خبرگزاری فارس: دوران سربازی را میگذراندیم. جزو تیپ پنجاه و پنج هوابرد شیراز بودیم. منتقلمان کرده بودند اهواز. قرار بود برویم آبادان – اهواز، نزدیک دکل رادیو تلویزیون.
خبرگزاری فارس: همسر عزیزم، امیدوارم آینده خوشی با هم داشته باشیم و بتوانیم در کنار هم، با ارادهای قوی، به خودسازی بپردازیم و به گونهای باشیم که مکتب اسلام، از یک زوج مسلمان انتظار دارد.
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، شهید رضا چراغی به سال 1336 در روستای «ستق» از توابع شهرستان ساوه به دنیا آمد. شهید چراغی با شروع غائله کردستان توسط ضد انقلاب، خود را به مریوان می رساند و در مبارزه با گروهکهای محارب، از هیچ کوششی دریغ نمی کند. چراغی در مدت حضورش در کردستان ، تجربیات ارزشمندی دربارة مسائل نظامی و نیز فرماندهی کسب می کند . او در عملیات محمد رسول الله (ص) مسیر بسیار مهم و پر خطر معروف به نام «پرخون» را از تصرف نیروهای ضد انقلاب خارج می کند. چراغی در مدت حضورش در کردستان، مدتی مسئوولیت جانشین سپاه دزلی و زمانی نیز به عنوان مسئوول محور مریوان انجام وظیفه می کند. شهید چراغی ، پس از اعزام تیپ 27 محمد رسول الله (ص) به جنوب ، همراه نیروهای تیپ راهی آنجا می شود. او از اوسط سال 1360 تا اواخر تیر ماه 1361 ، فرماندهی گردان حمزه را به عهده می گیرد و با این مسئوولیت، درعملیات فتح المبین و بیت المقدس شرکت می کند. رضا در عملیات مسلم بن عقیل به عنوان فرماندة تیپ 27 محمد رسول الله (ص) با سیزده گردان وارد عمل می شود. درعملیات والفجر مقدماتی تیپ 27 به لشگر تبدیل می شود و فرماندهی آنرا به چراغی واگذار می کنند که رضا در این عملیات، «شمشیر لشگر» لقب میگیرد. شهید رضا چراغی، پس از ماهها مجاهدت و مبارزه با دشمنان اسلام و انقلاب، سرانجام در عمیلات والفجر1 که در منطقة عمومی فکه انجام می گرفت در حالی که فرماندهی لشگر را نیز بر عهده داشت به شهادت رسید. گفته شده که این شهید بزرگوار 11بار زخمی شده و برای بار دوازدهم به درجه رفیع شهادت نائل میشوند. *روایت همت؛ بخش آغازین: ... شب بیستم فروردین سال 62 در منطقه فکه شمالی، عملیات پیچیده والفجر 1 را شروع کردیم. این بار هم در قالب «سپاه 11 قدر»، تحت مسئولیت «قرارگاه عملیاتی نجف اشرف» به فرماندهی برادرمان «عزیز جعفری» وارد عمل میشدیم. سپاه 11 قدر، چنانکه عزیزان لابد میدانند، شامل لشکرهای 27 محمد رسولالله (ص)، 31 عاشورا و تیپ 10 سیدالشهدا(ع) بود. لشکر 27 به فرماندهی شهید «چراغی»، لشکر 31 به فرماندهی برادرمان «مهدی باکری» و تیپ سیدالشهدا (ع) هم به فرماندهی برادرمان «کاظم رستگار». ما هم در رده مسئولیتی خودمان (فرماندهی سپاه 11 قدر) در خدمت این عزیزان و برادران پاک و شجاع بسیج بودیم. بنده به جرات میگویم، سردار عزیزمان رضا چراغی، در این عملیات از همه چیز خودش مایه گذاشت. از روز 23 فروردین به بعد که کار گره خورد، رضا سه شبانه روز نخوابیده بود و عملیات را در محدوده لشکر 27 هدایت میکرد. نیمه شب 26 فروردین آمد و گفت: «حاجی جان، میخوام خودم برم خط مقدم، منتها چون رعایت شوون فرماندهی به ما تکلیف شده، خواستم از شما اجازه بگیرم.» هر طور بود، رضا را قانع کردم آن دو؛ سه ساعت باقی مانده تا وقت اذان صبح را، پیش ما بماند و کمی استراحت کند... برگرفته از نوار سخنرانی در مراسم تشییع شهید چراغی 30 فروردین 1362 - تهران *فلاش بک؛هشتم بهمن 1361، دهکده حضرت رسول (ص)، منطقه عملیاتی چنانه توضیح: تا آغاز «نبرد والفجر مقدماتی» در منطقه عملیاتی فکه جنوب شرق استان میسان عراق، ده روز فاصله داریم. برای این عملیات، سپاه پاسداران تدابیر ویژهای را به کار گرفته است، از جمله؛ تشکیل سه سپاه رزمی قدرتمند، هر سپاه به استعداد 2 تا 4 لشکر که به ترتیب عبارتند از: سپاه سوم امام زمان (عج) به فرماندهی شهید حسین خرازی، سپاه هفتم فجر به فرماندهی شهید مجید بقایی و سپاه یازدهم قدر به فرماندهی شهید همت. در این ایام «رضا چراغی» از جانب «همت» به مسئولیت جانشینی فرماندهی سپاه 11 قدر منصوب شده است. ضمن این که تازه چند هفتهای است از مراسم عقد او، سپری شده، عروس خانم، در سال آخر دبیرستان تحصیل میکند و به علت مشغله کاری شدید رضا، آن دو، جز دو، سه نوبت یکدیگر را ندیدهاند. حالا رضا در چادر نشسته و از سر نهایت ادب و حیاء مشغول نگارش دو نامه است: اولی به پدر همسرش و دومی، برای شریک آینده زندگیاش. هر چند که نامه دوم را در دسترس نیافتیم، اما خواندن نامه اول هم، مغتنم است. نامه یکم: حضور محترم سرور گرامی سلام امید است سلام مرا، که از راهی دور و برآمده از قلبی سرشار از آرزوی پیروزی اسلامی است، پذیرا باشید. ضمن تقدیم سلام، سلامتی وجود شما پدر بزرگوار را از درگاه خداوند، خواستارم. جویای حال این جانب اگر باشید، بحمدالله خوبم و جز دوری از شما، نگرانیای ندارم. این دوری هم، چون تحمل آن به خاطر مصلحت اسلام است، امری است ضروری. باری، از این که در نوشتن نامه به محضرتان کوتاهی کردم معذرت میخواهم. دلیل این قصور هم این بود که ترجیحا میخواستم تلفنی با شما تماس بگیرم، ولی متأسفانه شماره تلفن منزل شما را نداشتم. تا این لحظه هم که مشغول نوشتن هستم، حتی مجال پیدا نکردهام تا لااقل با داداشم تماس بگیریم که شماره منزلتان را از او بپرسم. سرانجام، لازم دانستم لااقل به وسیله فرستادن نامه، خدمت تان سلامی عرض کنم و جویای حال باشم. انشاءالله که همگی سلامت هستید. خدمت خانم و خانم بزرگ سلام برسانید... تمام فامیل را از طرف این جانب سلام برسانید. در ضمن؛ با اجازه جناب عالی؛ نامهای هم برای ... خانم نوشتهام که به همراه همین نامه آن را پست میکنم. دیگر این که چون شروع عملیات عجالتا به تعویق افتاده- گرچه ان شاءالله به زودی انجام خواهد شد - آمدن من به تهران هم فعلا منتفی است. همان طور که قبلا به عرض شما رسانده بودم، آمدن من به تهران برای تعیین زمان قطعی برگزاری مراسم عروسی، به همین مسئله [انجام عملیات] ارتباط دارد. امیدوارم به زودی، پس از پیروزی خدمت برسم. نامه عروس خانم، هفدهم بهمن 1361، تهران بسمالله الرحمن الرحیم «ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفا کانهم بنیان مرصوص» (به درستی که خداوند دوست دارد کسانی را که در صفهای به هم پیوسته و محکم و استوار در راه او مبارزه میکنند.) «نامهای به یک پاسدار دلیر» سلام علیکم به تو ای دلاور با رشادت، به تو که هفت سین سپاسی، ستایشی، سلاح، سلوک علی واری، سرخی، سبزی و سنتهای اسلام را، نگهبان، به تو، که با تربتی گلگون گشته از خاک وطن ما، نماز میگزاری، در این عرصهای که آزمون بلاکشی آدمیان شده نامهام را به تو مینویسم ای پاسدار دلیر، به تو ... و من نامهام را به امواج کارون میسپارم تا هنگامی که تو از آب زلال آن وضوی نماز میگیری، به دستت برسد و با خواندن آن، غنچه لبانت بشکفد. ای لالهای در صحرا، اشکی در دریا، قطرهای در رود، ای حسینی در میقات، ای اسطوره خوبیها ..... دیگر چه بگویم که وصف تو، در توان من نیست. ای پرستش کنندهای که هر نیمه شب، در زیر نور پریده رنگ مهتاب جبهه، بر تنه نخلی، یا دیواره خاکریزی تکیه میدهی و به نماز مینشینی. تو آن عابد راستینی هستی که میخواهی از عبد بودن، معراج خودت را آغاز کنی و به مقامی برتر از ملائک آسمان برسی. تو میخواهی از من بودن، به ما هجرت کنی و از بودن با ما به جوار همنشینی با انبیاء و اولیاء خدا. آری، تو همان کسی هستی که امامات، خمینی عزیز، آرزوی چون تو بودن را دارد. آنجا که میفرماید: «ای کاش من هم یک پاسدار بودم» خب آقا رضا با عرض سلام مجدد، امیدوارم که حالت خوب باشه. منظورم از نوشتن این نامه، پاسخی بود به نامه پر از مهر و صداقت جناب عالی، که تاریخ هشتم بهمن رو داشت. امیدوارم از مقدمهای که در اول این نامه برات نوشتم، خوشات بیاد و از من قبولاش کنی. هر چند هنوز شاید به صورت کامل، همدیگر رو نشناخته باشیم، ولی نیروی درونی و ایمان قلبیام این نوید رو به من میده که تو، واقعا لیاقت این اوصاف رو داری. در هر صورت، اگه از حال خانواده ما جویا هستی، به حضورت عرض کنم همگی صحیح و سلامت هستند. در مورد نامهای که به آقام فرستاده بودی، خیلی خیلی ازت تشکر کرد. فقط مامان از تو گله داشت که چرا این قدر دیر نامه دادی. هر چند شاید تو رو یکی، دو بار بیشتر ندیده، ولی این رو احساس میکنم که تو رو خیلی دوست داره. خودش هم این رو میگفت. در هر حال، مامان و آقا جون، خیلی از تو انتظار دارند که زود به زود نامه بدی. در مورد این که توی نامهات به آقام نوشته بودی با اجازه از اون به من نامه دادی، ازت خیلی تشکر می کنم. به قول آقام و مامان. این اجازه خواستن واقعا نشون دهنده نهایت ادب و لطف توست. فقط ازت خواهش میکنم زود و فوری، برام نامه بنویسی، چون هر چه باشه، دخترها بیشتر از پسرها دچار فکر و خیال میشن و نتیجه زود به زود نامه نوشتن تو، این میشه که من آسوده خاطر باشم. امیدوارم که متوجه منظورم شده باشی. ازت میخوام موقع نامه نوشتن واسه من، رهنمودهای خوبی هم برام بنویسی تا بتونم اونارو در زندگی روزمره خودم اجرا کنم. چون به قول امام؛ شماها در خیل کاروانی هستید که به مقصد نزدیک شدهاید، ولی ما، هنوز اندر خم یک کوچهایم. تازه، من تو رو بیشتر از اون چه که فکر میکنی، شناختم. ایمان دارم برای ادامه زندگی خودم، مردی رو انتخاب کردم که خداوند رو برای من انتخاب کرده. به امید روزی که همه مردان و زنان حزبالله تا آخر این خط مقدس پیش رفته باشند. به امید ظهور هر چه زودتر ولی عصر (عج) و تشکیل جامعه اسلامی در سرتاسر کره زمین. به امید روزی که رزمندگان ما، پرچم مقدس (نصرمنالله و فتح قریب) را بر تمامی قلههای کرامت و پیروزی، به اهتزاز در بیاورند به امید آن روز. راستی! از دعاهای شبانهتان و از فعالیتهای الهی روزانهتان در جبهه، واقعا التماس دعا دارم. خواهش میکنم در چنین مواقعی من رو به یاد داشته باشید. ضمنا، پاک داشت فراموشام میشد، اگه خواستی زنگ بزنی، همیشه و هر وقت که خواستی، به این شماره تلفن ... که مامان داده، زنگ بزن. و اگه نامه نوشتی، به جای یک صفحه، اون رو توی چند صفحه بنویس، نترس، جوهر خودکارات، تموم نمیشه. خداحافظ. چشم براه تو 17 بهمن 61 - ساعت 10.30 شب پاسخ رضا؛ تاریخ احتمالی نگارش نامه: اوایل اسفند 1361، دهکده حضرت رسول (ص) در چنانه توضیح: عملیات والفجر مقدماتی، به رغم حماسه آفرینی عاشورایی رزمندگان اسلام به هدف