكاران اهل توحيدانه و در بعضى هست كه همه به شفاعت رسول خدا صلى اللّ عليه و آله وسلم محتاج خواهند بود. رجوع شود بر روايات. به نظر مى‏آيد مراد از «لِمَنِ ارْتَضى» چنانكه از حضرت امام رضا عليه السلام نيز نقل شد آن نيست كه خدا از همه چيز او راضى است بلكه خداوند نسبت به او راضى است بلكه خداوند نسبت به او فى الجمله رضايت دارد ولو راجع بدين و اعتقاد قلبى او باشد و چون شخص معتقد قهراً بعضى از اعمال نيك را خواهد داشت بدست مى‏آيد كه شفاعت مال كسانى از اهل توحيد است كه «خَلَطُوا عَمَلاً صالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً». شفاعت نقص غرض نيست‏ در گذشته ديديم كه آيات قرآن در وجود شفاعت با اذن خدا صريح اند. در اين صورت جائى براى اشكال وجود ندارد آنچه قرآن اثباتش مى‏كند نمى‏توان درباره آن تشكيك نمود. و آنچه از گروهى نقل شده كه شفاعت با توحيد در عبادت منافات دارد و آن نوعى در عبادت منافات دارد و آن نوعى شرك است، بى جا و لغو مى‏باشد. بزرگترين اشكاليكه درباره شفاعت كرده‏اند آن است كه شفاعت موجب تجرّى به گناه بلكه موجب تشويش به گناهاست. ولى بايد دانستكه شفاعت فقط اميدوارى ايجاد مى‏كند و از يأس باز مى‏دارد توضيح‏آن كه به موجب [اعراف:99]. نبايد از مكر خدا و قهر خدا ايمن بود و به موجب [يوسف:87]. نمى‏توان از رحمت خدا نا اميد شد زيرا اين هر دو از گناهان كبيره است، مؤمن معتدل كسى است كه پيوسته بين خوف و رجاء است . مى‏دانيم كه خداوند غفور و رحيم است ولى هيچگاه نگفته‏اند غفور و رحيم بودن خدا موجب تجرّى است خدا فرمايد [نساء:48]. ابراهيم عليه السلام به خدا عرض مى‏كند: [ابراهيم:41]. حال‏آن كه دعاى او مقبول درگاه خدا است و براى مؤمنان در روز قيامت مغفرت خواسته، يعقوب عليه السلام به پسران گناه كارش مى‏گويد: [يوسف:98]. به رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلم دستور مى‏رسد براى خودت و امتت استغفار كن [آل عمران:159]،[محمّد:19]. حاملان عرش و ديگر فرشتگان پيوسته به مؤمنان چنانكه گذشت استغفار مى‏كنند و «فَاغْفِرْ لِلَّذينَ تابُوا» مى‏گويند. آيا اينها غير از شفاعت است؟ آيا اين‏ها موجب تجرّى است. آيا وجود دكتر و دارو و عمل جرّاحى مشوّق و موجب آن است كه ما عمداً شكم خويش را پاره كنيم. يا پاى خويش را بشكنيم؟ نه بلكه وجود آنها باعث اطمينان خاطر است كه در روز مبادا به درد ما خواهند خورد. وانگهى شفاعت موجب آن نيست كه خدا تحت تأثير شفيع قرار گيرد و از قانون كلى خود دست بردارد و اينكه در چه دنيائى زندگى مى‏كنند دانا است و خودش به شفيع دستور مى‏دهد كه «وَ اسْتَغْفِرْ لِذَنْبِكَ وَ الْمُؤْمِنينَ وَ الْمُؤْمِناتِ» شفيع اولاً و بالذّات مسلوب الاختيار است و گناهكار رو سياه نقشى در اين كار ندارد اين خداست كه شفيع را به شفاعت بر مى‏اندازد نه اينكه خواسته به كمك شفيع به جنگ خدا بروند و از تصميم خداوندى جلوگيرى كنند. از طرف ديگر روشن نيست كه همه گناهان مورد شفاعت خواهند بود چنانكه در روايات بعضى از گناهان نام برده شده كه مورد شفاعت نخواهند بود خلاصه شفاعت مورد رجاء و اميد و تحرّك اسن نه موجب تجرّى به گناه . به عقيده معتزله شفاعت براى مطيعين و توبه كاران است و باعث ترفيع مقام آنها خواهد بود گناهكاران اهل ايمان است حديث «اِدَّخَرْتُ شَفاعَتى لِاَهْلِ الْكَبائِرِ مِنْ اُمَّتى» مورد قبول امّت اسلامى است با اين حديث اين مطلب را به پايان مى‏بريم قال رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم: «اِنّى اَشْفَعُ يَوْمَ الْقِيامَةِ فَاُشَفَّعُ وَ يَشْفَعُ عَلِىٌّ فَيَشْفَعُ اَهْلُ بَيْتى فَيُشَفَّعُونَ وَ اِنَّ اَدْنَى الْمُؤْمِنينَ شَفاعَةً لَيَشْفَعُ فى اَرْبَعينَ مِنْ اِخْوانِهِ كُلُّ قَدِ اسْتَوْجَبَ النّارِ» (مجمع البيان).
شَفَق
(به فتح ش -ف) سرخى مغرب پس از غروب آفتاب [انشقاق:16-17]. از ائمه طاهرين عليهم السلام نقل است كه شفق را سرخى مغرب فرموده‏اند مالك، شافعى،اوزاعى، و غيره نيز چنين گفته‏اند ولى ثعلب آن را سفيدى معنى كرده است، فرّاء گويد: بعضى از عرب را شنيدم مى‏گفت: اين لباس سرخ است مثل شفق (مجمع). به قول راغب اشفاق عنايتى است آميخته به خوف چون با «من» متعدى شود معنى خوف در آن ظاهرتر است و چون با «فى» باشد معنى اعتنا در آن آشكارتر مى‏باشد. طبرسى فرموده: اشفاق خوف از وقوع مكروه است با احتمال عدم وقوع. [انبياء:49]. بنابر قول راغب: آنها از قيامت ترسى آميخته با اعتنا به آن دارند آيه [احزاب:72]. همه آيات اشفاق در قرآن كريم با «من» آمده حتى آيه [مجادله:13]. كه در تقدير «مِنْ اَنْ تُقَدِّموا» است مگر آيه [طور:26]. كه با «فى» آمده است و آن بنابر قول شبرسى خائفان و بنابر قول راغب اعتنا كنندگان است و چندان فرقى ندارند. * [انبياء:28]، [مؤمنون:57]. در «خشية» از راغب نقل كرديم كه آن ترسى آميخته با تعظيم است. سپس گفتيم: اين سخن كلّيت ندارد و تعظيم از مضاف اليه خشيت استفاده مى‏شود. على هذا به نظر من خشية در دو آيه فوق به معنى عظمت و مهابت به كار رفته يعنى: آنها از عظمت و مهابت پروردگار خويش خائف اند و به آن اعتنا دارند چنانكه درحوم فيض در صافى و بيضاوى در تفسير خود آن را مهابت و بيضاوى در تفسير خود آن را مهابت و عظمت گفته‏اند.
شفه
لب. [بلد:8-9]. آيا به او دو چشم يك زبان و دو لب قرار نداديم؟ اين كلمه در قرآن فقط يكبار آمده و در آيه اهميت دو لب در وجود بشر و فايده آنها منظور است.
شفا
-به فتخ ش) كنار. حاشيه «شفا البئر» يعنى كنار چاه، نثنيه آن شفوان، جمع آن اشفاء است (مجمع - مفردات) [آل عمران:103]. يعنى در كنار گودالى از آتش بوديد از آن نجاتتان داد غرض از كنار آتش هلاكت است. [توبه:109]. شفاء: به كسر (ش) به معنى صحّت و سلامت است راغب گويد: الشفاء من المرض رسيدن به كنار سلامتى است و آن اسم گرديده به صحّت. در اقرب دوا نيز گفته است از باب تسميه سبب به اسم مسبّب كه دوا سبب صحت است [شعراء:80]، [اسراء:82]. بنابرآن كه «مِنَالْقُرْآنِ» بيان «ما» است معنى آيه چنين مى‏شود: آنچه شفا و رحمت براى مؤمنان است مازل مى‏كنيم و آن قرآن است و به ظالمان جز زيان نمى‏افزايد . به نظر مى‏آيد مراد تز شفا صحت قلب است چنانكه فرموده [يونس:57]. مرض تنها مرض بدن نيست بلكه قرآن از مرض قلب نيز نام مى‏برد كه از مرض بدن شديد و صعب العلاج است [بقره:10]، [احزاب:32]. قلب مريض دوازده بار در قرآن آمده است (المعجم المفهرس). قرآن شفا و دواى دردهاى قلوب است شك، حقد، حسد، شرك، كفر، نفاق كه امراض قلوب اند به وسيله قرآن زدوده مى‏شوند «هُوَ شِفاءٌ» از طرف ديگر معرفت، ايمان، عاطفه، انصاف، و غيره به وسيله آن وارد قلوب مى‏شوند و آنهاعبارت اخراى رحمت اند لذا در زدودن اسقام قلب شفاء و در وارد كردن فضائل به قلب رحمت است [يوسف:111]. اين قرآن يكپارچه رحمت و شفاء است ظالمان را جز زيان نيافزايد چنانكه در «خسر» گذشت.
شقق
شقّ به معنى شكافتن. و شكاف است. (اقرب) [عبس:26]. شقّ به كسر (ش) به معنى مشقت و زحمت است كه به بدن و نفس عارض مى‏شود [نحل:7]. به آن سرزمين نمى‏رسيدند مگر با مشقت نفوس. گوئى در رنج و زحمت بدن و قلب مى‏شكند و منكسر مى‏شود. شقّه: ناحيه و محليكه با مشقّت به‏آن مى‏رسند [توبه:42]. به معنى سفر و مسافت نيز آمده است (مجمع) كه توأم با مشق+ت است يعنى: ليكن اين مسافت يا سفر بر آنهادور آمد. شقاق: جدائى و مخالفت و اقرب آن را دشمنى و مخالفت گفته و گويد: حقيقتش آن است كه هر يك در شقّى غير از شقّ رفيقش باشد. قول اقرب روى آن است كه شقّه به معنى تكّه جدا شده از شى‏ء است مثل نصف مثلا [بقره:137]، [نساء:35]، [انفال:13]. يعنى آن بدين جهت بود كه با خدا و رسول مخالفت كردند. انشقاق: شكافته شدن. [حاقة:16]. [قمر:1]. اين آيه انشاء اللّه در «قمر» خواهد آمد و در آن مطاوعه و قبول هست. ايضاً در تشقّق [فرقان:25]. * [بقره:74]. اصل آن يتشقّق است تاء به شين قلب و در آن ادغام شده است.
