لبخند زندگی بخش
بسیاری از مردم کتاب "شاهزاده کوچولو " اثر اگزوپری را می شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید وکشته شد …
قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید . او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ا ی به نام لبخند گرد آوری کرده است . در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد :
مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم . جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد یکی پیدا کردم وبا دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم . از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم . او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود . فریاد زدم "هی رفیق کبریت داری؟! " به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت وبه طرفم آمد . نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم . در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد .....
ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت وبه او رسید و روی لبهای او هم لبخند شکفت . سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد
من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود .
پرسید: " بچه داری؟ " با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم وعکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم وگفتم :" اره ایناهاش "
او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد . گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم.. دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می شوند . چشم های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی آنکه که حرفی بزند . قفل در سلول مرا باز کرد ومرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند.
یک لبخند زندگی مرا نجات داد ...
بله لبخند بدون برنامه ریزی بدون حسابگری لبخندی طبیعی زیباترین پل ارتباطی آدم هاست ما لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم . لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی ، لایه موقعیت شغلی واین که دوست داریم ما را آن گونه ببینند که نیستیم . زیر همه این لایه ها من حقیقی وارزشمند نهفته است.
من ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم من ایمان دارم که روح های انسان ها است که با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند و این روح ها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارد. متاسفانه روح ما در زیر لایه هایی ساخته و پرداخته خود ما که در ساخته شدنشان دقت هولناکی هم به خرج می دهیم ما از یکدیگر جدا می سازند و بین ما فاصله هایی را پدید می آورند وسبب تنهایی و انزوایی ما می شوند.
داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است
آدمی به هنگام عاشق شدن ونگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس می کند. وقتی کودکی را می بینیم چرا لبخند می زنیم؟ چون انسان را پیش روی خود می بینیم که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم روی من طبیعی خود نکشیده است و با هم وجود خود و بی هیچ شائبه ای به ما لبخند می زند و آن روح کودکانه درون ماست که در واقع به لبخند او پاسخ میدهد...
به نام خدا
داستان یک سیب
یه روز یه سیب از روی درخت افتاد روی سر یه مرد ، و آن مرد جاذبه زمین را کشف کرد.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه مرد ، و آن مرد فکر کرد که چقدر بد شانس است و آن جا را برای همیشه ترک کرد.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه مرد ، و آن مرد سیب را نقاشی کرد.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه مرد ، و آن مرد مرد.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه مرد ، و آن مرد سیب را با لذت خورد.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه مرد ، و آن مرد توشه ای از علم سیب بر ذهن گذاشت و عصاره ای شفابخش ساخت برای اثبات توانگری خویش در آن چه مردم معجزه طب می نامیدند.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه مرد ، و آن مرد
گفت: این سیب توطئه خصمانه دشمنان من است و رفت تا انتقام بگیرد.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه مرد ، و آن مرد
با تنها رمقی که از فرط گرسنگی در دستانش جاری بود ، سیب را در جیب نهاد برای روز مبادا!
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه مرد ، و آن مرد
سفری کرد به دل ذرات نهان سیب تا فلسفه جهان را در آگاهی از پیوند ذرات آن بیابد.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه مرد ، و آن مرد رفت تا سخاوت درخت را با دوستانش تقسیم کند.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه مرد ، و آن مرد گفت: من هم مثل تو از ریشه و خانواده ام وامانده ام و آن یگانه سیب، همدم یک عصر گاه آن مرد تنها شد.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه مرد ، و آن مرد سیب را خاک کرد تا نگاه بد بینانه دیگران طراوت سیب را پژمرده نکند.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه مرد ، و او اندیشید که چه دنیای کینه توزی که حتی درخت را به جنگ با آدمی بر می انگیزد و آن درخت را قطع کرد.
یه روز یه سیب از روی یه درخت افتاد روی سر یه مرد ، و آن مرد شعری درباره یک سیب نوشت:
زندگی یک سیب است، گاز باید زد با پوست ...
ممنون از نظراتتون
منشور حقوق بشر کوروش به خط میخی است
و از بابل بدست آمده است
متن منشور :
اکنون که تاج پادشاهی ایران، بابل و کشورهای چهار سوی دنیا را، بمدد اهورا مزدا، برسر نهاده ام، اعلام می دارم که من به همه ی سنت ها و آداب و مذاهب ملت های شاهنشاهی خویش احترام می گذارم و تا زنده ام به نمایندگان و کارگزارانم اجازه نخواهم داد که بر آن به دیده ی تحقیر بنگرند.