نهایی نائل نشد و در پی آن فرماندهان ارشد ارتش و سپاه، این بار منطقه عملیاتی فکه شمالی را برای مصاف بعدی، برگزیدهاند. مأموریتهای اکتشافی عناصر اطلاعاتی لشکرهای تحت امر سپاه 11 قدر، در حد فاصل شیار «بجلیه» تا «پیچ انگیزه» به صورت مستمر آغاز شده است این بار، رضا چراغی بنا به مصالحی، از جانشینی فرماندهی سپاه یازدهم کناره می گیرد و به دستور همت، عهدهدار مسئولیت فرماندهی لشکر 27 محمدرسولالله (ص) میشود. حال در یک چنین وضعیتی است که رضا مجالی یافته تا به نامه سرشار از مهر و علاقه عروس خانم، جواب بدهد. بسمه تعالی اللهم اجعلنی من الصابرین با درود فراوان به نائب به حق امام زمان (ارواحنا له الفداء) رهبر کبیر انقلاب، که با قیام خود، اسلام محمدی را زنده کرد و ما را از ننگ زیستن در جامعهای طاغوتی، نجات داد. سلام به محضر شهیدانی که در راه تحقق این آرمان، صادقانه جان خود را فدا کردند و خون پاک و مطهرشان، برای بارور شدن نهان انقلاب و تقویت شجره طیبه اسلام، به زمین ریخت. سلام به ملت حزبالله، که با حضور مداومشان در همه صحنهها، خط الهی امام را پشتیبانی کردند. به راستی، درود بر آن مادری که در نامه خود به فرزند عزیز و پاره جگرش در جبهه، این طور مینویسد: «تا به حال دو برادرت را در راه اسلام هدیه کردم و از این که میبینم در جبهه هستی، خوشحالام و منتظر ماندهام که خبر شهادت تو را هم، بشنوم»! براساس همین حقایق با شکوه است که امام عزیزمان میفرماید: «این ملت الهی شده است». و ننگ و نفرت برکسانی که در مسیر این صراط مستقیم قرار نگرفتهاند و بیراهه ضلالت و گمراهی را طی کردند. زود باشد که خداوند، از کسانی که به هر نوعی در مقابل مقاصد متعالی اسلام راستین ایستادند، انتقام سختی بگیرد. عزیزم نامه پر محبت تو به دستام رسید و کلی خوشحال شدم. از این که در ابتدای نامهات آن متن توصیفی را نوشته بودی متشکرم. جالب بود؛ ولی صادقانه به تو میگویم که خودم را لایق آن تعابیر و صفاتی که نوشته بودی، نمیدانم. فکر میکنم در این مورد خاص، به دلیل همان عدم شناخت دقیقات درباره بنده بود که آن اوصاف را به من نسبت دادی، این را گفته باشم که من، یک پاسدار ساده هستم و از درگاه خدا میخواهم که برای این انقلاب، حمال خوبی باشم. بدان که همین برایم افتخار بزرگی است، زیرا در این موقعیت حساس، که تمام کفر با همه توانشان در مقابل اسلام صفآرایی کردهاند، و حضور همه ابر جنایتکاران در جبهه کفر به وضوح مشاهده میشود، در وضعیتی که شیوخ عربستان با سرمایه به غارت رفته از مردم مسلمان آن کشور، و نیز مستکبران آمریکا، فرانسه و دیگر کشورها با کلیه امکانات به حمایت از دشمن برخاستهاند، باری در یک چنین موقعیت استثناییای، حفظ کیان مکتب اسلام و این انقلاب، به عهده ما سپرده شده، برای این کار، باید یک خدمتگزار بود و در صورت نیاز، از همه چیز خود گذشت. همین، نهایت آرزوی من است. خدمت آقا و مامان سلام برسان و از طرف من، به خاطر لطفی که به این جانب دارند، تشکر کن و بگو رضا میگوید: عرض ادب به شما، وظیفه من است و رعایت جانب احترام شما بزرگان هم، برای ما واجب شرعی است. راستی! در مورد این که نوشته بودی مامان شما گله داشت از این که چرا دیر نامه دادم، مثل این که ناچارم مطلبی را به یادت بیاورم؛ مگر برای تو ننوشته بودم که من تا به حال از این کارها نکرده بودم و عادت به نوشتن نامه ندارم؟! مگر ننوشتم که کمکم باید راه بیفتم؟ باور کن در این مدت تقریبا سه سالی که در کردستان و بعد از آن در جبهه خوزستان هستم، حتی یک نامه هم به خانوادهام ننوشتهام. در ضمن، به جای این که من توقع داشته باشم در عوض هر نامهای که مینویسم، تو برایم دو، سه تا جواب بنویسی، آمدهای نوشتهای نامههای چند صفحهای بنویس؟! داری دست پیش را میگیری خانوم! خب، از این حرفها گذشته، نمیخواهم بگویم به حدی گرفتارم که حتی فرصت نوشتن یک نامه را هم ندارم، ولی هر چه باشد، اوقات فراغت شما، از بنده بیشتر است ضمنا خوب است یک کمی هم از وضعیت خودمان بگوییم، همان طوری که اطلاع داری، عملیات قدری عقب افتاده ولی ان شاءالله سر فرصت به تهران میآیم و ... راستی؛وضع درسات چطور است؟ با اوقات فراغت این آخر سالی چه میکنی؟ اواخر نامهات نوشته بودی فلانی، به من رهنمودهایی بده که در زندگی به کار ببندم. رهنمودم کجا بود بدهم به شما؟ فقط میتوانم همین قدر بگویم: به فکر آینده خودت و جامعه باش. ببین به چه چیزی واقعا نیاز داری، به دنبال کسب آن باش، تا هر چه بیشتر بتوانی خودت را بساز. خدانگهدار اللهم اجعل محیای محیا محمد و ال محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد آخرین نامه رضا، پانزدهم فروردین 1362، پنج روز مانده به آغاز نبرد والفجر 1 توضیح: پیش از نگارش این نامه، رضا از محبوبه خود نامهای دریافت کرد، که متأسفانه رونوشتی از آن موجود نیست. منتها، با مروری بر همین نامه مشخص میشود که طرف مکاتبه رضا، در نامهاش از دوری و هجر یار شکوه داشته و حتی کمی غرولند هم چاشنی نوشتهاش کرده است. در انتهای همین نامه آخرین است که رضا وعده میدهد: در پایان فصل امتحانات (خردادماه) منتظر اعلام آمادگی طرف مقابل خواهد بود تا به محض دریافت خبر آمادگی وی، برود دنبال جور کردن بقیه برنامهها، برای برگزاری مراسم رسمی عروسیای. بسمه تعالی سلام علیکم همسر عزیزم، امیدوارم آینده خوشی با هم داشته باشیم و بتوانیم در کنار هم، با ارادهای قوی، به خودسازی بپردازیم و به گونهای باشیم که مکتب اسلام، از یک زوج مسلمان انتظار دارد. با این که در این راه، اسوههای ما، امیرالمؤمنین (ع) و حضرت فاطمه (س) باشند. عزیزم باید این نامه را زودتر مینوشتم، ولی به جان خودت، کمتر فرصت میکنم در این چند هفته، هر موقع که فراغتی داشتم، سعی کردم با تلفن FX راه دور، تماس بگیرم، بلکه لااقل صدای گرم و دلنشینات را بشنوم. باور کن وقتی آخرین نامه تو را میخواندم، با گوش دل صدایت را میشنیدم که میگفتی.... انگاری رو به رویم نشسته بودی و خودت برایم حرف میزدی. الان هم که دارم جواب آن نامهات را مینویسم. مثل این است که در کنارم هستی و دارم با خودت حرف میزنم. از موعد شروع عملیات پرسیده بودی آدم حسابی! مگر فتوای امام را ندیدهای که ایشان چقدر در رابطه با حفظ اسرار نظامی و مسائل امنیتی سفارش فرمودهاند؟! حالا دیگر نمیدانم آن سؤال را جدی پرسیده بودی، یا شوخی. در هر دو حال، فرمایش امام بزرگوارمان این است: «کوچکترین کوتاهی در مراعات اصول امنیتی، گناهی بزرگ شناخته شده و به منزله شرکت در ریختن خون شهدا و سایر خسارتها و پیامدهای آن است که چه بسا، قابل جبران نباشد.» و در این رابطه است که باید حفظ اسرار کرد. خب، کمی هم از خودمان صحبت کنیم که از هر چه بگذریم. سخن خویش، خوش تر است. راستی، نوشته بودی؛ «کی میآیی؟» یادت باشد؛ قرص باش و محکم؛ تا وقتی که بیایم طوری که هم خودت و هم به من، ثابت بشود وقتی میگوییم «قرص و محکم» یعنی چه ... البته وقت آمدن من هم معلوم نیست. ان شاءالله بعد از عملیات، حالا این که زمان آن کی باشد، خدا میداند. ولی ناراحت نباش، این زمان هم میگذرد، همان طور که گذشته گذشت. عزیزم اگر یادت باشد، یک بار به من گفتی: «من حاضرم اگر امام بفرماید جانات را بده، این کار را با جان و دل انجام بدهم. ولی اگر بفرمایید فلان، من رضایت نمیدهم.» آخر فتوای رهبر، مگر «اگر» دارد؟! هر چه که گفت: باید بگویی سمعا و طاعتا هر گونه از پیش خود اجتهاد کردن، خلاف احکام اسلامی است. متوجه شدی؟ حرف امام، واجب الاطاعه است. میدانم که از گفتن آن حرف، منظور نداشتی و فقط میخواستی حد نهایت کشش و ظرفیت خودت را به من بگویی من هم همان موقع متوجه منظور تو شدم. البته موقعیت تو را درک میکنم چه این که یک بار خودت به من گفتی، این که در هر صورت زن هستی، طبعی لطیف داری و زودتر تحت تأثیر احساسات قرار میگیری و این تنهایی، روح تو را آزار میدهد. باور کن خودم هم این حس تنهایی و دوری از تو در کنارم را دارم و در خیال، با تو حرف میزنم. هر لحظه، به یاد خاطرههای شیرین گذشته میافتم. آن روزی را که میخواستیم به قم برویم، یادت هست؟... الان که ساعت یک بعد از نیمه شب است، همه در سنگر خوابیدهاند و من دارم برایت مینویسم. بعد از اتمام این نامه، میخواهم بروم جایی، کار دارم. ممکن است تا حوالی ساعت 3 یا 4 صبح بیدار باشم. همهاش از گذشته گفتم و از آینده، هیچی نگفتم. فکر کنم دو ماهی بیشتر تا خردادماه نمانده باشد. از وضع امتحانات و اتمام آن برایم بنویس و آمادگی خودت را اعلام کن، تا من هم بقیه برنامههارا جور کنم. خدمت بابا و مامان سلام برسان، خدمت تمام اهل فامیلتان، سلام برسان «اللهم انی اسئلک الیسر بعد العسر» (خدایا از تو مسئلت دارم آسانی را پس از سختی به ما عطا فرمایی) به امید زیارت کربلا ساعت یک بامداد 15 فروردین 62 رضا چراغی *ادامه روایت همت ... آن شب پیش ما ماند و دو، سه ساعتی خوابید. اذان صبح روز 27 فروردین 62 که بیدار شد، بعد از خواندن نماز، دیدم شلوار نظامی نویی را که در ساکاش داشت، از آن در آورد و پوشید. با تعجب پرسیدم: آقا رضا، هیچ وقت شلوار نو نمیپوشیدی، چی شده؟ با لبهایی خندان به من گفت: «با اجازه شما، میخوام برم خط مقدم» گفتم: احتیاجی نیست که بری اون جلو، همین جا بیشتر به شما نیاز داریم. ناراحت شد به من گفت: «حاجی جان، میخوام برم جلو، وضعیت فعلی خط رو بررسی کنم. الان اون جا، بچههای لشکر خیلی تحت فشار هستند.» در همین اثنا از طریق بیسیم مرکز پیام، خبر رسید که لشکر یک مکانیزه سپاه چهارم بعثیها، پاتک سختی را روی خط دفاعی بچههای ما انجام داده. رضا رفت جلو چند ساعت بعد خبر دادند: فرمانده لشکر 27 محمد رسولالله (ص) در خط مقدم دارد با خمپاره شصت، کماندوهای بعثی را میزند. همین خبر، نشان میداد وضعیت آنجا برای بچههای ما تا چه حد وخیم شده گوشی بیسیم را برداشتم و شروع کردم به صدا زدن برادر چراغی. مدام میگفتم: رضا، رضا، همت - رضا، همت! ناگهان یک نفر از آن سر خط گفت: «حاجی جان، دیگر رضا را صدا نزنید، رضا رفته موقعیت کربلا»! و من فهمیدم رضا شهید شده. به اهتمام: رقیه بابایی گرامیداشت «سی و یکمین سالگرد هفته دفاع مقدس در خبرگزاری فارس»
خبرگزاری فارس: نگاه کردم، یکی از هواپیماها داشت سقوط میکرد. آن روز، ما را عاطل و باطل، تا غروب همان جا معطل کردند! معلوم نبود منتظر چه هستیم؛ ولی بالاخره هر چه بود از غذای شام فهمیدیم که داریم میرویم جلو! تن ماهی و نوشابه دادند.