شقو
شقاوت: بدبختى. خلاف سعادت. مصدر آن شقو، شقوة، شقاوت و شقاء آمده است [مؤمنون:106]. [هود:105]. در الميزان ذيل اين آيه فرموده: سعادت هر شى‏ء آن است به خيرى كه سبب كمال و لذّت است برسد و آن در انسان كه از روح و جسم مرك+ب مى‏باشد آن است كه به حسب قواى بدنى و روحى به خير برسد و ملتّذ گردد. و شقاوتش آن است كه خير فوق را فاقد باشد و از آن محروم گردد، آن دو به حسب اصطلاح عدم و ملكه‏اند. نا گفته نماند: سعادت و شقاوت نتيجه ايمان و عمل و عدم آن دو است در اين صورت سعادت حالت نفسانيى است مه رسيدن به خيرات را ميسّر مى‏كند و شقاوت عكس آن است در مجمع نيز آن دو را حالت و نيرو فرموده است [هود:105-108]. در اين آيه ملاحظه مى‏كنيم ابتدا حكم به شقاوت و سعادت شده سپس وعده جهنّم و بهشت آمده است. ايضاً آيه [ليل:15]. هكذا حدبث «من شقى شقى فى بطن امّه و من سعد سعد فى بطن امّه» ايضاً آيه [طه:123]. كه شقاوت بعد از ضلالت آمده زيرا ار نتائج آن است. در الميزان ذيل آيه [مريم:4]. فرموده: گويا مراد از شقاوت محروم شدن از خيرات و يا خود شقاوت است. احتمال اولشان مطابق نظر ما است. بنابراين شقاوت، عدم قابليت رحمت است مه ار عصيان و عدم ايمان به وجود آيد. به عكس سعادت اين راجع به آخرت ولى راجع به دنيا مى‏شود گفت: شقاوت عدم نيل به خواسته‏ها و آرزوها است چنانكه سعادت خلاف آن مى‏باشد. [مريم:4]، [مريم:32]. گوئى مراد از شقاوت در اين دو آيه محروم بودن از خيرات و يا در آيه محروم بودن از خيرات و يا در آيه‏اول حرمان و در دومى شقاوت است. مى‏شود از آيه فهميد كه عقوق والدين سبب شقاوت است . [طه:1-3].، [طه:117]. راغب ار بعضى نقل مى‏كند: گاهى شقاوت به جاى رنج و مشقت گذاشته مى‏شود مثل «شقيت فى كذا» يعنى در اين كار به مشقت افتادم هر شقاوت مشقت است ولى هر مشقّت شقاوت نيست. پس مشقّت از شقاوت اعم است. شقاء: در قاموس و اقرب به معنى سختى و عسرت نيز آمده است. على هذا بهتر است «تشقى» در هر دو آيه به معنى مشقت باشد يعنى: ما قرآن را به تو نازل نكرده‏ايم تا در تبليغ مردم به زحمت افتى يا خودت را به زحمت افكنى آن فقط به اهل خشيت ياد آورى است - شيطان شما را از بهشت خارج نكند به زحمت مى‏افتى.
شكر
ثنا گوئى در مقابل نعمت. در مجمع فرموده: شكر اعتراف به نعمت است توأم با نوعى تعظيم. رمّانى گفته: شكر اظهار نعمت است راغب گويد: شكر يادآورى نعمت و اظهار آن است... ضد آن كفر به معنى نسيان و پوشاندن نعمت است... شكر بر سه نوع است: شكر قلب و آن يادآورى نعمت است. شكر زبان و آن ثناگوئى در مقابل نعمت است. شكر جارح وآن مكافات نعمت به قدر قدرت است. بقيه مطلب در «حمد» گذشت. شكر فقز در مقابل نعمت و بذل است. چنانكه فرموده [نحل:121]، [ابراهيم:37]، [نحل:114]. شكور: صيغه مبالغه است و آن وصف خدا و بنده هر دو آمده است مثل [فاطر:34]، [تغابن:17]، [ابراهيم:5]. در وصف حضرت نوح آمده [اسراء:3]. شكور به ضمّ (ش) مصدر است به معنى شكر [انسان :9]. در اينجا لازم است به چند مطلب اشاره شود: 1- شكر خدا ياد آورى نعمتهاى او ثناگوئى در مقابل آنها است چنانكه فرموده [نحل:114]. اعمال مذهبى و اطاعت پروردگار بهترين شكر در مقابل نعمتها است [سباء:12]. وآن قسم سوم از اقسام شكر است كه از راغب نقل گرديد. سجده شكر، نماز شكر، احسان و وليمه شكر از قبيل است روايت شده: چون سر ابن زياد را به مدينه آوردند حضرت سجّاد عليه السلام به شكرانه آن قدرى ميوه بر اهل مدينه تقسيم فرمود. 2- شكر از بنده همان است كه گفته شد. شكر از خدا مجازات عمل صالح بنده است و خداوند از اين عمل شاكر و شكور است [بقره:158]. ايضاً [فاطر:30]. چنين عمل را عمل مشكور نعمت گوئيم [انسان:22]. 3- شكر سبب مزيد نعمت است چنانكه فرموده [ابراهيم:7]. در تفسير عياشى از حضرت امام صادق عليه السلام نقل است هر بنده‏اى كه خدا به او نعمت بدهد در قلبش آن را بداند - و در روايتى با قلبش به‏آن اقرار كند - و با زبان خدا را حمد نمايد شخن او به آخر نمى‏رسد تا خدا به زيادت فرمان دهد. از اين قبيل روايت بسيار مى‏توان يافت. آيه [نمل:40]. نيز مطلب آيه فوق را مى‏رساند. نا گفته نماند ذيل آيه اول «وَ لَئِن كَفَرْتُمْ اِنَّ عَذابى لَشَديدٌ» عكس مطلب را روشن مى‏كند يعنى كفران نعمت سبب از بين رفتن آن است و اگر ظاهراً هم از بين نرود به نقمت مبدل مى‏شود و روسياهى به بار مى‏آورد. 4- شكر گزار بنده حكيم و داراى درك است [لقمان:12]. 5- در قرآن مجيد راجع به شكر بسيار تشويق شده است. آنچه از دست بندگان آيد همان است كه نعمتهاى خدا را ياد اورند و ثنا گوئى پردازند دراينجا چند حديث از كافى باب شكر نقل مى‏شود: عَنْ اَبى عَبْدِاللّهِ عليه السلام قالَ: شُكْرُ النِّعِمِ اِجْتِنابُ الْمَحارِمِ وَ تَمامُ الشُّكْرِ قَوْلُ الرَّجُلِ: اَلْحَمْدُلَلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ. عَنْ مُعَمَّرِ بْنِ خَلّادِ قالَ سَمِعَتُ اَبَاالْحَسَنِ صَلَواتُ اللّهِ عَلَيْهِ يَقُولُ: مَنْ حَمِدَاللّهِ عَلَى النِّعْمَةِ فَقَدْ شَكَرَهُ وَ كانَ الْحَمْدُ اَفْضَلُ «مِنْ» تِلْكَ النِّعْمَةِ. عَنْ صَفْوانِ الْجَمّالِ عَنْ اَبى عَبْدِاللّهِ قالَ: قالَ لى ما اَنْعَمَ اللّهُ عَلى عَبْدٍ بِنِعْمَةٍ صَغُرَتْ اَوْ كَبُرَتْ، فَقالَ الْحَمْدُلِلّهِ فَقَدْ اَدّى شُكْرَها.
شكس
شكاسة: بد خلقى (مجمع) شكس به فتح اول و كسر دوم: بد خلق تشاكس به معنى تشاجر و منازعه است در اثر بدخلقى چنانكه راغب گفته [زمر:29]. يعنى: خدا مردى را مثل زده كه درباره او شريكان متخاصم وجود دارد. در مجمع متنازعان بد خلق گفته است. اين كلمه در قرآن مجيد فقط يكبار آمده است .
شك
گمان. توقف. طبرسى آن را وقوف... معنى كرده و فرمايد: مثل‏آن كه در خانه بودن زيد شك كند نزد او به هيچ يك از بودن و نبودن مزيتى نيست لذا توقف مى‏كند. راغب گويد: آن اعتدلال و تساوى نقيضين است در نزد انسان. خلاصه: شك آن است كه شخص به هيچ يك از دو طرف قضيه يقين نكند و ترجيح هم ندهد بلكه بود و نبود در نظر وى مساوى باشد بر خلاف ظنّ كه يكى از دو طرف را ترجيح مى‏دهد [دخان:9]. [غافر:34]. در بعضى از آيات شك با «مديب» توصيف شده است مثل [هود:62]. در «ريب» از رمخشرى نقل شد كه آن به معنى قلق ئ اضطراب است على هذا شك مريب يعنى: شك اضطراب آور و احتمال دارد به معنى تهمت و سوء ظنّ باشد يعنى: شك تهمت آور. بايد دانست شك نوعى از جهل است و آن از جهل اخص است كه جهل گاهى مطلق عدم علم است اين كلمه پانزده بار در كلام اللّه مجيد آمده است.