از این پس، تا زمانی که اهورا مزدا وظیفه ی پادشاهی را به من ارزانی بدارد، من فرمانروائی خویش را بر هیچ ملتی تحمیل نخواهم کرد. هر ملتی آزاد است که این فرمانروائی را بپذیرد یا نپذیرد، و اگر نپذیرفت من با آن ملت نخواهم جنگید.
تا زمانی که من پادشاه ایران، بابل و ملت های چهار سوی جهان ام، به کسی اجازه نخواهم داد که بر دیگری ستم کند، و اگر چنین شود، من ستمگر را از حقوق خویش محروم و مجازات خواهم کرد.
و تا زمانی که من پادشاهم، به هیچ کس اجازه نخواهم داد تا دارائی های منقول و غیرمنقول کسی را به زور و بدون پرداخت بهای آنها مالک شود.
تا زمانی که زنده ام، من از کار بی مزد و اجباری جلوگیری خواهم کرد.
من امروز اعلام می دارم که همه در انتخاب مذهب خود آزادند.
مردمان آزادند که در هر کجا که بخواهند ساکن و بکار مشغول شوند، به شرط آنکه حقوق دیگران را پایمال نسازند.
هیچ کس را نمی توان بخاطر جرمی که خویشاوندی از او مرتکب شده تنبیه کرد.
من از برده داری جلوگیری خواهم کرد و نمایندگان و کارگزارن من موظف اند که در قلمرو حکمرانی خود از خرید و فروش مردان و زنان بعنوان برده جلوگیری کنند. اینگونه سنت ها باید از سراسر جهان برچیده شود.
من از اهورا مزدا تقاضا می کنم که مرا در انجام تعهداتم نسبت به ملت های ایران و بابل و چهار سوی جهان موفق گرداند
ممنون از نظراتتون
مطالبی که می خونید مکالمات تلفنی واقعی ضبط شده در مراکز خدمات مشاوره مایکروسافت در انگلستان هست .
مرکز مشاوره : چه نوع کامپیوتری دارید؟
مشتری : یک کامپیوتر سفید ... Helpdesk: What kind of computer do you have?
Customer: A white one...
--------------------------------------------------------------------------------
مشتری : سلام، من ?سلین? هستم. نمی تونم دیسکتم رو دربیارم
مرکز : سعی کردین دکمه رو فشار بدین؟
مشتری : آره، ولی اون واقعاً گیر کرده
مرکز : این خوب نیست، من یک یادداشت آماده می کنم ...
مشتری : نه ... صبر کن ... من هنوز نذاشتمش تو درایو ... هنوز روی میزمه .. ببخشید ... Customer: Hi, this is Celine. I can't get my diskette out.
Helpdesk: Have you tried pushing the button?
Customer: Yes, but it's really stuck.
Helpdesk: That doesn't sound good; I'll make a note ...
Customer: No ... wait a minute... I hadn't inserted it yet... it's still on my desk... sorry ....
--------------------------------------------------------------------------------
مرکز : روی آیکن My Computer در سمت چپ صفحه کلیک کن .
مشتری : سمت چپ شما یا سمت چپ من؟ Helpdesk: Click on the 'my computer' icon on to the left of the screen.
Customer: Your left or my left?
--------------------------------------------------------------------------------
مرکز : روز خوش، چه کمکی از من برمیاد؟
مشتری : سلام ... من نمی تونم پرینت کنم .
مرکز : میشه لطفاً روی Start کلیک کنید و ...
مشتری : گوش کن رفیق؛ برای من اصطلاحات فنی نیار! من بیل گیتس نیستم، لعنتی ! Helpdesk: Good day. How may I help you?
Male customer: Hello... I can't print.
Helpdesk: Would you click on start for me and ...
Customer: Listen pal; don't start getting technical on me! I'm not Bill Gates damn it!
--------------------------------------------------------------------------------
مشتری : سلام، عصرتون بخیر، من مارتا هستم، نمی تونم پرینت بگیرم . هر دفعه سعی می کنم میگه : ?نمی تونم پرینتر رو پیدا کنم? من حتی پرینتر رو بلند کردم و جلوی مانیتور گذاشتم ، اما کامپیوتر هنوز میگه نمی تونه پیداش کنه ... Hi good afternoon, this is Martha, I can't print. Every time I try it says 'Can't find printer'. I've even lifted the printer and placed it in front of the monitor, but the computer still says he can't find it...
--------------------------------------------------------------------------------
مشتری : من توی پرینت گرفتن با رنگ قرمز مشکل دارم ...