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، روز اول، راه چندانی نرفته بودیم که ما را برگرداندند؛ ولی باز هم روز دوم سوار کمپرسی ها شدیم و رفتیم تا خط مقدم. توی کمپرسی ها نمیشد حتی به راحتی نفس کشید. هنگام پیاده شدن، سرو کله هواپیماها پیدا شد. - متفرق بشین. از ماشین ها پریدیم پایین و فاصله گرفتیم. خودمان را دوان دوان رساندیم تا کانال ها و تا غروب، همانجا ماندیم. شب هنگام، وقتی بی سیم ها شروع کردند به خش خش کردن و پیام دادن، ما هم بلند شدیم و قرار شد پیشروی کنیم. ستارههای شلمچه، رنگ خون داشتند و رویشان نمیشد زمین را نگاه کنند. بچهها زمزمهکنان پیش رفتند. ستوان «حیدری» گاهی برایمان نخودچی کشمش میداد و دستی بر سر و رویمان میکشید. هر وقت هم خمپارهای آن نزدیکی ها میافتاد، بدون آنکه سنگر بگیرد و به فکر خودش باشد، مراقب بچهها بود و هی داد میزد: «چیزی که نشد؟ کسی که زخمی نشده؟» در میان راه، نیروهای گردان های دیگر را میدیدیم و تانک های خودی و عراقی و جاده خاکی و خاکریزها را. شادی غریبی توی رگهمایمان جریان داشت. گفتند: «برادرها وایستند.» توقف کردیم. - «فعلا همین جا میمونیم.» با «حبیب امیر ناصری» کیسه خواب را باز کردیم و درست در سینه یک تپه خاکی سنگر گرفتیم. صحبتمان گل انداخته بود. آسمان، روشن از منور و تیرهای رسام بود. و ما چشم به ستارهها دوخته بودیم که یک خمپاره 81 کنارمان منفجر شد و آب گودال را چند متر پرت کرد بالا و اطراف. خیس خیس شدیم. فورا کیسه خواب را کشیدیم روی صورتمان و سر و صدای بچه ها بلند شد. تقریبا ساعت 3 صبح بود که بیدارمان کردند و برگشتیم توی کانال قبلی. دو نفری، یک پتو گرفتیم و خواب آلود، پشت به هم خوابیدیم. کلافه شدم: پتو را یا «حبیب» میکشید روی خودش یا من. اصلا نفهمیدیم کی صبح شد؟ - الله اکبر. زدنش. پتو را کنار زدم و نگاه کردم. یکی از هواپیماها داشت سقوط میکرد. آن روز، ما را عاطل و باطل، تا غروب همان جا معطل کردند! معلوم نبود منتظر چه هستیم؛ ولی بالاخره هر چه بود از غذای شام فهمیدیم که داریم میرویم جلو! تن ماهی و نوشابه دادند. «رضا شامیزاده»(1) گفت: «اینطوری که ما میخوریم. شب دخلمان را میآورند!» گفتم: «نه ان شاءالله ما دخلشونو می آوریم.» همان طور که حدس میزدیم، نیمه شب حرکت کردیم. قرار بود چند تا از پل های مهم دشمن را همزمان با نیروهای گردان تخریب، منهدم کنیم. ستون ما سوار «خشایار» شد و پیش رفتیم. هنگام سوار شدن، چیزی نمانده بود که «جیب» زیر خشایار له شود. با زرنگی، خودش را کشید کنار و سوار شد. بدجوری ترسیده بود. هر لحظه خمپارهای کنارمان میافتاد و خشایار میپیچید به چپ و راست و همین طور رفتیم تا پشت خاکریزی که این طرفش ما بودیم و آن طرفش عراقی ها. تانک ها داشتند در پشت خاکریز آماده شلیک میشدند. همان جا توجیه شدیم. حدود سی نفر باید خاکریزهای خودی را رد میشدیم و غافلگیرانه میزدیم به قلب دشمن. با خیزهای سه ثانیه، سریع جلو میرفتیم. کمی جلوتر، از سمت چپ، ما را بستند به دوشکا و توپ و تانک. همه، زمین گیر شدیم. تیرها، خاک زیر پایمان را سوراخ سوراخ میکرد و کمانه میکرد. چشمهایم را برای یک لحظه بستم. بلند شدم و دویدم. در خیالم، خودم را میدیدم که هی تیر میخورم و زمین میافتم؛ اما انگار خبری نبود. تا چشم هایم را باز کردم، دیدم ایستادهام درست چند متری عراقی ها! همگی دستهایشان را بالا بردند و از ترس چیزی نمانده بود که غش کنند. با شورت و پیژاما و شلوار و ... آمده بودند بیرون و با ناباوری، ما را نگاه میکردند. ناگهان، از جایی نامعلوم، بچههای ما را گرفتند زیر رگبار و نفر جلوتر از من افتاد. سینهام از شدت درد و باروت و آتش میسوخت. خودم را پرت کردم جلو و پوتین های شهید جلویی را گرفتم بالای سرم تا تیرها توی سر و صورتم نخورد. دلم کباب شد. بی رحمها شهید را سوراخ سوراخ میکردند و هر تیر که به او میخورد، انگار بر دل من مینشست. بچهها چون شمع میسوختند. مجروح ها را جمع کردیم و بردیم عقب؛ پشت خاکریز. باز چند نفر به خون غلتیدند و عدهای هم توی منطقه جا ماندند. «حبیب» گوشش زخمی شده بود. وقتی دست کشیدم، دیدم خون گرمی از گوشش سرازیر شده. داشتیم میکشیدیم پشت خاکریز که دیدم یکی از بچهها در سیم خاردار گیر کرده است. ایستادم. - آهای اخوی! هل نشو. دست و پایت را یکی یکی رد کن. با دیدن من، امیدی توی صورتش موج برداشت. خود را از سیم ها خلاص کرد و به ما رساند. همگی جمع شدیم کنار یک ساختمان عراقی. از همه طرف گلوله تانک و تیرهای عراقیها بر سر و رویمان میبارید. بچهها کلافه شده بودند. از راست که میزدند، میرفتیم طرف چپ و از چپ که می زدند، میدویدم طرف راست. ساختمان شکاف های بزرگی داشته بود و هر چند لحظه ممکن بود یک طرفش روی سرمان بریزد. - بچهها! یکی یکی و دو تا دو تا بروید. بعضیهاشان افتادند و بعضیها خودشان را رساندند پشت خاکریز. من و دوستم، آخرین نفرها بودیم که خودمان را پرت کردیم پشت خاکریز. صدای ملتمسانهای مرا متوجه خود کرد: «تو رو خدا وایستید. صبر کنید ما هم بیاییم.» امدادگری داشت مجروحی را باند پیچی میکرد.کمکشان کردم بیایند عقب. مجروح را شناختم؛ «رسول ذبیحی» بود. پشت بدنش کاملا سوخته و زخمی شده بود. خاکریز دوم را رد شدیم و متوجه شدم تعداد بچهها کم است. نگرانی و ناراحتی، عذابمان میداد. میدانستم که چند متر جلوتر، بچهها غرقه در خون خود، منتظر کسی هستند که لااقل جنازهشان را دربردارد. به «علیرضا» گفتم: - بیا بریم ستوان حیدری(2) رو پیدا کنیم. اون پدر همه ما بود. - چطوری بریم؟ مگه نمیبینی؟ راست میگفت. نمیشد در آن وضع جلو رفت. و ما ماندیم و بچهها که در چند متری ما سوختند و پر پر شدند. نگاهم روی «جعفر محجل والا» که کنارمان نشسته بود، یخ زد. به دسته آر پی جی تکیه داده بود و انگار اصلا پیش ما نبود. گفتم: «چته جعفر؟ حالت خوب نیست؟» نگاهمان کرد و گفت: - نه، طوری نیست. فقط مثل اینکه ... رفتنیام. برای آخرین بار نگاهش کردم. چیزی نامفهوم در وجودش موج میزد(3) داشتم واقعا دیوانه میشدم. بلند شدم و دنبال تفنگ سالمی میگشتم. سلاحم خراب شده بود و مجبور شدم با علیرضا برای پیدا کردن اسلحه بروم پیش بچههای لشکر «5 نصر» مشهد. توی یکی از سنگرها ولو شدم و خستگی بر جانم چنگ انداخت. پیر مردی پشت فرمان یک لودر نشسته بود و بیوقفه داشت خاکریز میزد. تیرهای دوشکا از هر طرفش رد میشد؛ اما پیرمرد عرق میریخت و کار میکرد. ما هم تشویقش میکردیم: «بارک الله دلاور پیر!» یکی داد زد: - کمک! دویدم طرف زخمی. ترکش توی کلاه آهنیاش گیر کرده بود و خون از سرش فواره میزد. با هر زحمتی که بود، ترکش را بیرون کشیدم و سرش را بستم. برگشتم تا دوباره کمی استراحت کنم؛ که یکی ایستاد بالای سرم و گفت: «آهای اخوی! خوابیدی چرا؟ پاشو کمکمان کن شهدا رو جمع کنیم.» فرمانده گروهان مشهدیها بود. خستگی داشت مرا از پای درآورد. حال هیچ کاری نداشتم. - لااقل پاشو برو پیش برو بچههای خودتون! از جا جستم. نوجوان قد کوتاهی که پیک آنها بود، درآمد که: - نترسید بابا، روحیه داشته باشین! بیایید برون!! گفتم: - برو کنار آقا پسر بذار هوا بیاد. تو حالت مثل اینکه خیلی خوشه. آهی کشیدم و ادامه دادم: - نیم ساعت پیش، ما بودیم که عملیات میکردیم آقا گل!برو بذار هوا بیاد. پسرک انکار باورش نمیشد . نگاه مان کرد و رد شد. جای درنگ نبود. زخمی ها روی خاکریز داشتند «یا زهرا» میگفتند. با «حسن خوش نهاد» و «علیرضا » دویدیم برای مداوا. داشتیم یکی یکی توی آمبولانس میگذاشتیمشان که چشمم افتاد به پسر 15- 16 سالهای که کلاه آهنی بر سر و بادگیر و کوله پشتی به تن، افتاده بود توی خاکریز و روی تلی از خاک، بیحرکت مانده بود. ماتم برد. کوله پشتیاش را باز کردم و درازکش خواباندمش توی سرازیری خاکریز. گوشم را چسباندم به قفسه سینهاش؛ خبری نبود. اشک بیخبر توی چشمانم دوید. هر چقدر گشتم، توی بدنش اثری از زخم و ترکش نبود. بلند شدم و راه افتادیم طرف گردان خودمان. هوا روشن شده بود و بچهها پشت خاکریز داشتند نمازشان را میخواندند. حضور سنگین شهیدان گردان را کنارمان حس میکردیم. نخل های کمر شکسته و بیسر و بعضا سوخته و خشک، داشتند نگاهمان میکردند و اگر دقت میکردی، میشد گریههاشان را دید! در همین اوضاع و احوال، فرمانده لشکر سی و یک عاشورا - امین آقا شریعتی - آمد؛ فرماندهان را دور خودش جمع کرد و نقشه عملیات را پیش رویشان نهاد و توجیه شان کرد. بعد، رو به «مصطفی حامد پیشقدم»(4) فرمانده گردان امام حسین (ع) گفت: «آقا مصطفی! من میروم قرارگاه. تا ظهر انشاء الله مسئله این قرارگاه عراقی ها را حل کن.» -چشم امین آقا، حتما. آقا مصطفی این را گفت و آمد که از مقابل من رود شود. رو به من کرد و پرسید: «رسول جان! آب همراهت هست؟» دادم خورد و دستی بر سرم کشید و رفت. از اینکه فرمانده قبلی خودم را میدیدم، خوشحال بودم. نگاهم روی اسیر کم سن و سالی که کنار امین آقا ایستاده بود، خیره ماند. از تُرکهای عراق بود و امین آقا مرتب ازش سؤال میکرد. وقتی هم میدید از جواب دادن طفره میرود گوشش را میگرفت توی دستش و میپیچاند و اسیر ترک، همراه دست امین آقا میپیچید و ناله میکرد. فرمانده لشکر ، اسیر را رها کرد و با دیدن بچهها گفت: - چیه بابا خیره شدین؟ متفرق شین برین سر کار خودتون. من از حرکات اسیر خندهام گرفته بود. ظهر، برای ناهار، برنج آوردند؛ توی کیسههای پلاستیکی کوچک. هر چه بود، بعد آن همه خستگی و گرسنگی چسبید، تا غروب، اوضاع کمی آرام تر شد. نزدیکی های غروب بود که دیدم «محمدرضا قلی زاده» دوان دوان آمد. - چه خبر؟ - ... بچههای ما همهشون شهید شدند رسول! من موندم و به نفر دیگه. بقیه همهشون جا موندند... و گریه کرد. از دیدن پر پر شدن بچهها شوکه شده بود و حال درستی نداشت. دستی به سرش کشیدم و دلداریاش دادم. بعد شروع کردیم به جمع کردن موشک آرپیجی و نارنجک و کوله امداد و چیدیمشان کنار سنگر خودمان. خورشید، در مغرب، به خون نشسته بود و بر حال ما میگریست. در همین گیر و دار، یک اسیر هم گرفتیم. بازرسیاش کردم و بعد، دستهایش را بستم و فرستادمش توی سنگر کنار خاکریز. به ترتیب نگهبانی میدادیم و دو به دو تعویض میشدیم تا حواسمان جمعتر باشد. نیمه شب، آتش دشمن سنگینتر شد؛ طوری که حتی آنهایی هم که خوابیده بودند بیدار شدند. ناگهان یک خمپاره 120 درست افتاد وسط خاکریزهای دو جداره. یکی از بچهها فریاد زد: - امدادگر ... امدادگر... آقا مصطفی زخمی شده. از سنگر بیرون آمدم. بسیجی کوتاه قدی بود. با عجله کشیدیمش توی سنگر خودمان. دست چپش داغان شده بود. با این حال فریاد زدم: «چه خبرته؟ مگه چی شده؟ یک کم زخمی شدن فقط! » کار همیشگیام بود و باید روحیه میدادم و الا عذاب درد را تحمل نمیکرد. بیسیمچیاش ناله میکرد و میگفت: «تو رو خدا کمک کن. درد داره منو میکشه.» آقا مصطفی پرسید: - امدادگر ندارین؟ گفتم: «خودم خدمتتون هستم.» اما در دستم هیچ نبود و مانده بودم که چه کار کنم. زخمی بدجوری ناله میکرد و من سرش داد میزدم: - خجالت بکش! مرد به این گندگی. ارمنی قان گوروب ممگر؟ ینکه اوغلانسان. اوتان! (5) یک آمبولانس سر رسید و کسی پرید پایین: «آقا مصطفی کجاست؟» داد زدم: «یه کوچولش اینجاست!» دو نفر دوان دوان آمدند و زخمی را گذاشتند پشت ماشین. قدش واقعا کوتاه بود. محمدرضا درآمد که: «پسر! فهمیدی اون کی بود؟» با تعجب گفتم: «نه، مگه کی بود؟» از خجالت آب شدم. مرتب به خودم ناسزا میگفتم که چرا نشناخته بودمش.(6) رفتم سر پست نگهبانام. گرگ و میش صبح بود که سری به سنگر اسیر عراقی زدم. عراقی ها یک ریز آتش میریختند. بچهها میگفتند عراق حمله کرده، میخواهد آنجا را بگیرد. سلاحم را گذاشتم پشت سر اسیر عراقی و سنگیناش را انداختم روی شانه اسیر و چرخاندم. عرق کرده بود و چشمهایش داشت از حدقه بیرون میزد: «یا حسین، یا حسین» شنیدن اسم آقا، حالم را عوض کرد. پشیمان شدم. نمیدانستم با چه زبانی حالیاش کنم که کاریش ندارم. دستی به سر و رویش کشیدم و مقابل چشمش، سلاحم را انداختم زمین که یعنی : «کاری ندارم، راحت باش» برگشتم و نمازم را خواندم. بعد هم رفتم کنار سنگر بغل دستی و ناباورانه شنیدم که : «همه بچههای این سنگر شهید شدند. نصف شب بردندشان عقب.» دلم فشرده شد! صبح زود، صدای بچههای گردان به گوشم خورد: «کمک ... کمک. عراق پاتک زده.» بیمعطلی، آر پی جی را برداشتم و دویدم محور آنها. «حسن» و «علیرضا» هر کدام سه موشک برداشتند و آمدند. یکی داد زد: - بچههای عاشورا اومدن! بارکالله بچههای عاشورا. ماشاءالله !خنده ام گرفت . پرسیدم: «کو؟ کجا هستند؟» و با عجله،آر پی جی را شلیک کردم توی نخلستان. ساختمان داخل نخلستان منفجر شد و حمله عراقی ها تا مدتی ناکام ماند. آر پی جی دومی و سومی... را هم شلیک کردم. پنبهای توی گوش هایم نبود و گوش هایم سوت میزد. هر چه از زمین گیر میآوردم، فرو میکردم توی گوش هایم؛ تکههای گونی، چوب و خس و خاشاک. چیزی نمانده بود که خون از گوشهایم فوران کند. آر پی جی را گذاشتم زمین و چشم دوختم به تانک عراقی که توپی به سوی ما شلیک کرد. در یک چشم به هم زدن، خاکریز روی سرمان فرو ریخت و ماندیم زیر تلی از خاک. به هر جان کندنی بود، پاهایمان را از زیر خاک بیرون کشیدیم. یک جیپ مینی کاتیوشا سر رسید و لولهاش را گرفت طرف عراقی ها و با عجله و پی در پی، بر سرشان آتش ریخت. با گذشت چند ساعت، خط آرام تر شد و ما برگشتیم توی سنگرهای خودمان. بعد از ظهر، سوار بر کمپرسی ها آمدیم موقعیت شهید «اوجاقلو» و با دیدن چادرها، دلهای بچهها خون شد: - ای از سفر برگشتگان، کو شهیدان ما؟! قرار شد برای مدتی برویم مرخصی و یاد بچهها را در شهرهایمان زنده کنیم و برگردیم. راه افتادیم طرف تبریز. با بچهها قرار گذاشتیم برویم مشهد. جای دوستان در مشهد چه خالی بود! برگشتیم و دوباره آمدیم پادگان شهید باکری دزفول. بعد از ظهرها، پادگان حال و هوای دیگری داشت. هر کسی به یاد عزیزی در گوشهای مینشست و جای خالی شهیدان را نظاره میکرد و میگریست. صدای اذان «جعفر قصاب» که بلند میشد، گریهکنان راه میافتادیم به طرف مسجد گردان امام حسین (ع). صدای اذانشان برایم آشنا و دلنشین مینمود و خاطره بودن با بچههای آن گردان را در دلم زنده میکرد. 1- او، همان شب شهید شد. 2- در همان جا مفقود شد و دیگر هیچ خبری از او نشد. 3- جعفر چند ساعت بعد شهید شد. 4- مصطفی درست چند ساعت بعد شهید شد. 5- ضرب المثلی آذری برای کسی که با کوچکترین زخم و جراحتی ، داد و فریاد راه بیندازد! 6- چند ماه بعد پس از عملیات بیت المقدس 2 رفتم سراغ آقا مصطفی برای عذرخواهی، وقتی جریان را فهمید، مهربانانه گفت:« خواهش میکنم آق رسول! بالاخره شما بودیدکه نجاتم دادید!» *رسول زارع زاده گرامیداشت «سی و یکمین سالگرد هفته دفاع مقدس در خبرگزاری فارس»/
خبرگزاری فارس: میدانید دادن این خبرها یک جور مهارت میخواهد. مرا هم که فرستادند توی رودربایستی ماندم. گفتند بچه محلشانی، گفتند از تعاون منطقه بر نمیآید و گرنه نمیآمدم. سه بار تا پشت درتان آمدم و برگشتم.
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، وقتی که دیدمتان خیالم راحت شد. شما هم همین طور. میدانم مرا که دیدید همه چیز دستگیرتان شد. همه خانوادههایی که سفر کرده دارند، چشم به راهند. چه رسد به اینکه پسر آدم رفته باشد جنگ. طاقت مردها این وقت ها بیشتر است. حقیقتش با ساک الیاس آمدم، ولی ترسیدم. گفتم اگر خانمتان در را باز کند خدای ناکرده... برای همین نیاوردم. مادر است دیگر! ساک را میشناسد... میشناسید که. همان ساک برزنتی که با نوار قرمزی حاشیهدوزی شده. از ترسم ماشین را توی کوچه پشتی پارک کردم. گفتید مادر بچهها نیست. آمدم تو و گرنه نمیآمدم. میدانید دادن این خبرها یک جور مهارت میخواهد. مرا هم که فرستادند توی رودربایستی ماندم. گفتند بچه محلشانی، گفتند از تعاون منطقه بر نمیآید و گرنه نمیآمدم. سه بار تا پشت درتان آمدم و برگشتم. همهاش منتظر بودم صدای مردانهای بشنوم که نشنیدم. گفتم شاید بچهها بیایند دنبالم بلکه دو سه نفری جوری قضیه را حل کنیم. چه جوری بگویم کمی پیچیده است. الیاس مفقودالاثر یا جسد نشده. هست. ولی به دست شما نمیرسد. جنازهاش همانجا میماند. توی منطقه. پیرمرد دفنش کرده، حتما عکسش را دیدهاید. ساک را که باز کنید همان روست. لای وصیتنامه. در یک مزرعه صیفی گرفته شده. چند نفری دست دورگردن پیرمرد انداخته، داریم میخندیم. الیاس هم هست. چسبیده به پیرمرد. اگر میدانستم تنهایید ساک رامیآوردم. اسمش یادم نیست. میدیدیمش. گهگاه که میرفتیم راهپیمایی گذرمان به کلبه پیرمرد میافتاد. خیاری، چیزی ازش میخریدیم. از کجا میدانستیم روزی این چنین میشود؟ کسی را نمیشود مقصر دانست. مشکل اینجاست که جنازه دفن شده. همان جا. اگر عکس بود نشانتان میدادم. مزرعه صیفی و کلبه و طویله پیرمرد توش پیداست. هان! برای همین مرا فرستادند و گرنه گفتن اینکه پسر شما... میبینید. منم توش ماندهام. حالا گفتن اینکه چه طور اتفاق افتاد و چرا باید جنازه آنجا باشد و دست شما نرسد، برای تعاون منطقه سختتر است. تقصیر هم ندارند. نبودند که بدانند. ما هم که بودیم گیج و گول شدهایم. باورتان نمیشود آن پته دارد... چه جور بگویم به یک ... خودتان میروید میبینید. اگر هم قبول کردم بیایم منزلتان بیشتر به خاطر آن پیرمرد است تا الیاس. الیاس به خواستش رسید. طبق وصیتش عمل شده. شما شاید میدانستید ولی ما نه. تا اینکه ساک را بعد از دو هفته باز کردیم و وصیتنامه را خواندیم. پیرمرد بیغرض به وصیت عمل کرده و همین کار را خراب کرده. دارد بحث بالا میگیرد. لشکر میگوید جنازه نباید دفن میشده. باید طبق وصیت جایی که به آب افتاده یا گرفته شده دفن شود. حرف است دیگر. ولی پیرمرد میگوید جنازه را کیلومترها دورتر از کلبهاش پیدا کرده تا تحویل لشکر بدهد. حتی قایقهای گشتی رودخانه هم دست تکان دادن پیرمرد را از توی ساحل دیدهاند ولی میگویند فکر میکردیم دارد سلام میدهد. رسم پیرمرد است به همه سلام میدهد. خودتان که بروید میبینید. ولی حالا حرف سر اینها نیست. قضیه چیز دیگری است. اینها را از لابهلای حرفهای مسئولین لشکر فهمیدم. نمیخواهم ناراحت یا نمیدانم تحت تأثیرتان قرار دهم. به کسی هم نگویید اینها را شنیدهاید. نه اینکه حرفی باشد. نه! این همه که دارم میگویم بالاخره می فهمید. با پرس و جو یا از لابهلای خاطراتی که بچهها برایتان میگویند. این حق شماست. ولی شنیدن حرفهای ضد و نقیض و گاه نمی دانم چی آدم را کلافه میکند، به شک میاندازد که نکند... کار است دیگر. برای همین مرا فرستادند. دوستش بودم. همان جا آشنا شدیم. تا فهمید بچه محلیم دیگر خودتان بهتر میدانید چه قدر خوشحال شد. با آن چفیه سیاهی که میانداخت دور گردنش چند تا عکس این طوری دارد. فکر میکنم توی ساک باشد. اینها گفتن ندارد. ولی دارد به حق پیرمرد ظلم میشود. میخواهند پیرمرد را از خانهاش بیرون کنند. این قصد قبلیشان بوده. از یک سال پیش شاید هم بیشتر. از زمانی که وسعت لشکر بیشتر شده و جنگ طولانیتر. شنیدم که میخواستند پیرمرد را مثل خانوادهاش از آنجا بیرون کنند. انگار آنان را فرستادند جایی. کجا! نمیدانم. یعنی هیچ کس نمیداند. مانده خود پیرمرده. به نفعش بود اگر میرفت. منطقه است دیگر، شوخی ندارد. خدای ناکرده گلولهای اشتباها همان حدود کلبه بیفتد. کار است دیگر. پیرمرد اینها را نشنیده گرفته تا همین چند وقت پیش که الیاس را پیدا کرده. وقتی دیده کسی سراغش نمیآید. جنازه را دفن کرد؛ بیغسل. با همان لباس خاکی که غرق شده. زحمت نکشید... دیگران که بیایند تعریف میکنند که چه طور به آب زدیم. حتما الیاس براتان گفته چه طور آدم را بیخود خسته میکنند. هر چند وقت یک بار به آب میزنیم. راه کار مشخص است. همه گردانها از آنجا به آب میزنند. و آن شب. چه طور بگویم. حالا بیاحتیاطی خود بچهها بود یا جریان آب، نمیدانم. راستی ماه هم نبود. برای همین آن شب را انتخاب کرده بودیم. میگفتند چون مهتاب نیست میشود موقعیت عملیاتی. از آن رزم شبانههای اشکی. عجیب تاریک بود. جلوی پایمان را نمیدیدیم. پشت به پشت هم راه میرفتیم. از رودخانه که رد شدهاید؟ سنگها همان طور زیر پایمان میغلتیدند و تعادلمان را از دست میدادیم که یکدفعه صدای داد و فریاد بلند شد و همه زدیم بیرون. تا به صف شویم فهمیدیم چهارده نفر نیستند. تا برگردیم ببینیم کی هست و کی نیست شدند پنج نفر. بقیه خودشان را از آب بیرون کشیده بودند. تا صبح میگشتیم. حتی تا مزرعه صیفی پیرمرد هم رفتیم. ولی هیچی. کوتاهی نکردیم. حتی پیرمرد هم آمد. فانوس آورده بود. خیلی به دردمان خورد. عجیب شبی بود. پیرمرد سراغ بچهها را میگرفت. حتی یادم هست گریه هم کرد. تا سه روز دنبال جنازهها میگشتیم. تا کیلومترها پایینتر از پل کرخه را هم گشتیم. واقعا لشکر کوتاهی نکرد. هر کس دیگری بود خسته میشد. ولی بچهها میگشتند. عاقبت سه تا از جنازهها پیدا شد. مانده بود جنازه الیاس و یکی دیگر. از آن یکی بیخبرم. شاید او را هم روزی پیدا کنند یا کردهاند و جایی دفن شده. ما فکر میکردیم خبر الیاس را دادهاند. چه میدانستیم. مرخصی که نمیدادند بیاییم شهر. آماده باش بود. تا همین یک هفته پیش که خدمات لشکر میرود سراغ پیرمرده. دیگر بهانه مسایل حفاظتی و نمیدانم چی هم داشتند. میگفتند احتمالش میرود. از آن حرفهای نمیدانم چه ... جاسوسی و این چیزیها. بهانه دیگر. پیرمرد را ببینید باورتان نمیشود جز بیل زدن و آبیاری کار از دستش برآید. جانش و زمینش حال پیرمردی که غیر از زمین چیز دیگری نمیشناسد و کاری به کار کسی ندارد با این حرفها چه جور در میآید دیدنی است. عاقبت میروند سراغش. من خودم نبودم. شنیدم که کامیونی فرستادند تا زندگی پیرمرد را باز کند. پیرمرد، هم امان نداده و با بیل دنبالشان کرده. آنها که دیده بودند میگفتند زور چند جوان را داشته. خودتان میروید میبینید. باورش سخت است. اصلا به این حرفها نمیآید. یک چپه استخوان است با یک دست دشداشه که توی عکس پیداست. ولی میگویند با بیل دنبال بچههای خدمات گذاشته. از ترسشان رفته اند و دوباره تنگ غروب همان روز برگشتهاند. با چند نفر دیگر و مسئول خدمات. میگویند پیرمرده تا مسئول خدمات را دیده رفته کناری نشسته. اول کلبه را خالی میکنند. میگویند پیرمرده همان طور جسارتاً پشت به طویله نشسته بوده و تکان نمیخورده. انگاری از قبل خالیش کرده بوده. شده بوده انباری. پیرمرده تا میبیند دارند میآیند طرفش دست به بیل میشود. ولی اینبار آنها پیش دستی میکنند و کت و کول پیرمرده را میبندند. همین که میروند انباری را خالی کنند یکی از کسانی که آن تو بوده پا میگذارد به فرار. تا میرسند میبینند بله... قبری هست. همان جا دست میکشند و بر میگردند. نشانیهایی که دادند فهمیدم الیاس است. همان شبانه راه افتادیم طرف مزرعه پیرمرد. خیلی دیدنی بود. کاش بودید و میدیدید کسی دم گرفته بود و بچهها فانوس به دست به سینه میزدند و میرفتیم. شام غریبانی شده بود که نگو. تا رسیدیم دیدیم پیرمرده آمده پیشبازمان. از کلبهاش چند تا زیرانداز آورده بود. جاتان خالی تا صبح بچهها خواندند و پا به پای پیرمرد دل سیر گریه کردیم... انگار صدای درآمد! با اجازهتان میروم، با بچهها ساک را میآوریم و مفصل تعریف میکنیم... راوی: مجید قیصری گرامیداشت «سی و یکمین سالگرد هفته دفاع مقدس در خبرگزاری فارس»
خبرگزاری فارس: خبر یافتم «حاج رضا دستواره» نیز شهید شده است. تأسف زیادی خوردم. به قول یکی از بچهها تنها یار باقیمانده «حاج همت» نیز ما را ترک کرد.
به گزارش گروه «حماسه و مقلومت» خبرگزاری فارس، آنچه پیش روی شماست قسمت پایانی خاطرات شهید سید محمد شکری از شهدای هشت سال جنگ تحمیلی است که خاطرات خود را از مدت حضورش در جبهه به رشته تحریر درآورده است. ساعت 30/11 همراه با ماشین غذا به منطقه برگشتم. بچهها حالشان خوب بود. محمد مهدی حقانی و مهدی کریمیان را هم دیدم. حالشان خوب بود. حسن هم خوب بود. حاج حمید را عقب برگردانده بودند. گردان کارش را با موفقیت انجام داده بود، هر چند با مقداری تأخیر وارد عمل شده بود. قرار بود ساعت 11 شب وارد عمل شود ولی چون کار گردان حمزه به اتمام نرسیده بود مقداری تأخیر داشت. «ابراهیم خلج» هم حالش خوب بود و هیچ جراحتی برنداشته بود. میگفت که دوست دارد در مهران شهید شود. طبق گفته بچهها تعداد کل شهدای گردان از 5 نفر بیشتر نمی شد، البته تا ساعت 3.15 بعدازظهر. ساعت 3.15 کنار امیرهادی و محسن امیدی و تعدادی دیگر از بچههای گروهان عابس زیر سایه پی. ام. پی استراحت میکنیم. در حال حاضر تپه سفید امامزاده حسن به دست بچههای گردان افتاد و نیروهای دیگر نیز قلاویزان را به تصرف در آوردهاند. همین الان رسول گفت که یکی از تانکهای عراقی به طرف ما در حرکت است. یک آیفا پر از نیرو نیز در کنار تانک مشاهده شده است. تانک و آیفا توسط آر.پی. جی 11 به آتش کشیده شد. ساعت 7.19 بعدازظهر کنار محسن امیدی و امیرهادی نشستم. در خاکریز خط مقدم هستیم. سمت چپ امامزاده حسن است و در سمت راست تپه 177، همان تپهای که توسط گروهان عابس تسخیر شد. امشب ادامه عملیات در محور حضرت رسول(ص) توسط گردان «مالک» و «انصار الرسول» انجام خواهد شد. امروز بارها هواپیماهای دشمن عقبه ما را کوبیدند. بیش از 6 ـ 7 بار بمباران کردند. در مقابل جنگندههای ما خاکریز مقدم عراقیها را بمباران نمودند. چهارشنبه 11 / 4 / 65 ساعت 6.30 خمپارههای 120 عراق به شدت خط ما را زیر آتش گرفته است. در این بین دو سه نفر مجروح شدند. مسئلهای که خیلی برایم تعجبآور است، اینکه هیچ حرکت مهمی از سوی بعثیها مشاهده نشد. به راحتی مقابل قدرت ایمان بچهها به زانو درآمدند. ساعت 7 صبح یک ستون اسیر به طرف عقب هدایت میشوند. خفت و ذلت از سر و رویشان میبارد. بچهها به سویشان رفتند. مدتی بعد یکی از نیروهای گردان به خط آمد و سراغ مرا گرفت. گفت که حاج مهدی کارم دارد. برای کسب اطلاعات از اسرا نیازم داشت. پیش حاج مهدی رفتم. در یکی از سنگرها با 6 تن از اسرا مشغول صحبت بود. مقداری هم من کمک کردم. اسرا از تیپ 65 لشکر 3 بودند. طبق گفته خودشان، شب قبل آنها را به مهران آورده بودند و هیچ گونه آشنایی با منطقه نداشتند. نمیدانم در فکرشان چه میگذرد و به چه چیزی میاندیشند. تعداد اسرا 53 نفر بود که از این تعداد 9 نفر درجهدار و افسر بودند و بقیه سرباز وظیفه. وسایلی که همراه داشتند ضبط کردیم. حدود ساعت 9 صبح دو جنگنده غرش کنان به طرف عراقیها یورش بردند که اولی5 بمب را روانه سنگر بعثیها کرد و سالم به عقب برگشتند. اسرا را به کمک دو کمپرسی به کمپ اسرا منتقل کردیم. در کمپ بیش از 250 اسیر را مشاهده کردم که تعداد 21 نفر آنها از افسران درجه بالا بودند. با بدنهای لخت به ردیف نشسته بودند. همانجا محسن نیلی را دیدم. سلام و علیک کردیم. میگفت که در تبلیغات قرارگاه نجف است. تعدادی اسیر را به همراه خود آورده بود. از کمپ که به سنگ شکن برگشتم اطلاع یافتم که رجبعلی دوست عزیز زود جوشم که زود با بچهها الفت پیدا میکرد شهید شده است. از اهالی ده کارآباد دماوند بود. پسر خیلی ساده و خوبی بود. علاقه شدیدی به او پیدا کرده بودم. همان وقت هم شنیدم که حاج ممقانی به شهادت رسیده است. ناراحتیام حدی نداشت. افسوس زیادی خوردم. چه کسی میتواند جای او را پرکند؟ آدم بسیار خوب و باصفایی بود! همیشه از شدت بیخوابی چشمهایش باد کرده بود. مهربان بود و لبخند از لبانش کنده نمیشد. جز خوبی و پاکی و صفا از او ندیدم و ندیدند. بچههای بهداری بیشتر از همه ناراحت بودند. ساعت 3.30 بعدازظهر گردان را به اردوگاه برگرداندند، مدتی استراحت کنند و آرایش مجدد ببینند تا در صورت نیاز بار دیگر به منطقه بازگردند. در همین روز نیز مهران از چنگال کثیف بعثیان آزاد شد. رمز عملیات کربلای یک، یا ابوالفضل العباس بوده مهران آزاد شده قلب امام شاد شد. پنجشنبه 12 / 4 / 65 گردان حبیب را برای پدافند از منطقه قلاویزان آماده حرکت کردند. ساعت 8 شب نیروها سوار کمپرسی شدند. حرکت نیروها مصادف بود با اذان مغرب. قلاویزان منطقه عملیاتی لشکر 25 کربلا بود. به گفته بچهها این لشکر کارش را با موفقیت عالی به اتمام رسانده بود. میگفتند کار سه روز را در عرض یک روز انجام دادهاند. نیروها را از مهران عبور داده و به طرف چپ این منطقه حرکت دادند. قسمتی که گردان را مأمور کرده بودند، خط پدافندی خاصی نداشت. خاکریز هم زده نشده بود. برای تأمین لودرها، گردان را نیاز داشتند. مهران، شهری که عراق شدیدا روی آن تبلیغ کرده بود و آن را برابر با تصرف فاو توسط رزمندگان ما به حساب آورده بود، پس از سه روز عملیات پی در پی با رمز ابوالفضل العباس به تصرف رزمندگان اسلام درآمد. در این عملیات تعداد بسیار کمی شهید دادیم. گردان حبیب 7 شهید و 57 مجروح داده بود و بقیه گردانها هم در همین حدود. برای بچهها خیلی عجیب بود که منطقه مهران به این راحتی به تسخیرشان درآید. از کمپرسیها پیاده شدیم و گردان به ستون یک به حرکت درآمد. حاج محمد کوثری آن شب در ابتدای ستون حرکت میکرد. منطقه شدیدا توسط توپخانه عراق کوبیده میشد و زیر همین آتش شدید نیروها جلو میرفتند. تقریبا یک ساعت راهپیمایی داشتیم. پس از طی این مدت در دامنه خاکریزی نیروها رانگه داشتند. بعد از اقامه نماز، گفتند که هر کس برای خودش سنگری بسازد. در کندن زمین با مشکل عمدهای برخورد کرده بودم، چون در این قسمت خاک خیلی نرم بود. با هر کندنی، مجددا خاک به داخل سنگر میریخت. نهایتا من و ابراهیم خلج در فاصله بین خاکریز و جاده که مقداری گود و فرورفته بود استراحت کردیم. بعدا فهمیدم که آن جاده همان جاده کربلاست که به حول و قوه الهی به کربلای معلی، میعادگاه عاشقان منتهی خواهد شد. کربلا! کربلا! تا کی باید دوری تو را تحمل کرد؟ تا کی باید دشمن که از عشق و عاشقی هیچ نمیداند، تو را دربند نگه دارد؟ تا کی عزیزان بسیجی اسارتت را تحمل کنند؟ کربلا! آتش سوزانی! مشعلی! شمع قلبهایی! از آن هنگام که تو را خلق کردند سوزنده بودی. حسین و یارانش را که سوزاندی، برکت یافتی. زینب را به همراه اسرایش که سوزاندی، قلبشان را به شعلهای آتشین مبدل کردی! حال یاران حسین و لبیک گویان زینب به سویت میآیند، شتابان و هروله کنان. کربلا! ای شمع، ای مظهر عشق و صفا آغوش بگشا و پروانگان را در خود جای ده. مگر نمیشنوی که چه ندایی دارند؟ بر لبانشان ندای حسین(ع) است و یادشان با حسین(ع) گفتارشان این است که عشق حسین(ع) ما را به این وادی کشانده، واله و شیدای حسیناند. ساعت 2 صبح در این زمان نیروها را آرایش داده و به حرکت درآوردند. لودرها هم به سرعت مشغول کار شدند. قبل از سفیدی صبح باید کارشان به اتمام برسد. پشت خاکریز شروع به سنگر کنی کردیم. من و محسن امیدی و امیرهادی با هم برای ساختن یک سنگر شروع به کار کردیم. حوالی صبح مقداری که هوا روشن شد، دیگر آتش بود که میبارید. عراق شدیدا منطقه را میکوبید. آتش عراق هر چند مدت یک بار برای یک دو دقیقه قطع میگردید اما دوباره شروع میشد دامن معراج از عرش تا زمین میرسید و ملائک فوج فوج به استقبال غرق به خونان میآمدند. این کارها برای تضعیف روحیه نیروها بود. میراژهای عراقی هم مرتبا منطقه را بمباران میکردند. امروز شاید بیش از صد پرواز داشتهاند. در یکی دو نوبت هم اشتباها خط خودشان را زیر آتش گرفتند. از طرف دیگر گرمای زیاد منطقه بچهها را کلافه کرده بود. هیچ سایبانی وجود نداشت. گرما آنقدر بود که تعدادی از بچهها حتی حالت روانی پیدا کرده بودند. تدارکات امروز خوب کار کرد. بعد ازظهر بود که یکی دو تا از بچههای اطلاعات براثر برخورد ترکش به شهادت رسیدند. سه تا از هلی کوپترهای عراق هم وارد صحنه شده بودند و راکت پرتاب میکردند. دو موشک مالیوتکا به طرفشان رها شد که هیچکدام به هدف اصابت نکرد. خلج از ناحیه لب مجروح شد، البته خیلی سطحی بود. جراحتش را بستم. با این حال مسئولیت گروهان به حسن سپرده شد. بعد ازظهر که مقداری هوا خنک شده بود و آتش توپخانه عراق هم کاهش پیدا کرده بود، به تکمیل سنگر پرداختیم. حوالی اذان مغرب و عشاء کار ما به اتمام رسیده بود. جمعه 13 / 4 / 65 ساعت 2.30 صبح مرا از خواب بیدار کردند و گفتند که نگهبان هستی. قبلا پاسها را اعلام نکرده بودند. پاس تا ساعت 5 صبح طول کشید. طی این مدت بعثیها خاکریز ما را با آتش سبک و سنگین زیر آتش داشتند و متقابلا ما هم هر چند گاه با سلاح سبک به آتش آنها پاسخ میدادیم. به سنگر برگشتم. هنوز یکساعتی استراحتی نکرده بودم که گروهان عابس را حرکت دادند. سمت چپ ما ارتفاعاتی بود که عراق کانالهایی را همراه با چند سنگر تجمعی در آنجا ایجاد کرده بود. گاهی اوقات نیروهای عراقی از آنجا مزاحمتهایی را برای ما ایجاد میکردند. این ارتفاعات سمت چپ ما قرار داشت. ما را به آن سنگرها بردند. ارتفاعات را مرتب عراق زیر آتش داشت. کمینهای عراقی هم با قناسه و گرین، بچهها را تهدید میکردند. در این قسمت آتش شدید بود. به یاد فکه افتادم، هر چند که شدت آتش آن به اندازه فکه نبود. در این قسمت یک شهید بنام محمد تقی عبدی و چند مجروح دادیم. تا ساعت 6.30 بعدازظهر بدون هیچ کار مهمی در آنجا ماندیم. قناسه زنهای عراق دست از کار بر نمیداشتند. کلافه شده بودیم، اما بحمدالله تلفاتی از این بابت نداشتیم. نیروها را مجددا به طرف پایین حرکت دادند و محدوده ما را به لشکر «علی بن ابیطالب(ع) » سپردند. ستونی و مجزا از ارتفاعات پایین آمدیم. در ستون کشی بود که با «اسماعیل معروفی» و «محتشم» برخورد کردم. اسماعیل اظهار گلایه کرد که چرا به آنها اطلاع ندادم که به گردان حبیب میروم و بعد گفت که گردان عمار احتمالا فردا شب در همین عملیات شرکت خواهد داشت و ارتفاعات را پاکسازی خواهد کرد. بعد از مدتی پیادهروی سوار ماشین شدیم. از مهران گذشتیم. خانههای گلی و تخریب شده مهران را پشت سرگذاشتیم. آوارها، دل را به درد میآورد، اما حماسه آزادسازی شهر، تسکین دردها بود. سوار کمپرسیمان کردند. آنجا بود که خبر یافتم «حاج رضا دستواره» نیز شهید شده است. تأسف زیادی خوردم. به قول یکی از بچهها تنها یار باقیمانده «حاج همت» نیز ما را ترک کرد. خیلی زحمت میکشید و همیشه دور و بر بچهها میپلکید. در تپه 177 (تپه گچی) نیز پیش بچهها آمده بود. « حاج حسن محقق» فرمانده گردان هم مجروح شده بود. ساعت 10:30 شب ب ه اردوگاه رسیدیم و در انتظار رسیدن گردان عمار و الحاق به آن هستیم. شنبه 14 / 4 / 65 بچههای گردان عمار به ما ملحق شدند. خیلی خوشحال شدم. دلم برای تک تک بچهها تنگ شده بود. رضا را نیز دیدم. خیلی از بابت «حاج ممقانی» ناراحت بود. تمامی بچههای بهداری از نبودن حاجی ناراحت بودند. اظهار تأسف میکردند و صورتهایشان عبوس بود و شادی از آن پرواز کرده بود. به بهداری که رفتیم خبر دادند که مسئول بهداری لشکر سیدالشهدا نیز به شهادت رسیده است. سرداران اسلام در این عملیات به شهادت رسیدند و به معراج رفتند. خدایا این عزیزان در راه استحکام مرزهای اسلام بسیار کوشیدند و رنج بردند! خدایا آنان را با سرداران صدر اسلام محشور بفرما! خدایا فانی در تو شدند، باقیشان بگردان در خود! گرامیداشت «سی و یکمین سالگرد هفته دفاع مقدس در خبرگزاری فارس»
خبرگزاری فارس: آنچه پیش روی شماست نگاهی گذرا بر کارنامه گردان تخریب لشکر 10 سیدالشهداء(ع) از بدو تاسیس تا روزهای پایانی جنگ. باشد که روحی همگی تخرب چی یان در عرش اعلاء شاد گردد.