شكل
به فتح (ش) مثل. شبيه. طبرسى فرموده: شكل به فتح شبيه و به كسر نظير در حسن است و راغب گويد: شكل مشابهت در هى‏ءت و صورت است. ندّ، مشابهت در جنسيّت و شبه مشابهت در كيفيّت است. [ص:57-58]. يعنى: اين آب جوشان و چرك است بچشيد آن را و براى آنها عذاب ديگرى است مثل آن كه انواعى از عذاب اند [اسراء:84]. شاكله را سجّيه و طبيعت گفته‏اند. راغب گويد: اصل مشاكله از شكل به معنى بستن دابّه است و شكال به كسر شين چيزى است كه اسب را با آن مى‏بندند. و آنگاه شاكله را عادت و سجّيه‏اى كه شخص را مقيد كرده، گفته است. در مجمع شاكله را طريق و مذهب گفته و آنگاه آن را طبيعت و خلقيت معنى كرده است . خلاصه آنكه: هر كس روى عوامل مخصوصى استعدادى و طبيعتى كسب مى‏كند اعمال و كارهايش مطابق همان طبيعت از وى صادر مى‏شوند، عوض كردن آن گرچه بسيار مشكل است ولى سلب اختيار نمى كند. احتمال قوى آن است كه اين كلمه به معنى مثل و شبيه است يعنى: عمل آدمى هم شكل طبيعت اوست. قريب به اين آيه است آيه [روم:30]. و آيه [عبس:20]. بنابرآنكه مراد از سبيل راه حق و دين فطرى باشد.
شكو
و شكايت و شكوى و شكاة: اظهار اندوه است چنانكه راغب گفته به عبارت ديگر: توصيف گرفتارى. [يوسف:86]، [مجادله:1]. [نور:35]. مشكاة را بهتر است محفظه و چراغدان گفت اهل لغت آن را روزنه بى نفوذ گفته‏اند و به قولى كاسه قنديل است. المنجمد گويد: آن هر روزنه غير نافذ است. و هر چيزى كه در آن يا بر آن چراغ مى‏گذارند. در مجمع فرموده: آن شكافى است در ديوار كه بر آن شيشه گرفته‏اند. چراغ پشت آن شيشه مى‏شود و شكاف را درب ديگرى است كه چراغ را از آن وارد مى‏كنند و به قول مجاهد: مشكاة قنديل و چراغ است. مصباح فتيله آن . مشكاة مثل قلب مؤمن است كه نور ايمان در آن مى‏باشد. معنى آيه در نور خواهد آمد در تفسير برهان از امام صادق عليه السلام نقل است كه فرموده «اَلْمِشكاةُ جَوْفُ الْمُؤْمِنِ وَ الْقِنديلُ قَلْبُهُ وَ الْمِصْباحُ النُّورُ الَّذى جَعَلَهُ اللّهُ فى قَلْبِهِ».
شمت
شمات و شماتت: شاد شدن به بلالى دشمن (راغب) [اعراف:150]. هارون به موسى گفت: دشمنان را به جهت من شادمان مكن. (كه آنهاببينند تو مرا عتاب و مؤاخذه مى‏كنى و از گرفتارى من شاد شوند) تشميت عاطس آن است كه وقت عطسه كردن كسى او را دعا كنيم و يرحمك اللّه بگوئيم در اقرب از ابوعلى نقل مى‏كند: آن دعا ايت تا شخص به حال شماتت نيافتدو راغب گفته: گوئى آن ازاله شماتت به وسيله دعاست مثل تمرين در ازاله مرض. اين لفظ در قرآن فقط يكبار آمده است.
شمخ
بلند شدن. شامخ: بلند. جمع آن شامخات و شوامخ است [مرسلات:27]. در زمين كوه‏هاى ثابت و بلند قرار داديم و شما را اب شيرين نوشانديم گويند «شمخ بانفه» بينى اش را بالا گرفت. اين كنايه از تكبّر است. اين كلمه يكبار بيشتر در قرآن نيست. مقام شامخ، حسب شامخ نيز گفته شده در زيارت وارث هست «اَشْهَدُ اَنَّكَ كُنْتَ نُوراً فَى الْاَصْلابِ الشّامِخَةِ»
شمأز
تنفّر. [زمر:45]. چون خدا به وحدانيّت خوانده شود دلهاى آنانكه به قيامت ايمان ندارند رميده و متنفّر شود. آن به عكس شادمان شدن است چنانكه در ذيل آيه آمده «وَ اِذا ذُكِرَ الَّذينَ مِنْ دُونِهِ اِذا هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ». اين لفظ در قرآن تنها يكبار آمده است.
شمس
خورشيد. اين كلمه سى و سه بار در قرآن مجيد آمده و قرآن به ذكر آن اهميّت بسيار قائل است و پيوسته با الف و لام عهد ذكر شده مگر در آيه [انسان:13]. خورشيد به امر خدا مسخّر و رام شده است [رعد:2]. و آن از آيات قدرت خداوند است [فصّلت:37]. حركت خورشيد [يس:38-40]. «مستقر» روى قاعده عربيت مى‏تواند مصدر ميمى، اسم زمان و اسم مكان باشد. لام آن به معنى الى يا براى غايت است. نگارنده ترجيح مى‏دهم كه آن مصدر ميمى و لام براى غايت باشد يعنى: خورشيد تا قرار يافتن و خاموش شدن خويش جارى و روان است (يا به قرار گاهش روان است) ولى آيه زير احتمال مصدريّت را تقويت مى‏كند: [رعد:2]. در آيه دوم فرموده: خورشيد قدرت آن را ندارد كه به ماه برسد و شب را روز سبقت نم كند و هر يك از خورشيد و ماه و ستارگان در مدارى مخصوص سير و شنا مى‏كنند. سه آيه گذشته در حركت خورشيد صريح اند ايضاً 29 لقمان - 13 فاطر - 5 زمر. ولى لفظ جريان حركت انتقالى را مى‏رساند چنانكه در الميزان فرموده همچنين كلمه «يَسْبَحُونَ» كه به معنى شنا كردن است و احتمال دارد كه مراد هر دو حركت وضعى و انتقالى بوده باشد. اما آيه [ابراهيم:33]. مى‏شود مفيد هر دو حركت باشد. دانشمندان نجوم براى خورشيد حركت وضعى و انتقالى اثبات كرده‏اند. دليل حركت وضعى آن را حركت لكّه‏هاى سطح خورشيد گرفته‏اند و مدت حركت آن را در منطقه استوائى 25 روز تعيين كرده‏اند (از جهانهاى دور تأليف بروتربورگل ص 250). راجع به حركت انتقالى آن گفته اند: خورشيد با همه سيّارات خود به طرف ستاره «وگا» و به قولى به طرف «نسر» يكى از ستارگان صورت فلكى شلياق و به قولى به طرف صورت فلكى الجاثى على ركبتيه در حدكت است و سرعت آن را 19 كيل.متر در ثانيه گفته‏اند. در كتاب فوق ص 232 مى‏گويد: منظومه شمسى مانيز در ميان ستارگان ديگر پيش مى‏شتابد، خورشيد ما تمام سيّارات پيرامونش را با خود مى‏كشد و در فضا با سرعت 19 كيلومتر در ثانيه در جهتى كه صورت فلكى «الجاثى على ركبتيه» در اسمان مشخص شده در حركت است... ما مهاجرين بى قرار و گريزپاى عالم هستيم كه پس از يكسال 600 ميليون كيلومتر از مكان امروزى خود در فضا دور مى‏شويم . بايد دانست: خورشيد ما با كهكشانى نيز كه جزء آن است حركت مى‏كند. اين كهكشان به قدرى بزرگ است كه در عرض 120000 سال نورى از يك طرف آن به طرف ديگرش مى‏رسد. اين كهكشان در عرض 200000000 سال يكبار و به دور خود مى‏چرخد و در اين حركت خورشيد را ساعتى 1130000 كيلومتر مى‏برد «ذلك تقدير العزيز العليم» مرگ خورشيد * [تكوير:1و2]. قانون مرگ و فنا به خورشيد و ماه و ستارگان نيز شامل است. آنها هم اجلى معيّن دارند و چون آدم مدّت سر آيد جواز مرگ خويش از ربّ العالمين دريافت خواهندكرد. اين مطلب را در رساله معاد از نظر قرآن و علم مشروحاً گفته‏ايم. و در اينجا به اشاره اكتفا مى‏كنيم. قرآن مجيد صريح است دراينكه آفتاب و ماه و غيره تا مدتى با اين وضع خواهند بود و نظم فعلى ابدى نيست. [رعد:2]، [لقمان:29]. ايضاً آيه 8 روم - 3 احقاف - 5 زمر - 13 فاطر اين آيات صريح‏آن كه خورشيد و ماه و غيره مدتى معين دارند على هذا چون مدتشان سرآيد از بين خواهند رفت. آيه [تكئير:1]. درباره تكوير. پيچيده شدن آفتاب صريح است تكوير چنانكه در در «كور» خواهد آمد توأم با سرد شدن و خاموش شدن و يا عين آن است. در كتاب دنياى ستارگان ص 19 مى‏گويد: با گذشت زمان خورشيد سرد خواهد شد. اما وقوع آم‏چندان دور است كه هيچ نگرانى نيست. راستى‏آن كه خورشيد براى ساختن اين گرماى درخشان مواد خود را از دست مى‏دهد. در كتاب نجوم بى تلسكوب ص 77 مى‏گويد وزن مقدار انرژى كه در هر ثانيه به وسيله خورشيد مصرف مى‏شود بالغ بر چهار ميليون تن است از اين قرار خورشيد به زودى خاموش خواهد شد. در كتاب از جهانهاى دور ص 557 مى‏گويد: اين خورشيد نيز نمى‏تواند تا ابد انرژى از دست رفته خود را جبران كند و بايد پير و سرد شود، زيرا ضمن تراكم و انقباض گازها لحظه‏اى فرا مى‏رسد كه جبران حرارت متوقف مى‏گردد از اين پس... بايد لا ينقطع خنك شود، نخست به كوتوله زرد، سپس به كوتوله رخ تبديل گردد و سرانجام به كلى خاموش شود. و در ص 263 مى‏گويد: نبايد وحشت كرد زيرا خورشيد ما باز ميليونها سال ديگر كه قابل شمارش نيست نور و حرارت خود را به زمين خواهد فرستاد. اجتماع خورشيد و ماه‏ [قيامة:7-10]. چون ديده خيره شود و ماه بگيرد و حخورشيد و ماه مجتمع شوند، انسان گويد: فرارگاه كجاست؟ آيات درباره قيامت است و ظاهر آن است كه در قيامت و هنگام از بين رفتن كنونى خورشيد با ماه به هم خواهند رسيد و يكى خواهند شد . شايد در اثر انبساط دائمى فاصله ميان آنها پر شده به هم خواهند پيوست و شايد در هم ريختگى موجب چنين پيش آمدى خواهد بود. اين بود آنچه به نظر ما در قرآن راجع به خورشيد از جمله پشتوانه‏هاى بزرگ زندگى است و بدون آن حيات ميسّر نيست لذا قرآن مرتب مى‏گويد: كه خورشيد را خدا رام كرده است. زيرا كه اگر رام و مسخّر نمى‏كرد عالم چنين نبود «سُبحانَ مَنْ سَخَّرَ الشَّمْسَ و الْقَمَرَ وَدَّ بَرَهُما» در ملحقات صحيفه سجاديّه هست «سُبْحانَكَ تَعْلَمُ وَزْنَ الشَّمْسِ وَالْقَمَرِ».