مرکز : آیا شما پرینتر رنگی دارید؟
مشتری : نه. Customer: I have problems printing in red...
Helpdesk: Do you have a color printer?
Customer: No.
--------------------------------------------------------------------------------
مرکز : الآن روی مانیتورتون چیه خانوم؟
مشتری : یه خرس Teddy که دوست پسرم از سوپرمارکت برام خریده . Helpdesk: What's on your monitor now ma'am?
Customer: A teddy bear my boyfriend bought for me in the supermarket.
--------------------------------------------------------------------------------
مرکز : و الآن F8 رو بزنین .
مشتری : کار نمی کنه .
مرکز : دقیقاً چه کار کردین؟
مشتری : من کلید F رو 8 بار فشار دادم همونطور که بهم گفتید، ولی هیچ اتفاقی نمی افته ... Helpdesk: And now hit F8.
Customer: It's not working.
Helpdesk: What did you do, exactly?
Customer: I hit the F-key 8-times as you told me, but nothing's happening...
--------------------------------------------------------------------------------
مشتری : کیبورد من دیگه کار نمی کنه .
مرکز : مطمئنید که به کامپیوترتون وصله؟
مشتری : نه، من نمی تونم پشت کامپیوتر برم.
مرکز : کیبوردتون رو بردارید و 10 قدم به عقب برید .
مشتری : باشه .
مرکز : کیبورد با شما اومد؟
مشتری : بله
مرکز : این یعنی کیبورد وصل نیست. کیبورد دیگه ای اونجا نیست؟
مشتری : چرا، یکی دیگه اینجا هست. اوه ... اون یکی کار می کنه ! Customer: My keyboard is not working anymore.
Helpdesk: Are you sure it's plugged into the computer?
Customer: No. I can't get behind the computer.
Helpdesk: Pick up your keyboard and walk 10 paces back.
Customer: OK
Helpdesk: Did the keyboard come with you?
Customer: Yes
Helpdesk: That means the keyboard is not plugged in. Is there another keyboard?
Customer: Yes, there's another one here. Ah...that one does work!
--------------------------------------------------------------------------------
مرکز : رمز عبور شما حرف کوچک a مثل apple ، و حرف بزرگ V مثل Victor ، و عدد 7 هست .
مشتری : اون 7 هم با حروف بزرگه؟ Helpdesk: Your password is the small letter a as in apple, a capital letter V as in Victor, the number 7.
Customer: Is that 7 in capital letters?
--------------------------------------------------------------------------------
یک مشتری نمی تونه به اینترنت وصل بشه ...
مرکز : شما مطمئنید رمز درست رو به کار بردید؟
مشتری : بله مطمئنم. من دیدم همکارم این کار رو کرد .
مرکز : میشه به من بگید رمز عبور چی بود؟
مشتری : پنج تا ستاره . A customer couldn't get on the internet.
Helpdesk: Are you sure you used the right password?
Customer: Yes I'm sure. I saw my colleague do it.
Helpdesk: Can you tell me what the password was?
Customer: Five stars.
--------------------------------------------------------------------------------
مرکز : چه برنامه آنتی ویروسی استفاده می کنید؟
مشتری : Netscape
مرکز : اون برنامه آنتی ویروس نیست .
مشتری : اوه، ببخشید ... Internet Explorer. Helpdesk: What antivirus program do you use?
Customer: Netscape.
Helpdesk: That's not an antivirus program.
Customer: Oh, sorry...Internet Explorer.
--------------------------------------------------------------------------------
مشتری : من یک مشکل بزرگ دارم. یکی از دوستام یک Screensaver روی کامپیوترم گذاشته، ولی هربار که ماوس رو حرکت میدم، غیب میشه ! Customer: I have a huge problem. A friend has placed a screensaver on my computer, but every time I move the mouse, it disappears!
--------------------------------------------------------------------------------
مرکز : مرکز خدمات شرکت مایکروسافت، می تونم کمکتون کنم؟
مشتری : عصرتون بخیر! من بیش از 4 ساعت برای شما صبر کردم. میشه لطفاً بگید چقدر طول میکشه قبل از اینکه بتونین کمکم کنید؟
مرکز : آآه..؟ ببخشید، من متوجه مشکلتون نشدم؟
مشتری : من داشتم توی Word کار می کردم و دکمه Help رو کلیک کردم بیش از 4 ساعت قبل. میشه بگید کی بالاخره کمکم می کنید؟ Helpdesk: Microsoft Tech. Support, may I help you?
Customer: Good afternoon! I have waited over 4 hours for you. Can you please tell me how long it will take before you can help me?