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، تیپ سیدالشهداء (ع) در شهریور ماه سال 1361 به فرماندهی «شهید حاج علی موحد دانش» تجدید حیات شد و فعالیت خود را آغاز نمود و گردانها و واحدهای عملیاتی خود را راهاندازی کرد . واحد تخریب نیز از جمله واحدهای تخصصی و عملیاتی بود که از بدو تاسیس تیپ شروع به کار کرد. این واحد ابتدا با اعزام تعدادی از نیروهای شهربانی و رزمندگان بسیجی پا گرفت. در مهرماه سال 1361 «شهید حاج عبدالله نوریان» فرماندهی این واحد را به عهده گرفت و با همکاری و همیاری «شهید حاج سید محمد زینال الحسینی» در جایگاه معاونت این واحد مشغول به تربیت و آمادهسازی رزمندگان این واحد برای مأموریت های محوله شد. در ماه های ابتدایی جنگ دشمن امید داشت با حمله به مواضع رزمندگان اسلام به پیشروی ادامه دهد اما با عملیاتهای فتحالمبین و بیتالمقدس و یورش دلاورانه رزمندگان اسلام در لاک دفاعی فرو رفت و با استفاده از توان سایر کشورهایی که در این جنایت با او شریک بودند اقدام به احداث موانع و استحکامات و به اصطلاح نظامی ها، «مسلح کردن زمین» نمود. تا بدین وسیله از نفوذ غافلگیرانه رزمندگان اسلام به زعم خود جلوگیری کند. میادین وسیع مین با مینهای منور، ضد تانک، ضد خودرو ، ضد نفرو... تدابیر اندیشیده شده توسط دشمن بود تا یورش شبانه رزمندگان را به روز برساند، تا اینکه بتواند قدری از شرمندگی خود در مقابل اراده پولادین رزمندگان اسلام بکاهد. موانع احداث شده در اطراف منطقه پاسگاه زید وشلمچه موانعی بود که رزمندگان غیور اسلام در عملیات رمضان با آن برخورد نمودند و گواه این مدعی حماسههایی بود که دراوراق تاریخ ثبت شد و تعداد زیادی از رزمندگان در میادین وسیع مین به شهادت رسیدند. لذا بعد از این عملیات به یگانهای رزمی دستور داده شد که اقدام به تاسیس واحدهای تخریب در یگانهای خود کنند. چون تا قبل از آن ماموریت عبور از موانع و میادین مین به صورت متمرکز در قرارگاههای اصلی به واحدهای تخریب قرارگاهی سپرده شده بود. واحد تخریب تیپ سیدالشهداء علیهالسلام از جمله واحدهای تخریب بود که وظیفه داشت در کنار یگان خود، مأموریتهای 5 گانهای که به او داده شده بود را به انجام رساند که این مأموریت ها عبارت بودند از: 1 - همراهی با برادران اطلاعات عملیات جهت شناسایی مواضع وموانع دشمن 2 - ایجاد شکاف یا معبر در میادین مین و موانع دشمن برای عبور رزمندگان 3 - پاکسازی میادین مین 4 - مینگذاری در مقابل دشمن 5 - انفجار استحکامات وتاسیسات دشمن اعم از پلها، جادهها، دژها و..... بعد از آموزش و تربیت نیروهای تخریب چی توسط شهید نوریان، اولین ماموریت محوله به این واحد پاکسازی میادین مین در ارتفاعات گیلانغرب و اطراف سومار که درعملیات مسلم ابن عقیل آزاد شده بود، با شهادت دلاور مردان تخریبچی - شهیدان محمدرضا دوقوز ، محمدرضا بسطام خانی ، سیدمرتضی مساوات و محسن رضایی پور همراه بود. در این ایام تیپ سیدالشهداءعلیه السلام نیز ماموریت پدافندی عملیات مسلم بن عقیل علیه السلام را به عهده گرفته بود و گردانها و واحدهای تیپ در خط مستقر شده بودند و واحد تخریب علاوه بر همراهی گردانها مأموریت پاکسازی و مین گذاری مقابل دشمن را نیز به عهده داشت. آذر ماه سال 1361، در تیپ سیدالشهداء جابحایی رخ داد و فرماندهی این تیپ به سردار «شهید حاج کاظم نجفی رستگار» محول شد که این شهید عزیز نیز با ادامه فعالیتهای شهید موحد دانش ضمن تقویت و استحکام سازمان تیپ و تغییر توانمندی تیپ از یک سازمان نوپا و پدافندی، تیپ را برای عملیات آفندی آماده نمود و با پذیرفتن مأموریت جهت حمله به خطوط دشمن، گردان ها و واحدهای تیپ را برای انجام این مأموریتها ترغیب و تشویق نمود. با توجه به منطقهای که برای تیپ سیدالشهداء برای ماموریت آفندی در نظر گرفته شده بود کار واحدهایی که قبل از عملیات میبایستی فعال شوند نیز شروع میشد و بالطبع در این ماموریت واحد تخریب با همراه کردن تعدادی از بچههای خبره با برادران اطلاعات عملیات برای شناسایی مواضع و موانع دشمن اقدام نمود که شناسایی عملیات والفجر مقدماتی و سپس والفجر یک و ایجاد سه معبر در والفجر یک در میادین مینی به عمق 4 کیلومتر و تقدیم چند شهید از جمله حرکتهای بعدی این واحد تخصصی جنگ بود. در عملیات والفجر 2 و 4 مأموریت پاکسازی و مین گذاری ارتفاعات پیرانشهر و حاج عمران عراق را جسورانه انجام داد. و خود را برای مأموریت بعدی بازسازی نمود و با توانمندی قابل ملاحظه که قوت قلب فرماندهان تیپ سیدالشهداءعلیه السلام بود وارد عملیات خیبر شد و در این عملیات علاوه بر زدن معبرهای متعدد جهت عبور رزمندگان اسلام در شب عملیات، مأموریت انفجار پل و دژهایی که در جزیره مجنون از اهداف عملیات بود به عهده گرفت. رزمندگان تخریب تیپ سیدالشهداءعلیه السلام در زیر آتش سنگین ادوات زرهی دشمن در جزیره مجنون با مین گذاری، سد راه ستون زرهی دشمن جهت حمله به مواضع رزمندگان اسلام شده و گاها در زیر نور نورافکن تانک های دشمن اقدام به مین گذاری و انهدام دژهای جزیره مجنون نمودند . در این عملیات بود که بیشترین تعداد از رزمندگان این گردان به جهت گستردگی کار شربت شهادت نوشیدند و به دیدار خدا رفتند و پیکرهای مطهر تعداد زیادی از آنها در معبرها و میادین مین دشمن به جای ماند تا سندی بر غربت و مظلومیت «فرزندان تخریب چی امام خمینی» باشد. در فاصله ای که میان عملیات خیبر و بدر افتاد، شهید نوریان تصمیم به کادرسازی برای آیندهساز جنگ گرفت. در زمانی که خیلی از واحدها وگردان ها با حداقل نیرو و به صورت غیر عملیاتی فعالیت میکردند این شهید نگذاشت ذرهای از توان عملیاتی این واحد کاسته شود و با پذیرفتن ماموریت پاکسازی میادین مین اطراف بستان وسوسنگرد تداوم آموزشهای عملی رزمندگان تخریب را طراحی نمود. بعد از عملیات خیبر با توجه به تجربیات جنگ در جزایر مجنون و وجود دژها و پلها، آموزش انفجار پل ها و دژها ماموریت جدید واحد تخریب بود . از سوی دیگر با تحویل مواد منفجره وخرج گود و نیترات آمونیم جهت انفجار مواضع دشمن، بازار آموزش این تخصص گرم شده و عدهای از رزمندگان این واحد ماموریت یادگیری این تجهیزات و ادوات را پیدا کردند . در نیمه دوم سال 63 یگان های سپاه جهت عملیات در شمالغرب به پادگان ابوذر نقل مکان نمودند که تخریب تیپ سیدالشهداء علیه السلام نیز در منطقه سرآب گرم سرپل ذهاب مستقر شد و ماموریت پاکسازی میادین مین ارتفاعات بازی دراز و مین گذاری ارتفاعات شاخ شمیران را به عهده گرفت و همزمان عدهای از رزمندگان تخریب را برای کمک به واحدهای تخریب قرارگاه حمزه سیدالشهداءعلیه السلام وتیپ 20 رمضان اعزام و با نقل مکان از پادگان ابوذر به اردوگاه کرخه آماده پذیرفتن ماموریت برای عملیات بدر شد. تیپ سیدالشهداءعلیه السلام به علت مشکلاتی که در اواخر سال 63 در آن رخ داد در عملیات بدر ماموریتی مستقل نپذیرفت، اما واحد تخریب این تیپ به کمک رزمندگان تخریب قرارگاه ثارالله وارد عملیات بدر شد و با پذیرفتن ماموریت انفجار جاده و پل روی اتوبان العماره - بصره کارنامه عملیاتی خود را زرین ساخت و با شهادت واسارت و مجروحیت تعدادی از رزمندگان خود از این عملیات سربلند بیرون آمد. بعد از عملیات بدر پاکسازی میادین مین ارتفاعات لری در ینجوین عراق را ادامه داد و همزمان تعدادی از برادران تخریب در کنار برادران اطلاعات عملیات تیپ برای شناسایی مواضع و موانع دشمن در منطقه عمومی فکه فعال بودند. با قبول مسئولیت فرماندهی تیپ سیدالشهداءعلیه السلام از سوی برادر «حاج علی فضلی» در خرداد ماه 1364 تیپ مجددا ماهیت عملیاتی خود را پیدا نمود و مهیا برای عملیات عاشورای 3 درمنطقه فکه شد. که واحد تخریب در این عملیات علاوه به باز نمودن چندین معبر در میادین مین تعدادی از پل های احداث شده توسط دشمن روی رودخانه دویرج را نیز منفجر نمود و حماسه خوابیدن روی سیم خاردارتوسط «شهید جناح قاسم اصغری» معاون گردان تخریب، نقطه عطف این عملیات بود که زبانزد نیروها و رزمندگان تیپ بود. به علت توانمندی سردارشهید حاج محمودنوریان در مدیریت و فرماندهی واحد تخریب تیپ سیدالشهداءعلیه السلام در آستانه عملیات والفجر 8 مسئولیت واحدمهندسی رزمی تیپ هم به ایشان واگذار شد و رزمندگان تخریب در کنار رزمندگان مهندسی رزمی وارد عملیات والفجر 8 شدند. شناسایی و عبور از رودخانه اروند و انهدام موانع جزیره ام الرصاص از دیگر ماموریتهای واحدتخریب تیپ سیدالشهداءعلیه السلام بود و بلافاصله بعد ازاتمام ماموریت درجزیره ام الرصاص وحضور تیب سیدالشهدا در شهر فاو و قبول مسئولیت عملیات واحد تخریب را که تازه از ماموریتی سخت فارغ شده بود به شهر فاو کشاند و این حضور توام شد. با پاتک های سنگین دشمن دراطراف کارخانه نمک، که این درخشش رزمندگان تخریب در مقابل دشمن با مینگذاریهای وسیع و انهدام تانک ها و تلفات سنگین به دشمن بعثی رقم خورد و شهادت 7 تن از رزمندگان این واحد در هنگام مین گذاری در مقابل دشمن در شهر فاو که از بدن مطهرشان در اثر انفجار مین مشتی گوشت و پوست و استخوان باقی ماند و شهادت شهید نوریان فرمانده این گردان در شهرفاو همه را غصهدار و غمگین نمود . بعد از عملیات والفجر 8 شهید «حاج سید محمد زینال الحسینی» سکاندار این واحد عملیاتی شد . عملیات سیدالشهداء علیه السلام اولین حضوراین شهید به عنوان فرمانده واحد تخریب تیپ سیدالشهداء علیه السلام بود که با شهادت برادر شهیدش «سید مجتبی» توام شد و شرکت رزمندگان تخریب در حماسه عملیات سیدالشهداءعلیه السلام و شهادت سردار شهید «حاج حسین اسکندرلو» باید در جای خود به آن پرداخته شود . بعد از عملیات سیدالشهداءعلیه السلام ونقل مکان تیپ به منطقه قلاجه در مسیرراه استان کرمانشاه به استان ایلام، واحدتخریب وارد عملیات شناسایی در منطقه مهران شد و در خرداد ماه سال 65 با تصویب فرماندهی سپاه، سازمان رزم تیپ سیدالشهداءعلیه السلام به لشکر ارتقاع یافت و به تبع آن واحد تخریب سازمان رزم خود را از واحد به گردان تغییر داد و همزمان با عملیات کربلای یک و فتح مهران، گروهان های کاشت و پاکسازی میادین مین را سازماندهی نمود و در عملیات کربلای یک با تقدیم 14 شهید ماموریت خود را به پایان برد. بعد از هر عملیات، رزمندگان گردانهای رزمی ترخیص میشدند و بعد از رفتن مرخصی و برگشت با جذب نیروی جدید، مشغول به توانمند سازی گردان خود برای مأموریت بعدی میشدند. اما گردان تخریب از این قاعده مستثنی بود. لذا با مأمورکردن نیروهای خود برای شناسایی، وارد منطقه عملیاتی حاج عمران و پیرانشهر شد که این عملیات کربلای 2 نام گرفت و «شهید حسن مقدم، شهید سعید صدیق و شهید محمدخاک فیروز»، شهیدان تخریب در این عملیات هستند. بعد از عملیات کربلای 2 در شهریور 65، گردان تخریب لشگر سیدالشهدءعلیه السلام باجذب نیرو اقدام به آموزش سنگین عملیات آبی خاکی نمود و با تاکید بر آموزش انفجارات موانع ومواضع دشمن، غواصان این گردان آموزشهای خود را در اطراف سد تنطیمی دز دراردوگاه فرات شروع کردند. این آموزشها به شدت سخت و طاقت فرسا بود تا حدی که شاید روزها 15 ساعت بچههای تخریب در آب بسر میبردند تا بتواند در شرایط سخت در آب استقامت کنند. گردان تخریب با آمادگی کامل وارد عملیات کربلای 4 شد. تعدادی از بچهها به گردانهای عملیاتی مامور شدند و گروهان های کاشت، معبر، پاکسازی و انفجارات همه با آمادگی کامل مهیای ماموریت بودند که این عملیات با عدم الفتح مواجه شد و توان گردان تخریب در عملیات سرنوشت ساز کربلای 5 به کار گرفته شد. حماسه رزم رزمندگان اسلام خصوصا رزمندگان تخریب در این مقال نمی گنجد. عملیات کربلای 8 در فروردین ماه سال 66 ماموریت دیگر گردان تخریب لشگر 10 سیدالشهداءعلیه السلام بود. که بعد از این عملیات بود که شهید زینال الحسینی خوش درخشید و با صلاحدید فرماندهان لشکر به عنوان جانشین تیپ سوم کربلا و با حفظ سمت فرمانده گردان تخریب وارد عملیات نصر4 در ارتفاعات ماووت عراق شد. در این کارزار بود که شهید «حاج سید محمد زینال الحسینی» فرزندان خود را تنها گذاشت و به خیل یاران شهیدش پیوست و با رفتن خود وظیفه ما را سنگینتر کرد. او مدام میگفت باید گوش بسته، چشم بسته، کتف بسته، دست بسته مطیع فرمان نایب پسر فاطمه بود و خود نیز این گونه عمل نمود. بعد از شهادت شهید حاج سید محمد زینال الحسینی همه رزمندگان گردان هم قسم شدند که به توصیه شهید سید محمد تا وقتی که جنگ و رزم باشد در جبهه باشند و حضور مجدد «شهید حاج قاسم اصغری» که جراحت عملیات والفجر 8 او را زمین گیر کرده بود با آن حالت مجروحیت خود را به جمع بچههای تخریب رساند، همه را به وجد آورد . شهید حاج قاسم اصغری آمده بود تا در کنار برادر جانباز و آزاده حاج مجید مطیعیان گردان تخریب را در ماموریتهایش یاری کند و دریغ و افسوس که این حضور چقدر زود به پایان رسید و معاون سلحشور گردان تخریب لشکرده سیدالشهداءعلیه السلام، «شهید حاج قاسم اصغری» در پاکسازی میادین سردشت به همراه همرزم دلاورش «شهید حاج رسول فیروز بخت» در اثر انفجار مین والمری به شهیدان تخریب ملحق شدند و «شهید حاج ناصر اربابیان» این علم را بدوش کشید و گردان تخریب لشکرده سیدالشهداءعلیه السلام ماموریتی را که در عملیات بیتالمقدس 2 در ارتفاعات سرد برفی وصعب العبور پذیرفته بود به پایان برد و «شهیدان مهدی ضیایی - اسدالله الهیاری - حسن جدی - مجتبی اکبری - عبدالعلی روشنی - محمدرضا حیدری» از ارتفاعات ماووت به عرش رفتند. عملیات در شمالغرب گردان تخریب را به بیاره و حلبچه کشید تا اینکه در عملیات بیت المقدس4 ابهت موانع و میادین مین دشمن را بشکند و ارتفاعات شاخ شمیران را زیر پای خود تحقیر کند. اما دشمن بعثی که از این حمله رزمندگان اسلام به ستوه آمده بود با بمباران شیمیایی چادرهای گردان تخریب ل10 در اطراف دریاچه دربندی خان عراق 14 نفر از عزیزان این گردان در اوج غربت و مظلومیت به شهادت رساند، اما این حادثه موجب نشد کارایی عملیاتی این گردان کم شود و باقی مانده رزمندگان این گردان در عملیات های بیتالمقدس 6 و دفاع سراسری و غدیر و آخرین ماموریت عملیاتی یعنی پاکسازی شهرمهاباد از لوث ضد انقلاب فعالانه شرکت کردند و با حضور خود در کنار فرماندهان عملیاتی لشکرده سید الشهداءعلیه السلام موجب قوت قلب آنان بودند. گردان تخریب لشکرده سیدالشهداء علیهالسلام طی 6 سال حضور مداوم خود در دفاع مقدس، نقش تعیین کنندهای داشت و همواره در تمامی ماموریت ها خوش درخشید و با تمام توانش سعی داشت که مسیر عبور امنی برای رزمندگان اسلام ایجاد کند. در نگاه کلی به کارنامه درخشان این گردان در طول عمر عملیاتی خود با ایجاد 37 معبر در عملیات و ماموریت های مختلف عبور رزمندگان اسلام از موانع و میادین مین دشمن را تسریع بخشید تا در کمترین زمان خود را به مواضع دشمن بعثی برسانند. این گردان با انجام 45 مرحله مین گذاری 27 مورد پاکسازی میادین مین، دهها بار همراهی با برادران اطلاعات عملیات جهت شناسایی مواضع و موانع دشمن و دهها عملیات انفجاری و تقدیم 140 شهید - 5 اسیر و مفقودالاثر ماموریت خود را در شهریور ماه 1367 به پایان رسانید. محل استقرار این گردان در جاده فکه قبل از سایت 5 که با موقعیت الوارثین شهره عرشیان است همچنان برای رزمندگان این گردان مورد تقدس و احترام است و همه ساله با حضور خود در این موقعیت غبار روبی میشود و امروز پس از گذشت دو دهه از دفاع مقدس پرچم این گردان همیشه سرافراز، با نام هیئت الوارثین در مسیر روشن شهیدان در اهتزاز است. * جعفر طهماسبی گرامیداشت «سی و یکمین سالگرد هفته دفاع مقدس در خبرگزاری فارس»
خبرگزاری فارس: حضرت امام را در عالم خواب زیارت کردم که فرمودند: ابوترابی! اسارت تمام شد و همه شما به سلامت به ایران برمیگردید.