شمال
چپ. ضدّ يمين. [كهف:18] جمع آن اشمل و شمل و شمائل مى‏آيد، در قرآن فقط شمائل به كار رفته مثل [نحل:48]. سايه‏هاى آن از راست و چپ سجده كنان بر مى‏گردد. نا گفته نماند: شمال و يمين در قرآن اكثراً در معنى چپ و راست معمولى به كار رفته چنانكه نقل شد ولى چرا به اهل بهشت اصحاب يمين و به اهل جهنّم اصحاب شمال گفته شده؟ [واقعة:27-41]. و مراد از [حاقة:25 ]چيست؟ آيا چپ واقعاً منحوس است كه به اهل جهنم سمت چپى‏ها اطلاق شده است؟ هكذا دادن كتاب بدست چپ؟ به نظر مى‏آيد: تقسيم به اصحاب يمين و شمال به جهت آن است كه نامه عده‏اى بدست راست و نامه عده‏اى بدست چپ آنها داده مى‏شود. چنانكه فرموده [حاقة:19-25]. و درباره مؤمنان فرموده كه نور آنها در پيش رو و سمت راست روان است [حديد:12]. ايضاًآيه 8 تحريم از اين بدست مى‏آوريم كه در شمال نور نيست و آن طرف جهنم است و انكه نامه او بدست چپش داده شده نور نخواهد داشت و چون طرف راست نورانى است و طرف چپ بى نور، اولى مبارك و ديگرى شوم خوانده شده [واقعة:8-9]. در قاموس و اقرب شوم را يكى از معانى شمال گفته است ولى «اُوتىَ كِتابَهُ بِشِمالِهِ» روشن مى‏كند كه مراد دست چپ يا سمت راست است. اما شومى در شمالى‏ها است . * [اعراف:17]. آيه درباره‏اغواء شيطان است. به نظر مى‏آيد مراد از «بَيْنَ اَيْديهِمْ» مال دنيا است و از «مِنْ خَلْفِهِمْ» اولاد و از «اَيْمانِهِمْ» وسوسه در امور دينى و افراط در آنهاو عقائد مختلف و از «شَمائِلِهِمْ» گناهان است كه اموال دنيا در پيش رو و اولاد در پشت سر او بعد از مرگ اند و كارهاى ايمانى در سمت راست و گناهان سمت چپى اند. يعنى مردم را از جهت دينى و عقيده‏اى فريب داده و اضلال مى‏كنم (الميزان). نا گفته نماند: شمال يكى از جهات اربع و مقابل جنوب است ولى در قرآن كريم در آن به كار نرفته و در نهج البلاغه خطبه 117 فرموده «فَلا اَطْلُبُكُمْ مَا اخْتَلَفَ جَنُوبٌ وَ شَمالٌ» كه مراد باد جنوب و شمال است. ايضاً شمال بادى است كه از شمال كعبه مى‏وزد (راغب) در آقرب آمده: آن بادى است كه از طرف حجر اسماعيل ما بين مشرق و بنات نعش مى‏وزد.
شمول
فرا گرفتن. احاطه. آن را پيچيدن نيز گفته‏اند مثل جامه به خود پيچيدن در اقرب گويد [انعام:143-144]. بگو: آيا آن دو نر را حرام كرده يا آن دو ماده را؟ يا آن بچه‏اى را كه رحمهاى آن دو ماده بر گرفته؟ اشتمال فقط در دوفوق آمده است.
شنا
[مائده:8]. شنئان به فتح نون و سكون آن خوانده شده و آن بر هر ئو قرائت مصدر است (مجمع و اقرب) و به سكون نون به معنى وصف نيز آمده است (راغب و اقرب) و معنى نيز آمده است (راغب و اقرب) و معنى آن على اىّ حال بغض و كينه است يعنى: بغض و عداوت وادار نكند عدالت كنيد. شانى‏ء: كينه ور. دشمن. [كوثر:3]. در نهج البلاغه خطبه 222 آمده «وَ مَعْجُونَهٍ شَنِئْتُها كَاَنَّما عُجِنَتْ بِريقِ حَيَّةٍ اَوْقَيْئِها» يعنى معجونى كه آن را مبغوض داشتم گوئى با آب دهان و استفراق مارى خمير شده است.
شهاب
تكّه آتش. (مجمع) ابن اثير و راغب و ديگران شعله آتش گفته‏اند ولى قول مجمع اقوى است [نمل:7]. يعنى به زودى از آن آتش به شما خبرى و يا تكه‏اى از آن مى‏آورم نظير اين آيه است آيه [قصص:29]. راغب گويد: جذوه اخگرى است كه پس از تمام شدن شعله باقى ماند. ايضاً شهاب‏هاى مخصوص آسمان است كه از سوختن سنگهاى آسمانى در آسمان به صورت تير شهاب ديده مى‏شوند چنانكه اهل لغت گقته‏اند. قرآن درباره راندن شياطين از آسمان كلمه شهاب آورده مثل [حجر:18]، [صافات:10]، [جنّ:8]، [جنّ:9]. از اين آيات روشن مى‏شود ثانياً آن يك امر حادث است و قبلاً وجود نداشته است ثانياً شياطين به وسيله شهاب از شنيدن چه صداهائى از آسمان ممنوع شده‏اند؟ مشروح مطلب را در «جن» مطالعه كنيد. آيا مراد از شهاب در آيات قرآن همين سنگهاى آسمانى است كه با برخورد به گازهاى جوّ سوخته و متلاشى مى‏شوند؟ عدّه‏اى كثير از مفسران همين‏ها را دانسته‏اند ولى هيچ دليلى جزآن كه خواهيم گفت. در دست نداريم كه مراد اينها باشند. شايد آنها شعله هائى مخصوص است كه نمى‏بينيم چنانكه شياطين را مشاهده نمى‏كنيم در الميزان ذيل آيه 10 صافات احتمال داده كه اين بيانات امثال است كه حقائق خارج از حسّ به محسوسات تشبيه شده است و خداوند فرمايد [عنكبوت:43]. و در آن كلام خدا بسيار است، از آنجمله است عرش، كرسى، لوح و كتاب. على هذا مراد از آسمانى كه ملائكه در آن ساكن اند عالم ملكوتى است و مقصود از اقتراب شياطين ئ استراق سمع و قذف با شهاب نزديك شدن آنها است به عالم ملائكه تا بر اسرار خلقت و حوادث آينده مطلع باشند و راندن آنها با نور ملكوتى است كه تاب تحمل آن را ندارند (به اختصار). در نهج البلاغه خبه 89 در وصف آسمان فرموده: «وَ اَرْقامَ رَصَدَاً مِنَ الشُّهُبِ الثَّواقِبِ عَلى نِقابِها...وَرَمَى مُسْتَرِقِى السَّمْعِ بِثَواقِبِ شُهُبِها» نقاب جمع نقب به معنى شكاف است ملاحظه ما قبل و ما بعد جمله اول نشان مى‏دهد كه شهب از اول خلقت بوده‏اند و جمله دوم راجع به زمانهاى بعد است جمله «اقام - رمى» به نظر مى‏آورد كه در اول رصد بوده و سپس رجوم شده‏اند احتمال الميزان گرچه در نوبت خود قوى است ولى كلمه «شِهاب مُبينٌ» شِهابٌ ثاقِبٌ» و نيز آيه [ملك:5]. است تأييد مى‏كند و آن وقت بايد ديد راندن آنها چه نحوى است آيا شياطين از نور و آتش گريزانند؟ واللّه العالم.