Helpdesk: Uhh..? Pardon, I don't understand your problem?
Customer: I was working in Word and clicked the help button more than 4 hours ago. Can you tell me when you will finally be helping me?
--------------------------------------------------------------------------------
مرکز : چه کمکی از من برمیاد؟
مشتری : من دارم اولین ایمیلم رو می نویسم .
مرکز : خوب، و چه مشکلی وجود داره؟
مشتری : خوب، من حرف a رو دارم، اما چطوری دورش دایره بذارم؟ Helpdesk: How may I help you?
Customer: I'm writing my first e-mail.
Helpdesk: OK, and, what seems to be the problem?
Customer: Well, I have the letter a, but how do I get the circle around it?
ممنون از نظرهاتون
دستان دعا کننده
این داستان به اواخر قرن 15 بر می گردد
در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 بچه زندگی می کردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد. در همان وضعیت اسفباک آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 بجه) رویایی را در سر می پروراندند. هر دوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.
یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه انداختند و بازنده می بایست برای کار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می کرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد.
آن ها در صبح روز یک شنبه در یک کلیسا سکه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه روزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل می کرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند. نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اکثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود.
وقتی هنرمند جوان به دهکده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از 4 سال یک ضیافت شام برپا کردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت می کنم.
تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد به انتهای میز و به چهره هایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می کنم، به طوری که حتی نمی توانم یک لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو کار کنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده...
بیش از 450 سال از آن قضیه می گذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر، قلمکاری ها و آبرنگ ها و کنده کاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری می شود.
یک روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را که به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری کرد اما جهانیان احساساتش را متوجه این شاهکار کردند و کار هنرمندانه او را " دستان دعا کننده" نامیدند.
اگر زمانی این اثر خارق العاده را مشاهده کردید، اندیشه کنید و به خاطر بسپارید که رویاهای بزرگ ما با حمایت دیگران تحقق می یابد.
یاد مان نرود کسانی بودند که نردبان ما شده اند قدر دانشان باشیم.
*از اینکه نظرتان را نسبت به مطلبهای من می نویسید از همة شما متشکرم*
بهترین شمشیرزن
جنگجویی از استـــادش پـرسیـد: بهترین شمــشیــر زن کیـست؟ اســتـــــادش پـــــاسـخ داد: بــــه دشــــت کـنـــار صــومــعـه بـرو. ســــنــگـی آن جــاســت، بـــــه آن سـنـــــگ تــوهــــیـــن کــــن. شاگرد گفت: اما چرا باید این کار را بکنم؟ سنگ پاسخ نمی دهد. اســتـــاد گــفــت: خـوب بــا شمـــشیـــرت بــه آن حمــلـــه کـــن. شـاگرد پاسخ داد: این کار را هم نمی کنم. شمشیرم می شکند، و اگــــر بـــــا دســــت هــــایــــم بـــــه آن حــــمــــلــــه کــــنــــم، انگشتــانم زخمی می شوند و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارند. مـن ایـن را نپــرسیـدم، پـرسیـدم بـهـتـریـن شمـشیــرزن کیـست؟ استـاد پـاسخ داد: بهترین شمشیر زن، به آن سنگ می مـاند، بـــــی آن کــــه شـمــــشیـــرش را از غــلــاف بیـــرون بـکــشـــد، نشــان می دهــد کـه هـیـچ کــس نمی تـوانـد بــر او غـلـبـه کـنـد.