شهد
شهود و شهادت به معنى حضور و معاينه است و در صحاح مشاهده را معاينه گفته است. در مفردات گويد: شهود در معنى حضور و شهادت در معنى ديدن و معاينه اولى است . [بقره:185]. هر كه در ماه رمضان حاضر باشد و مسافرت نكند آن را روزه بدارد،ژ. [نور:2]. در عذاب و تنبيه مرد و زن زنا كننده جمعى از مؤمنان حاضر باشند و آن را به بينند. [فرقان:72]. آنانكه در باطل حاضر نشوند. در اقرب الموارد گويد «شهد المجلس شهوداً: حضره» ولى قيد مشاهده كه راغب گفته بهتر است و در آيه اول ظاهراً صرف حضور مراد است. شهادت كه به معنى حضور و ديدن گاهى به معنى خبر قاطع آيد چنانكه در صحاح و قاموس گفته. ظاهراًمراد از آن در آيه [بقره:140]. خبر قاطع باشد. گاهى به معنى آشكار آيد مثل [رعد:9]. اين جمله در آيات بسيارى تكرار شده است. و نيز به معنى اداى شهادت و اظهار خبر قاطع باشد در صحاح و قاموس آمده «شهد شهادة: ادّى نا عنده من الشهادة» مثل [مائده:108-107]. ايضاً به معنى اقرار، حكم و علم آيد كه همه از شعبه‏هاى حضور ديدن اند. [نور:6]، [توبه:17]. گفته‏اند شهادت در اين آيات به معنى اقراراست [يوسف:26]. راغب آن را در آيه به معنى حكم گفته است كه خواهد آمد. در آيه [آل عمران:86]. ظاهراً به معنى علم است . شهود جمع شاهد نيز آمده [يونس:61]. ايضاً جمع آن اشهاد آيد [هود:18]، [غافر:51]. دقت در آيات نشان مى‏دهد كه شهود جمع شاهد به معنى حاضر و بيننده و اشهاد جمع شاهد به معنى شهادت كننده است تأمّل كنيد در سه آيه فوق و آيه [بروج:7]. و در آيه [مدثر:12-13]. * شهيد: به معنى شاهد است [بقره:282]. و آنگاه كه به خداوند سبحان اطلاق شود به معنى حاضر، بيننده و حافظ است در نهايه و اقرب الموارد گويد: شهيد آن است كه هيچ چيز از عملش غائب نيست ولى ظاهراً عموم از خود كلمه مستفاد نيست و مفيد عموم كلمه ديگر است مثل [مائده:117]، [حج:17]، [مجادله:6]. از لفظ آن فقط مبالغه يا ثبوت استفاده مى‏شود. جمع آن شهداء كه بيست بار در قرآن آمده است [بقره:143]. نا گفته نماند: شهيد به معنى مقتول در راه خدا در قرآن نيامده است مگر بنابر بعضى از احاديث ولى در اصطلاح و روايات بسيار هست در قرآن فقط قتل فى سبيل اللّه به كار رفته است [آل عمران:169]. ابن اثير در نهايه پنج قول در علت اين تسميه كه چرا به مقتول شهيد گفته‏اند نقل كرده است . يكى اينكه خدا و ملائكه شهادت دارند كه او اهل بهشت است، ديگرى اينكه: او نمرده گوئى حاضر است. سوم: ملائكه رحمت او را مى‏بينند. به قولى در امر خدا قيام به شهادت حق كرده و به قولى او شاهد كرامت خداست كه از برايش مهيّا فرموده. مجمع البحرين نيز اين اقوال را با قول ششمى نقل كرده است بنا به قول اول و سوم شهيد به معنى مفعول (شاهد) است مؤيد قول دوم آيه [بقره:154]، [آل عمران:169]. است شاهد قول پنجم آيه [يس:26]. مى‏باشد. شهيد ثانى رحمة اللّه در شرح لمعه گويد: علت اين تسميه آن است كه او گواهى داده شده است براى بهشت و غفران. در قاموس نيز چند قول نقل شده و مرحوم صاحب جواهر آنها و غير آنها را در جواهر در عدم وجوب غسل شهيد نقل مى‏كند و از ابوبكر نامى نقل كرده: علت اين تسميه آن است كه خداوند و ملائكه شاهدانه به اينكه او از اهل بهشت است . به نظر نگارنده قول اول كه شهيد ثانى اختيار كرده از همه قوى و قابل قبول است. و يا علت اين تسميه آن است كه شهيدان راه حق روز قيامت شاهد بر اعمال مردم اند كه خواهد آمد. مشهد: اسم مكان است (محل حضور) [مريم:37]. ظاهراً آن در آيه مصدر ميمى است چنانكه در مجمع فرموده يعنى: واى بر كفّار از حضور روز بزرگ. * [آل عمران:18]. به موجب اين آيه خداوند و ملائكهو دانايان گواهى مى‏دهند كه معبودى جز خدا نيست. ظاهر آيه چنانكه در الميزان فرموده شهادت قولى است يعنى خداوند در حاليكه قائم به عدالت است بيگانگى خويش گواهى يكتائى خدا اند دانايان نيز پس از مشاهده آيات آفاقى و انفسى شاهد يگانگى خدا اند. بعضى شهادت خدا و ملائكه را شهادت فعلى گرفته و گفته‏اند شهادت خدا عبرات است از ايجاد آنچه دلالت بر وحدانيّت خدا دارد: وَفى كُلِّ شَىْ‏ءٍ لَهُ آيَةٌ * تَدُلُّ عَلى اَنَّهُ واحِدٌ و شهادت ملائكه اظهار كارهائى است كه مأموريت دارند. به نظر مى‏آيد: اين نتيجه آيات 10تا17 سوره آل عمران باشد يعنى پس از ثبوت مضامين فوق، خدا و ملائكه و دانايان چنين گواهى داده‏اند . * [يوسف:26-27]. آيا آن شاهد طفلى بود كه خدا او را به سخن در آورد يا شخصى بوده كه پس از دقت در قرائن امر چنين حكمى كرده است ؟ مى‏شود گفت: او يك نفر با هوش و زيرك بوده كه فكر كرده اگر پيراهن يوسف از جلو پاره شده باشد پس يوسف مى‏خواسته به او تجاوز كند در اين كشمكش پيراهنش پاره شده. و اگر از عقب پاره شده باشد حتماً يوسف به آن كار تن در نداده و فرار مى‏كرده است زن از عقب او را تعقيب كرده و پيراهن را پاره نموده است و چون ديد پيراهن يوسف از عقب پاره شده حكم كرده كه تقصير از آن زن است مه يوسف. وانگهى اگر سخن گفتن طفل در ميان بود احتياج به استدلال نبود و به مجرّد حرف زدن او كه به طريق اعجاز بود مطلب ثابت مى‏شد. در مجمع از جبائى نقل كرده. از سدّى نقل شده كه او پسر عموى زليخا بود از حسن و قتاده و عكرمه نقل كرده: او مردى از كسان زن بود ولى به مضمون روايات طفلى بوده در گهواره كه به طور اعجاز حرف زده و مطلب را روشن كرده است در الميزان با استفاده از «شَهِدَ شاهِدٌ» كه اين گونه ملام را شهادت نمى‏گويند بعيد نمى‏داند كه اين سخن بدون فكر. رويّه صادر شده باشد و آن را مؤيد رواياتى دانسته كه ناطق اند: شاهد طفلى بود در گهواره. در تفسير برهان و الميزان از معانى الاخبار صذوق از ابوحمزه ثمالى از امام سجاد عليه السلام در ضمن حديثى مفصل نقل شده كه شاهد طفلى بود در گهواره در تفسير ابن كثير نيز اين مطلب از چند نفر نقل شده است. اما لازم است در صحت روايات دقت كرد. * [هود:17]. شاهد در اين آيه به على بن ابى ابيطالب عليه السلام تطبيق مى‏شود و درباره آم رواياتى از شيعه و اهل سنت نقل شده، مشروح آيه در «تلى» گذشت به آنجا رجوع شود. * [بروج:2-4]. شاهد و مشهود در آيه هر دو نكره‏اند و درباره آن دو سخن بسيار گفته شده ولى بايد اين قسمتها به آيات بعدى ارتباط داشته باشند و لازم است شاهد و مشهود را در آيات اين سوره جستجو كرد. يهوديان كه بنا به نقل تفاسير نصار اى نجران را در اثر طرفدارى از دين جديد به اتش مى‏سوزاندند خود شاهد سوختن آنها بودند خداوند نيز شاهد آن كار بود. در آيات بعدى آمده «وَهُمْ عَلى ما يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنينَ شُهُودٌ» ايضاً آمده «وَ اللّهُ عَلى كُلِّ شَىْ‏ءٍ شَهيدٌ» مشهود قهراً شكنجه ديدگان و شكنجه را شامل است به هر حال مضمون آيات آن است: قسم به روز قيامت و قسم به شاهد و مشهود كه در اين كارهستند و در روز موعود گواه خواهند بود و در نتيجه شكنجه دادن و شكنجه ديدن ثابت خواهد گرديد و خلاصه‏آن كه اين عمل مضبوط و محفوظ است و در رديف و مشهود است. در قرآن مجيد به حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم شاهد اطلاق شده [احزاب:45]. فتح:8. و روز قيامت مشهود خوانده شده [هود:103]. منظور از مشهود در آيه مورد بحث روز قيامت نيست كه پيش از آن واليوم الموعود آمده است و احتياج به تكرار نيست و چون آيات راجع به واقعه‏اى پيش از اسلام است لذا شاهد به حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم تطبيق نمى‏شود. در تفسير برهان هفت حديث درباره اين آيه نقل شده كه شاهد و مشهود رسول خدا صلى اللژه عليه و آله و سلم و على عليه السلام اند شاهد روز جمعه، مشهود روز عرفه است - شاهد روز عرفه، مشهود روز قيامت است. ولى در اسناد سلمة بن خطاب ضعيف، مفضل بن صالح ابو جميله كذّاب و واضح الحديث، ابوالجارود، سرحوب زيدى، عبدالرحمن بن كثير هاشمى ضعيف وجود دارند و بعضى از آنها مقطوع اند تنها يك روايت قابل اعتنا است آن هم تصريح به آيه نكرده است و اللّه العالم. * [ق:21]. آيه روشن مى‏كند: روز قيامت هر شخص را راننده و شاهدى است در نهج البلاغه خطبه 83 فرموده: هر نفس را سائق و شاهدى است. سائقيكه او را به محشر سوق مى‏كند. شاهدى كه بر اعمال او گواهى مى‏دهد. معلوم نيست كه اين سائق و شاهد كدام است ولى در آيات قبلى آمده «اِذْ يَتَلَقّى الْ مُتَلَقِّيانِ عَنِ الْيَمينِ وَ عَنِ الشِّمالِ قَعيدٌ. ما يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ اِلّا لَدَيْهِ رَقيبٌ عَتيدٌ» مراد از متلقّيان دو فرشته كاتب عمل اند به نظر مى‏آيد سائق و شهيد همان دو ملك باشند و در آيات بعدى آمده «اَلْقِيا فى جَهَنَّمَ كُلَّ كَفّارٍ عَنيدٍ» ظاهر سياق دلالت دارد كه خطاب «اَلْقِيا» به سائق و شهيد است يعنى: اى سائق و شهيد هر كافر عنود را به جهنّم بياندازيد. در مجمع فرموده: خطاب به خازن آتش است و به قولى مراد ملكان موكل اند كه سائق و شهيد باشند. ايضاً از حاكم حسكانى از ابو سعيد خدرى از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم نقل كرده كه فرموده: چون روز قيامت شود خداوند به من و على فرمايد: هر كه شما را دشمن داشته داخل آتشش كنيد و هر كه دوستتان داشته وارد بهشتش كنيد و هر كه دوستتان داشته وارد بهشتش نمائيد آن است قول خدا اَلْقِيافى جَهَنَّمَ كُلَّ كَفّارٍ عَنيدٍ. در الميزان آن را از امالى شيخ الطائفه نقل فرموده و در برهان با چند سند نقل شده است. به نظر مى‏آيد روايت از بطون قرآن و يا از باب تطبيق باشد. * [ق:37]. القاء سمع به معنى گوش دادن است يعنى در آنچه گفته شد تذكرى است به‏آن كه قلب و تعقل دارد و يا گوش بدهد در حالى كه متوجه شنفته خويش است. ولى‏آن كه نه تفكر دارد و. نه گوش مى‏دهد براى او در گفته ما پندى نيست. * [اسراء:78]. اين آيه در «دلك» مشروحاً گفته شده است. گواهان روز قيامت‏ گذشته از ثبت و ضبط اعمال، قرآن كريم گواهان ديگرى راجع به قيامت معين فرموده كه لازم است ذكر شود: شهادت اعضاء شهادت پيامبران و ائمه عليهم السلام و غير هم. آياتيكه راجع به شهادت اعضاء است بدين قراراند. 1- [فصّلت:19-21]. اين آيات بر شهادت گوشها، چشمها و پوستها دلالت دارند «اَعْداءُ اللّه» در آيه اول مى‏رساند كه شهادت اعضاء درباره كفّار و بدكاران نسبت به اعمالشان و نيز حاكى است كه اعداء اللّه خطاب به پيوستهاى خويش خواهند گفت: چرا بر عليه ما گواهى داديد. آنها جواب خواهند داد: خدائى كه همه چيز را گويا كرده ما را گويا كرد (يا قبلاً كرده بود) آيا مراد شهادت طبيعى است يا به زبان خواهند آمد در «جلد» ديده شود. 2- [يس:65]. 3- [نور:24]. نا گفته نماند آيات همه درباره كفّار و بدكاران است على هذا شهادت اعضاء درباره گناهان است و از اينكه اعضاء نيكوكاران هم به كارهاى نيك آنها گواهى خواهند داد خبرى در قرآن نيست. آيه [رحمن:41]. نيز درباره مجرمين است. مگرآن كه از آياتى نظير [آل عمران:106]، [عبس:38-39]، [مطفّفين:24]. و غيره استفاده كرد كه اعضاء دلالت بر اعمال نيك نيز خواهد داشت. و آن عبارت اخراى شهادت است. امّا درباره شهادت گواهان ديگر آيات درباره حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم و حضرت عيسى عليه السلام بالخصوص و درباره ديگران بالعموم آمده است. مثل [احزاب:45]، فتح:8. [مزّمل:15]، [نساء:41]. ايضاً آيه 89 سوره نحل. آيه اخير و آيه 89 سوره نحل درباره قيامت است و صريح است كه حضرت رسول صلى اللّه و عليه و آله و سلم روز قيامت بر همه امت خويش گواه است چنانكه «مِنْ كُلِّ اُمَّةٍ بِشَهيدٍ» نيز دلالت دارد كه شاهد هر امّت شاهد همه امّت است على هذا «شاهِداً» در سه آيه اول به معنى همان شاهد و شهادتى است كه در دو آيه اخير است. مراد از شاهد آن است كه ببيند و در موقعى اداى شهادت كند. على هذا آن حضرت هم در دنيا و هم در آخرت شاهد است به عبارت ديگر در دنيا مشاهده مى‏كند و در آخرت اداى شهادت خواهد كرد. درباره حضرت عيسى آمده كه به خداوند عرض مى‏كند [مائده:117]. يعنى: تا در ميان آنها بودم بر آنها شاهد بودم و چون اخذم كردى تو بر آنها مراقب بودى. اين آيه صريح است در اينكه حضرت عيسى فقط در زندگى شاهد آنها بوده. ولى در محل ديگر آمده [نساء:158-159]. ظاهر آن است كه ضمير «موته» به «احد» بر مى‏گردد كه دركلام مقدر است يعنى «وَ اِنْ اَحَدٌ مِنْ اَهْلِ الْكِتابِ اِلّا لَيُؤْمِنَنَّ قَبْلَ مَوْتِهِ بِعيسى» در اين صورت اول و اخر آيه هر دو مفيد عموم است يعنى همه اهل كتاب قبل از مرگشان به عيسى ايمان مى‏آورند و روز قيامت بر همه آنها گواه مى‏شود. المنار درباره اين آيه نمى‏گويد هر يك از اهل گتاب هنگام مرگ واقعيّت بر او منكشف مى‏گردد و به عيسى ايمان صحيح مى‏آورد. يهودى مى‏داند كه او زنازاده نبوده بلكه پيغمبر راستگوئى بوده است و نصرانى مى‏داند كه او بنده و رسول خدا بوده نه خدا و نه پسر خدا. به نظر نگارنده اين سخن حق است زيرا انكشاف حقائق وقت مرگ مدلول آيات و روايات است [نساء:97]، [محمّد:27]. روايات نيز در اين باره زياد است. گفتيم: آيات درباره شهادت گواهان ديگر جز رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم حضزت عيسى به طور عموم اند نظير [نساء:41]، [نحل:84]، [نحل:89]، [قصص:75]. ايضاً آيه [هود:18]. آيه صريح است در اينكه اشهاد فقط بر گناهان گواهى خواهد داد ولى آيات ديگرى كه خواهند آمد با آيات گذشته عموم شهادت را مى‏رسانند ايضاً [غافر:51]. دو آيه ديگر در اين باره هست كه لازم است بررسى شود اول آيه ]بقره:143]. ممكن است بگوئيم: مراد از امّت وسط در مقابل مكتبى است كه به معنويات كاملاً اهميّت داده و به ماديات بى اعتنا است و مكتبى كه توجّهش منصرف به ماديات است و ارزشى به معنويات قائل نيست (روحانيّون - مادّيون) ولى اسلام مكتب واسطه است كه هم به معنويات و هم به مادّيات اهميت مى‏دهد. اين سخن فى نفسه درست است ولى آيه‏اى درباره آن نيست زيرا «لِتَكُونُوا» مى‏گويد واسطه بودن براى شهادت است وانگهى «وَ يَكُونَ الرَّسُولُ» شخص حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم را از امت بدان معنى خارج مى‏كند حال آنكه فرد شاخص مكتب واسطه، وجود آن حضرت است. پس امّت وسط امّتى است كه در يك طرفش رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم و در طرف ديگرش «النّاس» واقع است آن حضرت براى امّت وسط گواه است و آنهابراى عموم ناس. على هذا اين امّت بايد از افرادى ممتاز تشكيل شده باشد و اين در مرتبه اول تطبيق نمى‏كند مگر بر اوصياء حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم لذا در روايات هست و نقل خواهد شد كه مراد از امّت وسط ائمه طاهرين اند. لازم است در ربط آيه فوق به آيات سابق كاملا دقت شود. * دوم آيه [حج:78]. اين آيه نظير آيه گذشته است و خطاب «اَجْتَباكُمْ» با اشخاص ممتاز است مخصوصاً «مِلَّةَ اَبيكُمْ» كه ابراهيم عليه السلام پدر ائمه طاهرين بود و الو را پدر امّت اسلامى دانستن مجاز و در عين حال بعيد است. مخاطبين به ضمير«كُمْ» در پنج دفعه همان امّت وسط اند كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم بر آنها و آنها بر مردم گواه‏اند . خدا و رسول و مردم با انصاف شاهد اند كه در ميان امّت اسلامى كسانى هستند كه شهادت آنها درباره يك دسته سبزى هم مقبول نيست چطور شاهد بر مردم خواهند بود؟ آيا مسخره‏آميز نيست كه بگوئيم: معاويه‏ها،يزيدها، وليدها، حجاج‏ها، و... شاهد بر مردم خواهند بود؟ آيا اينها در پيشگاه خدا درباره ديگران گواهى داده و خواهند گفت: [هود:18]. آيا مراد از اشهاد در [غافر:51]. اينان اند؟. تتمه سخن‏ بنابرآن كه گذشت: اين شهادت روز قيامت خواهد بود ولى شهداء بايد در دنيا تحمل شهادت كرده باشند تا در دنيا اعمال مردم را نبينند و ندانند چه طور در آخرت گواهى خواهند داد؟ مثلا درباره حضرت عيسى كه فرموده «وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَكُونَ عَلَيْهِمْ شَهيداً» و درباره رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم آمده «وَجِئْنابِكَ عَلى هؤُلاءِ شَهيداً» اگر اين دو بزرگوار در دنيا از اعمال امت خويش با خبر نباشد چطور در قيامت گواهى خواهند داد؟ اينجا است كه بايد بگوئيم: شهداء در دنيا حتى پس از مرگ از اعمال مردم مطلع مى‏شوند. همانگونه كه اعضاء بدن و چيزهاى ديگر و ملائكه در دنيا ثبت مى‏كنند و در آخرت گواهى مى‏دهند همچنين شهداء ديگر كه عبارت باشند از انبياء و اوصياء. خوشيختانه در اين زمينه رواياتى داريم كه مطلب را از هر حيث روشن مى‏كنند. در اصول كافى كتاب الحجة بابى منعقد فرموده تحت عنوان «اَنَّ الْاَئِمَّةَ شُهَداءُ اللّهِ على خَلْقِهِ» و در آن رواياتى نقل شده كه امامان عليهم السلام فرموده‏اند: مراد از امّت وسط مائيم و شهداعلى الناس ما هستيم. ما بر مردم روز قيامت شهادت خواهيم داد «فَمَنْ صَدَّقَ قْناهُ يَوْمَ الْقَيامَةِ وَ مَنْ كَذَّبَ كَذَّبْناهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ» مراد از «هُوَ اجْتَباكُمْ - مِلَّةَ اَبيكُمْ - وَ تَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى النّاسِ» مائيم. و در حديث اول فرموده «قالَ اَبُوعَبْدِاللّهِ عليه السلام فى قَوْلِ اللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ فَكَيْفَ اِذا جِئْنابِكَ عَلى هؤُلاءِ شَهيداً» فرموده فقط درباره امّت محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم نازل شده در هر قرنى از آنها امامى از ماست كه بر آنها شاهد است و محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم شاهد بر ماست. و نيز در اصول كافى ج 1 ص 219. بابى زير عنوان «عَرْضُ الْاَعْمالِ عَلَى النَّبِىِّ وَ الْاَئِمَةِ عَلَيْهِمُ السَّلامُ» منعقد است و در آن باب رواياتى نقل شده در اين باره كه اعمال عباد به حضرت رسول و ائمه طاهرين عليهم السلام نشان داده مى‏شود و آنان عليهم السلام نشان داده مى‏شود و آنان عليهم السلام بدين مطلب با آيه [توبه:105]. كه مراد از مؤمنون امامان اند استدلال كرده‏اند در الميزان ذيل آيه فوق در اين زمينه مطلبى هست رجوع شود.