همه چیز آن گونه که میبینیم نیست»
روزی روزگاری دو فرشته کوچک در سفر بودند. یک شب به منزل فردی ثروتمند رسیدند و از صاحبخانه اجازه خواستند تا شب را در آنجا سپری کنند. آن خانواده بسیار بیادبانه برخورد کردند و اجازه نداند تا آن دو فرشته در اتاق میهمانان شب را سپری کنند و در عوض آنها را به زیرزمین سرد و تاریکی منتقل کردند. آن دو فرشته کوچک همانطور که مشغول آماده کردن جای خود بودند ناگهان فرشته بزرگتر چشمش به سوراخی در درون دیوار افتاد و سریعا به سمت سوراخ رفت و آن را تعمیر و درست کرد. فرشته کوچکتر پرسید: چرا سوراخ دیوار را تعمیر کردی؟ فرشته بزرگتر پاسخ داد: همیشه چیزهایی را که می بینیم آن چه نیست که به نظر میآید. فرشته کوچکتر از این سخن سر در نیاورد. فردا صبح آن دو فرشته به راه خود ادامه دادند تا شب به نزدیکی یک کلبه متعلق به یک زوج کشاورز رسیدند و از صاحبخانه خواستند تا اجازه دهند شب را آن جا سپری کنند. زن و مرد کشاورز که سنی از آنها گذشته بود با مهربانی کامل جواب مثبت دادند و پس از پذیرایی اجازه دادند تا آن دو فرشته در اتاق آنها و روی تخت آنها بخوابند و خودشان روی زمین سرد خوابیدند. صبح هنگام فرشته کوچک با صدای گریه مرد و زن کشاورز از خواب بیدار شد و دید آن دو غرق در گریه هستند. جلوتر رفت و دید تنها گاو شیرده آن زوج که محل درآمد آنها نیز بود در روی زمین افتاده و مرده است. فرشته کوچک برآشفت و به فرشته بزرگتر فریاد زد: چرا اجازه دادی چنین اتفاقی بیفتد؟ تو به خانواده اول که همه چیز داشتند کمک کردی و دیوار سوراخ آنها را تعمیر کردی ولی به این خانواده که غیر از این گاو چیز دیگری نداشتند کمک نکردی و اجازه دادی این گاو بمیرد!! فرشته بزرگتر به آرامی و نرمی پاسخ داد: چیزها آن طور که به نظر میآیند نیستند. فرشته کوچک فریاد زد: یعنی چه؟ من نمیفهمم. فرشته بزرگ گفت: هنگامی که در زیرزمین منزل آن مرد ثروتمند اقامت داشتیم دیدم که در سوراخ آن دیوار گنجی وجود دارد و چون دیدم که آن مرد به دیگران کمک نمیکند و از آنچه دارد در راه کمک استفاده نمیکند پس سوراخ دیوار را ترمیم و تعمیر کردم تا آنها گنج را پیدا نکنند. دیشب که در اتاق خواب این زوج خوابیده بودم فرشته مرگ آمد و قصد گرفتن جان زن کشاورز را داشت و من به جای زن گاو را پیشنهاد و قربانی کردم. چیزها آن طور که به نظر میآیند نیستند.
چرا ابنسینا ادعای پیامبری نکرد؟!
مى گویند روزی بهمنیار، شاگرد بو علی سینا به استاد خود گفت: شما از افرادى هستید که اگر ادعاى پیغمبرى بکنید، مردم مىپذیرند و واقعا از خلوص نیت ایمان مىآورند.بوعلى گفت: این حرفها چیست؟ تو نمىفهمى؟بهمنیار گفت: نه مطلب حتما از همین قرار است. بوعلى خواست عملا به او نشان بدهد که مطلب چنین نیست.
گذشت تا آنکه در یک شب زمستانی سرد که آن دو با یکدیگر در مسافرت بودند و برف زیادى هم آمده بود، نزدیک صبح که مؤ ذن اذان مىگفت، بوعلى بهمنیار را صدا کرد و گفت: برخیز.بهمنیار گفت : چه کار دارید؟بوعلى گفت : خیلى تشنه ام. یک ظرف آب به من بده تا رفع تشنگى کنم .بهمنیار شروع کرد استدلال کردن که استاد، خودتان طبیب هستید. بهتر مى دانید معده وقتى در حال التهاب باشد، اگر انسان آب سرد بخورد معده سرد مىشود و ایجاد مریضى مىکند.بوعلى گفت: من طبیبم و شما شاگرد هستید. من تشنهام شما براى من آب بیاورید، چکار دارید.باز شروع کرد به استدلال کردن و بهانه آوردن که درست است که شما استاد هستید و لکن من خیر شما را مىخواهم من اگر خیر شما را رعایت کنم ، بهتر از این است که امر شما را اطاعت کنم . پس از آنکه بوعلى سینابراى شاگردش اثبات کرد که برخاستن براى او سخت است نه اینکه طلب خیر برای استاد داردگفت: من تشنه نیستم . خواستم شما را امتحان کنم . آیا یادت هست به من مى گفتى: چرا ادعاى پیغمبرى نمى کنى؟ اگر ادعاى پیغمبرى بکنى مردم مى پذیرند. شما که شاگرد من هستى و چندین سال است پیش من درس خواندهاى، مىگویم ، آب بیاور، نمىآورى و دلیل براى من مىآورى ، در حالى که این شخص مؤ ذن پس از گذشت چند صد سال از وفات پیغمبر اکرم صلوات الله علیه بستر گرم خودش را رها کرده و بالاى منارهی به آن بلندى رفته است تا آن که نداى "اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله " را به عالم برساند. او پیغمبر است ، نه من که بوعلى سینا هستم .