شهر
ماه. و آن با رؤيت هلال شروع شده و با رؤيت مجدّد منقضى مى‏شود و اصل آن چنانكه در مجمع فرموده به معنى ظهور است علت اين تسميه آن است كه با رؤيت هلال داخل شدن ماه آشكار مى‏شود. [احقاف:15]. يعنى حمل و شير باز شدن انسان سى ماه است. جمع قلّه اشهر و جمع كثرت آن شهور است مثل [بقره:197]. مراد از اشهر چنانكه روايات بيان مى‏كند شوال، ذوالقعده،ذوالحجه است. و مثل [توبه:36]. اين آيه روشن مى‏كند كه خداوند خود چنين اراده فرموده كه از روز خلقت آسمانها و زمين ماه‏هاى‏ تمام كننده سال دوازده باشد. مراد از كتاب شايد كتاب تكوين و دنيا و شايد لوح محفوظ باشد. راجع به ماه‏هاى حرام و احكام آنها، همچنين آيه [توبه:5]، [بقره:194]، [بقره:217]. به «حرام» رجوع شود. و آيه [سباء:12]. در «ريح» گذشت.
شهق
شهيق به درون كشيدن نفس چنانكه زفير خارج كردن آن (بازدم) است. (اقرب) در صحاح نسبت آن را به قول داده است [هود:106]. زفير و شهيق هر دو اسم صوت و صداى مردم اندوهناك است كه هنگام نفس كشيدن و بازدم شنيده مى‏شود (مجمع از زجاج). بقيه مطلب در «زفر». درباره صداى جهنّم آمده [ملك:7]. ايضاً آمده [فرقان:12]. ممكن است منظور تشبيه صداى جهنّم به صداى انسان باشد يعنى صفير جهنّم آن گاه كه به شدت مشتعل گردد مانند صداى زير و بم اندوه ناكان است. به هر حال منظور از هر دو، صفير و صداى جهنّم است . در «جهنّم» گذشت كه جهنّم ذى شعور و عاقل است به آنجا رجوع شود. اصل شهق به معنى ارتفاع مى‏باشد: جبل شاهق به معنى كوه بلند است «يشهق: ارتفع».
شهوة
دوست داشتن. ميل كردن «شهاه شهوة: احبّه و رغب فيه» [انبياء:102]. آنها در آنچه دلشان خواسته پيوسته‏اند. [زخرف:71]. در بهشت است آنچه دلها مى‏خواهد و چشمها لذت مى‏برد. [اعراف:81]. مراد از شهوت ميل جنسى است يعنى: شما به جاى زنان از روى رغبت و لذّت با مردان مى‏آميزيد؟ شهوت هم مصدر آمده و هم اسم به معنى مطالبه نفس چيزى را كه موافق ميل است جمع آن شهوات مى‏باشد [نساء:27]. يعنى آنها كه تابع خواهش‏ها. و مشتهيات نفس اند مى‏خواهند از حق بسيار منحرف باشند. در اسلام فقط مشتهيات كاذب و منحرف كننده حرام است نه مطلق خواهشهاى نفس/
شوب
آميختن «شاب الشى‏ء شوباً: خلطه» در نهج البلاغه خطبه 101 فرموده «سُرورُها مَشُوبٌ بِالْحُزْنِ» شادى دنيا آميخته با اندوه است. [صافات:67]. ضمير «عَلَيْها» به شجره زقّوم راجع است يعنى سپس روى آن مخلوطى از آب جوشان دارند. شوب مصدر به معنى مفعول است گويا مراد آن است كه اب جوشان با زقّوم در شكمشان مخلوط مى‏گردد اين كلمه فقط يك بار در قرآن آمده است.
شور
. بيرون آوردن. در اقرب الموارد گويد: «شار العسل شوراً: استخرجه من الوقبة و اجتناه» يعنى عسل را از شكاف سنگ بيرون كرد مشورة و مشاوره و تشاور استخراج رأى است با مراجعه بعضى به بعضى (راغب) در مجمع فرموده: مشورت استخراج رأى است از مستشار زيرا كه از او اخذ مى‏شود [بقره:233]، [آل عمران:159]. خطاب به حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم است كه در نحوه اجراى كار با آنهامشورت كند. ايماء و اشاره هر دو به يك معنى است خواه با دست باشد يا با چشم و ابرو و غيره [مريم:29]. ظاهراً اين از براى آن است كه در اشاره يك نوع ايضاح و تبيين هست. شورى‏ [شورى:38]. يعنى آنانكه دستور خدا را اجابت كرده و نماز به پا داشتند و كارشان در ميان آنها به مشورت است و از آنچه داده‏ايم انفاق مى‏كند. شورى اسم است به معنى مشورت و به قول راغب: شورى كارى است كه در آن مشورت مى‏كنند. اين آيه و آيه «وَ شاوِرْهُمْ فى الْاَمْرِ» كه گذشت موضوعيّت شورى را در اسلام معيّن مى‏كند ولى به موجب آيه [احزاب:36]. و نيز به ضرورت دين، شورى در نحوه اجراء امور دينى است نه در اصول و احكام، آنچه از جانب خدا تعيين شده نمى‏شود با مشورت آن را از بين برد و يا تغيير داد، مثلا دستور جنگ و دفاع از جانب خدا صادر شده، آن وقت درباره آن مشورت مى‏شود چنانكه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم در جنگ «احد» با مسلمانان مشورت كردند كه در مدينه با دشمنان بجنگيم يا در خارج از آن؟ و چون اكثريّت خارج را تصويب كردند و مصلحت ديدند آن حضرت به «احد» تشريف بردند. چنانكه از كارهاى ديگر آن حضرت و همچنين از كارهاى على عليه السلام روشن است. و اگر اصول و احكام با شورى تعيين شود عبالرت اخراى لغو دين خواهد بود وآنگهى به نظر مى‏آيد در شورى اكثريّت موضوعيّت ندارد چنانكه فعلا در دنيا مرسوم است بلكه شورى براى يافتن راه اصلح است خواه اكثريت صلاح بداند يا نه، مثلا آنگاه كه رئيس مسلمين پس از شورى كارى را به صلاح نمى‏دانند از آن چشم بپوشد. درباره خلافت و تعيين جانشينى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم اگر نصّى و تعيينى در ميان نبود، لازم بود كه بگوئيم خلافت مورد شورى واقع مى‏وشد ولى به موجب ادلّه قاطعه خلافت مثل نبوّت منصب خدائى است همانطور كه مردم حق انتخاب پيغمبر ندارند هكذا حق انتخاب جانشين پيامبر را هم ندارد، خلافت بلا فصل على عليه السلام از جانب خدا به وسيله آن حضرت به مردم ابلاغ گرديد، كافى است كه در در اين باره به الغدير و المراجعات رجوع كنيم.
شوظ
شواظ: شعله ور و زبانه آتش كه دود ندارد. (راغب) [رحمن:35]. طبرسى فرموده: شواظ زبانه سبزى است كه از آتش جدا مى‏شود. نحاس را دخان و مس مذاب گفته‏اند ضمير «عَلَيْكُما» به ثقلان (جنّ و انس) راجع است يعنى: بر شما زبانه‏اى از آتش و دود فرستاده مى‏شود يكديگر را دفع آن يارى نتوانيد كرد. اين كلمه در قرآن فقط يكبار يافته است.
شوكة
[انفال:7]. شوك به معنى خار است راغب گويد: به اسلحه و سخنى نيز اطلاق مى‏شود. نيش عقرب را به جهت تشبيه بخار شوك گفته‏اند. مراد از طائفه ذات الشوكة لشكريان قريش است شوكت در آن به معنى قدرت يا سلاح است خداوند به مسلمانان وعده داد كه يكى از دو طائفه (كاروان ابوسفيان، لشكر قريش) نصيبشان خواهد شد. آنهادوست داشتند كاروان كه قدرت و سلاح نداشت نصيب آنها باشد. آيه شريفه در بيان همان وعده است. اين كلمه در قرآن فقط يكبار آمده است.
شوى
بريان كردن. واو آن بياء قلب مى‏شود در اقرب گويد «شوى اللحم شيّاً: جعله شواء» ايضاً به معنى گرم كردن آب آمده است [كهف:29]. يعنى اگر فرياد رسى بخحواهند به آبى چون مس گداخته كمكشان دهند كه چهره‏ها را مى‏سوزاند و بريان مى‏كند. [معارج:15و16]. شوى را از اطراف بدن گفته‏اند مثل دست و پا و سر و نيز پوست سر گفته‏اند واحد آن شواة است يعنى نه جهنّم زبانه خالص است كه پوست سر يا اطراف بدن را مى‏كند. شوى كه بر وزن فتى است به معنى مال رذيل نيز آمده است (مجمع اقرب).
شى‏ء
مصدر است به معنى خواستن و اراده كردن «شائة يشائه شيئاً: اراده» [بقره:20]. طبرسى در ذيل اين آيه مشيت را اراده معنى كرده است. [يونس:99]. شاء در اين آيه و نظائر آن به معنى مشيت جبرى است يعنى اگر خدا مى‏خواست قدرت عدم ايمان را از آنهابر مى‏داشت قهراً همه ايمان مى‏آوردند ولى خدا چنين نخواسته است. * [انسان:29-30]، [تكوير:27-29]. ظاهراً مراد از «يَشاءَ اللّهُ»در اين دو آيه و نظير آنها، فراهم آوردن اسباب و توفيق در كارها است، پر واضح است كه اگر خداوند اسباب را فراهم نكند انسان كارى نتواند كرد هر چند كه فاعل مختار است اينكه خداوند اسباب بى شمار را از قبيل آفتاب، ماه، ستارگان، زمين، هوا، آب،ارزاق، بدن، سلامتى، فهم، اراده و... فراهم آورده است اينها همه مشيّت خدا اند كه ما كار شايسته را اراده و انجام دهيم و اگر خداوند اين اسباب را جور نمى‏آورد اراده كار نيك يا بد از ما مقدور نبود اين است آنچه به نظر مى‏آيد. واللّه العالم . اراده خداوند دو گونه است: اراده تكوينى و اراده تشريعى. اراده تكوينى و اراده تشريعى و اراده تكوينى از مراد غير قابل تخلّف است ولى اراده تشريعى مى‏شود كه از مراد متخلّف باشد، احكام و قضاياى دينى كه براى هدايت و اصلاح مردم وضع شده همه از قسمت اراده تشريعى اند كه مى‏شود به وسيله عصيان متخلّف از مراد باشد. به عبارت ديگر خداوند از بندگان خواسته و اراده كرده همه راست بگويند و عدالت كنند ولى مى‏بينم كه نمى‏گويند و نمى‏كنند اين همه تخلّف اراده از مراد است، اگر راجع به احكام دين معتقد به اراده تكوينى باشيم آن عبارت اخراى جبر است و موجب بطلان عقاب و ثواب و سقوط امر و نهى خواهد بود. اهل ايمان به كفّار مى‏گفتند: از آنچه خدا داده انفاق كنيد كفّار در جواب مى‏گفتند: [يس:47]. غرضشان اراده تكوينيّه بود يعنى خدا خواسته كه حتماً آنها فقير و نادار باشند و اگر مى‏خواست آنها را غنى مى‏كرد ولى آنها مغالطه مى‏كردند كه اراده خدا درباره اطعام فقراء اراده تشريعيّه است و تخلّف آن از مراد دليل عصيان و تمرّد كفّار از فرمان خداوندى است. همينطور است آيه [نحل:35]. ايضاً انعام:148- زخرف:20. رجوع كنيد به الميزان ذيل آيه «اَنُطْعِمُ مَنْ لَوْيَشاءُ اللّهُ اَطْعَمَهُ».
شى‏ءِ
هر چيزيكه علم به آن تعلق گيرد و از آن خبر داده مى‏شود. لفظ آن مذكّر است ولى بر مذكّر و مؤنث اطلاق مى‏شود. و بر واجب و ممكن گفته مى‏شود جمع آن اشياء است (اقرب). طبرسى رحمة اللّه ذيل آيه 20 بقره از سيبويه نقل كرده: شى‏ء بر موجود و معدوم هر دو اطلاق مى‏شود و به قولى فقط به موجود اطلاق مى‏شود. قول اول صحيح است و آن قول متكلمين مى‏باشد. مؤيد آن قول خداست در اين آيه كه فرموده: «اِنَّ اللّه عَلى كُلِّ شَىْ‏ءٍ قَديرٌ» زيرا هر چيز جز خدا محدث است و هر محدث را دو حالتى است حالت وجود و حالت عدم و چون موجود شد از قدرت موجد خارج است زيرا موجود بعد از وجود بعد از وجود دوباره ايجاد نمى‏شود پس مى‏دانيم كه خدا قبل از ايجاد آن قادر است تا آن را به وجود آورد. راغب گويد: نزد بعضى شى‏ء عبارت است از موجود (نه معدوم) و اصل آن مصدر شاء است. چون وصف خدا باشد به معنى (فاعل) است و چون غير خدارا با وصف كنيم به معنى مفعول باشد. يعنى آنگاه كه گوئيم «اللّه شى‏ء» معنايش آن است كه خدا مريد است و مشيت دارد و چون گوئيم «زيد شى‏ء» يعنى زيد خواسته شده است خداوند خواسته و او را آفريده است آنگاه راغب گويد «قُلِ اللّهِ خالِقُ كُلِّ شَىْ ءِ» به معنى مفعول و مشى‏ء است [انعام:19]. به معنى فاعل است يعنى كدام خواهنده و مريد بزرگتر است از حيث گواهى. نا گفته نماند «شى‏ء» مجموعاً 284 بار در قرآن مجيد به كار رفته. و 0اشياء» چهار بار (المعجم المفهرس)
شيب
سفيد شدن موى همچنين است (راغب) «شاب الرجل يشيب شيباً: لبيض شعره» [مريم:4]. آن دركنايه از پيرى است. شيب به كسر اول. در آيه [مزّمل:17]. جمع اشيب به معنى پيران، موو سفيدان است (مجمع) [روم:54]. سپس از بعد ضعف و طفوليت قدرت و نيروى جوانى داد، آنگاه از بعد جوانى ناتوانى و پيرى قرار داد. صحاح از اصعى نقل مى‏كند: شيب سفيدى موى و مشيب وارد شدن بدان وقت است .
شيخ
پير. به قولى از پنجاه و به قولى از پنجاه و يك تا عمر آخر عمر است و به قولى تا هشتاد است (اقرب) [يوسف:78]. جمع آن در قرآن شيوخ آمده [غافر:67].
شيد
به فتح (ش) گچ كارى كردن. بالا بردن. و آن به كسر (ش) گچ و نحو آن است (اقرب) [حج:45]. يعنى اى بسا چاه كهنه بى آب بر و اى بسا قصر بلند يا گچ كارى شده [نساء:78]. راغب گويد: «شيّد قواعده» يعنى پايه‏هاى آن را محكم كرد گوئى با گچ بنا كرده. بروج مشيّده يعنى برجهاى محكم يا مرتفع.
شيع
به فتح (ش) آشكار شدن. شياع: پيروى كردن. در اقرب الموارد هست «شاعَ الْخَبَرُ يَشيعُ شَيْعاً وَ شُيُوعاً...: ذاعَ وَ فَشا - شاعَ فُلاناً شِياعاً: تَبَعَهُ» [نور:19]. آنانكه دوست دارند فحشاء در ميان مؤمنين شايع و آشكار شود آنها را عذابى است دردناك. شيعه: به معنى پيروان و ياران است «شيعه الرجل: اتباعه و انصاره» جمع آن اشياع و شيع (بر وزن عنب) است (اقرب الموارد) [قصص:15]. موسى در شهر دو مرد ديد كه مقاتله مى‏كردند يكى از پيروان و يكى از دشمنانش بود. راغب شياع را انتشار و نيرومندى گفته و گويد: شيعه كسانى است كه شخص به واسطه آنها نيرومند مى‏شود. طبرسى در ذيل [مريم:69]. فرموده: شيعه جماعتى است كه در امرى به يكديگر يارى كنند. قول راغب و طبرسى مخالف آنچه از اقرب نقل شد نيست. زيرا جماعت در اثر پيروى از يكديگر، به هم يارى مى‏كنند و در اثر پيروى و تبعيّت، شخص به وسيله آنها تقويت مى‏شود. شيع: چنانكه گفته شد جمع شيعه به معنى فرقه‏ها است [حجر:10]. به نظر مى‏آيد اضافه شيع الاولين بيانيّه است يعنى رسولانى قبل از تو در فرقه‏هاى اوليه و در امم گذشته فرستاديم. مجمع در ذيل آيه فوق گويد: اصل آن از مشايعت به معنى متابعت است گويند: شايع فلان فلاناً على امره يعنى در كارش از او پيروى كرد. از آن است شيعه على عليه السلام. آنها كسانى اند كه در كار آن حضرت از وى متابعت نموده و به امامتش گردن نهاده‏اند در حديث در حديث ام سلمه از رسول خدا صلى اللّه عليه وآله و سلم هست «شيعَهُ عَلِىٍّ هُمُ الْفائِزُونَ يَوْمَ الْقِيامَةِ». نگارنده گويد اين حديث در جوامع اهل سنّت نيز نقل شده است [انعام:65]. يا شما را فرقه‏ها كند و عذاب بعضى را به بعضى بچشاند چون فرقه فرقه و احزاب گرديدن نسبت به مسلمانان عارض و به حكم لباس است كه آنها را مى‏پوشاند و تضعيف مى‏كند لذا «يَلْبِسَكُمْ» آمده و اللّه العالم. * [قمر:51]. مراد از اشياع امثال و موافقان است يعنى: امثال شما را كه انكار پيامبران مى‏كردند هلاك كرديم آيا پند گيرنده‏اى هست؟ ايضاً [سباء:54]. در امثال نيز نوعى تبعيت هست و معناى گذشته منظور مى‏باشد. از اين دو آيه روشن مى‏شود هر كه با ديگرى در كارش موافقت كند شيعه اوست خواه مقدّم باشد يا مؤخّر چنانكه در اين دو آيه شيعه‏ها مقدم اند. * [صافات:83-84]. ضمير شيعة راجع است به نوح عليه السلام در آيات قبل. يعنى از جمله پيروان نوح در دعوت به توحيد ابراهيم است. در الميزان فرموده: به قولى ضمير راجع به محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم است ولى از لفظ آيه دليلى برآن نيست. نگارنده گويد: در برهان چند روايت نقل كرده كه ضمير «شيعَتِهِ» راجع به على عليه السلام است يعنى ابراهيم عليه السلام از شيعه آن حضرت است. ولى از لفظ دليلى به اين مطلب نيست.
شية
[بقره:71]. شيه: نشان و رنگى است در حيوان مخالف رنگ اصليش. در مصباح گويد شيه به معنى علامت، اصل آن وَشْى و آن در رنگهاى چهارپايان سياه است در سفيد يا بالعكس. ولى قيد سياه و سفيد بى جاست زيرا بقره بنى اسرائيل زرد يكدست بود در مجمع فرمود: آن رنگى است مخالف رنگ عمومى شى‏ء يعنى: آن گاو زمين را شخم نمى‏كند، از عيوب سلامت است و يكرنگ است و خال ندارد اين لفظ يكبار بيشتر در قرآن مجيد نيامده است.