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، به خاطر دارم که یک روز در اردوگاه تکریت مرا صدا کردند و چشمم را بستند و از اردوگاه بیرون بردند. فکر کردم میخواهند مرا به بغداد ببرند. چشمهایم را بستند و تا حدود سیصدمتری بیرون اردوگاه بردند. آنجا صدای افسر بعثی، ستوان عبدالرحیم را شنیدم که گفت: چه کسی به شما گفته چشم ابوترابی را ببندید؟ آنها چشمم را باز کردند. عبدالرحیم مرا محترمانه داخل ساختمان برد. هیچ فرد دیگری آنجا نبود. نشستیم و عبدالرحیم به من گفت: در این ساختمان جز من و تو و خدا، کسی دیگر نیست و من تو را میشناسم که وابستگیات به خمینی و جمهوری اسلامی زیاد است. ما این را میدانیم و مسئله تازهای نیست. من میخواهم که آنچه را که تو از ویژگیهای اخلاقی او میدانی برایم بگویی. او مرتب برایم قسم میخورد که «من قصد درست کردن پرونده برای شما را ندارم». بسم الله را گفتم و آرام آرام صحبت را آغاز نمودم و در مورد حضرت امام مطالبی را بیان کردم. در بین صحبتهایم چند مرتبه به او گفتم: فکر نکن من گزافه گویی می کنم ولی او گفت: من مطمئنم که شما کمتر از آنچه را که هست داری میگویی و عظمت رهبر شما بیش از این حرفها است. از آن پس هرچه ما از شجاعت، صلابت، روحیه سازش ناپذیری با دشمن و عظمت روحی حضرت امام میگفتیم، او با تکان دادن سر تصدیق میکرد و گاهی هم میگفت: من میدانم که رهبر شما کمالاتش به مراتب بیش از اینها است. جلسه ما حدود دو ساعت به درازا کشید. او پس از سه روز مجددا مرا برد و در ادامه جلسه قبل اصرار میکرد تا در مورد حضرت امام برای او صحبت کنم. من نیز در این مورد برخی از ویژگیهای حضرت امام را برای او بازگو کردم و او هم همه را تصدیق کرد. یک بار در اردوگاه موصل، برادران ما را در داخل زندان انداخته و درها را به روی همه بسته بودند. یکی از درجه داران بعثی آن اردوگاه به اسم «مشعل» مرا از بین جمع بیرون آورد و شروع کرد به صحبت کردن. حرف به امام کشیده شد. میخواست به ما بگوید که زیاد پایداری نشان ندهید چون رهبر شما پیر شده و در شرف رفتن است. او میخواست به این صورت به ما زخم زبان بزند و در قلوب ما دلسردی و ناامیدی ایجاد کند. من هم بدون اینکه حساسیت او را برانگیزم صحبت با او را شروع کرم. آرام آرام حرف را کشاندم به حضرت امام به او گفتم: ایشان بی عصا راه میروند و در خانه ورزش میکنند و مطالبی از این قبیل. دیدم که رنگ از چهره نظامی بعثی پرید و گفت: به این ترتیب ما نباید هیچ امیدی به پایان یافتن این جنگ داشته باشیم. اگر خمینی سالم باشد یقینا جنگ ادامه پیدا میکند و کسی هم نمیتواند روحیه او را در هم بشکند. او میخواست ما را دلسرد و مأیوس کند اما خودش آنچنان دلسرد و نا امید شد که میخواست سکته کند. بنده یک ماه قبل از آزادی، در تیرماه سال 1368 حضرت امام را در عالم خواب زیارت کردم که فرمودند: ابوترابی! اسارت تمام شد و همه شما به سلامت به ایران برمیگردید و فرمودند: من از همه شما راضی هستم. خدا را شاکریم که ایشان در پایان زندگی پر برکت و با عزتشان از ملت شریف ما راضی بودند. هرچند که آرزو داشتیم که پس از بازگشت از اسارت آن مرد باعظمت را زیارت کنیم اما این سعادت ما را نصیب نشد و این توفیق بزرگ از ما سلب شد. گرامیداشت «سی و یکمین سالگرد هفته دفاع مقدس در خبرگزاری فارس»
خبرگزاری فارس: مادر شهیدان آقاجانلو میگفت برای هیچ یک از پسرها گریه نکرده است که هیچ، در تشییع پیکر آخرین پسرش هم فریاد زده است "صدام، بدان خدا به من 6 پسر داده و هنوز 3 پسر دیگر دارم. همه آنها را هم فدای امام میکنم."
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، خانم «حسنیه احتشام» شیرزنی از تبار امام خمینی (ره) و مادر سه شهید دفاع مقدس، «امیر، مجید و حبیب آقاجانلو» است؛ گرد پیری و سختی دوران بر جبیناش نشسته اما همچنان سرحال و بانشاط از آنها حرف میزند. میگفت برای هیچیک از پسرها گریه نکرده است که هیچ در تشییع پیکر آخرین پسرش هم فریاد زده است "صدام بدان، خدا به من 6 پسر داده و هنوز 3 پسر دیگر دارم. همه آنها را هم فدای امام میکنم." عکس آن لحظهاش را هم نشانمان داد. عروسِ حسنیه خانم میگفت حاج خانم وقتی تنها میشود اشک میریزد. به دیدار مادر شهیدان آقاجانلو که رفتیم، جای پدر شهیدان را حسابی خالی دیدیم. گویا کمتر از چهل روز بعد از سفر حج به رحمت خدا رفته است. نانوایی کوچکی در بیمارستان فارابی داشته. پدر خانه را هم به کمک پسرهای شهیدش ساخته و امروز مادر کاملاً در خاطرش مانده که هر قسمت خانه را کدام فرزندش ساخته است این را وقتی فهمیدیم که برایمان گفت "پلهها را حبیب ساخته و دیوار را مجید...". میگفت: بعد از شهادت بچهها از من پرسیدند از شهادت پسرها ناراحت نیستی؟ گفتم نه، فقط ناراحتم که خودم نتوانستم بروم. آلبوم شهدا را چیده بود جلویش و یکی یکی برایمان تعریف میکرد؛ چشمانش کمسو شده و عکسها را به آسانی تشخیص نمیداد. فقط از روی جلدهایش میگفت آلبوم مال کیست. از هر شهید یک آلبوم داشت، حتی از لحظه شهادتشان. البته خوب یادش هست که در برخی عکسها، شهدای دیگری هم هستند که با پسرها رفاقت داشتند. نامشان را میآورد و گاهی خاطراتشان را روایت میکرد. صفای این مادر شهید حساب و کتاب ما را برای انجام یک مصاحبه با قوارههای همیشگی به هم ریخت؛ ساده و بیآلایش و از آنجا که خودش دوست داشت؛ وقتی شروع به صحبت کرد ما به خودمان اجازه ندادیم توی حرفهایش بپریم و سراپا گوش شدیم: *توی ثبت احوال اسم بچه را فراموش کرده بود! دختر ندارم. خدا 7 پسر به من داده؛ عبدالحسین، صادق، حمید، امیر، مجید، حبیب و داوود. عبدالحسین وقتی 3ساله بود، مُرد. امیر، مجید و حبیب شهید شدند صادق هم جانباز است. 3 شهید اختلافشان کمتر از 2 سال است، شیر به شیرند. امیر که به دنیا آمد، من گفتم اسمش را امیر بگذاریم، حاج آقا گفت؛ پرویز! وقتی از ثبتاحوال برگشت، گفتم چی شد؟ اول ترسید حرفی بزند. بعداً فهمیدم آنجا هر دو اسم را فراموش کرده، شخص دیگری به اسم چنگیز شناسنامه گرفت، ایشان هم گفت اسم پسر مرا هم بنویس چنگیز! عموی بچهها که دید خیلی ناراحتم، گفت روز قیامت با اسمی که با آن در گوشش اذان گفتهاید، صدایش میزنند. کمی خیالم راحت شد. امیر چند بار از من خواست به مدرسه بروم و برای ناظم توضیح دهم، اسمش امیر است نه چنگیز! *خیلی شیطنت میکرد امیر، بچه که بود خیلی اذیتم میکرد. خانه ما قلعه مرغی بود، درِ ورودی حیاط خانه را باز میکرد، به دیوار میکوبید!! یک روز حسابی کتکش زدم. صاحبخانه ناراحت شد، گفت چرا بچه را میزنی؟ گفتم شاید خانهای برویم که صاحبخانه اجازه ندهد این کارها را بکند! خیلی شیطنت میکرد. خُب بچه بود، هنوز عقلش نمیرسید. بزرگتر که شد، میگفت "مامان من چطوری بودم؟" بهش میگفتم. گفت "مامان بچه بودم دیگه، اصل الآنه." *با موچین ترکشهای تنش را بیرون میآورد یکبار که از منطقه برگشت، مادرم گفت "حسنیه، امیر از من موچین میگیرد، پشتپرده نمیدانم چهکار میکند، رفتم پشت پرده دیدم با موچین از پشتش چیزهایی میکَند. گفتم؛ امیر چی شده ننه؟ گفت: هیچی، خار رفته!" بعداً دیدم تمام لباسهای گرمش پاره شده. مجید که برگشت، گفت "مامان، امیر زخمی شده!" امیر سریع گفت "مجید، این حرفها را بیرون نگیها! من طوری نشدم! فقط زمین خوردم." هیچوقت شبهای جمعه شام نمیخورد. عصر میرفت بیرون، شب دعای کمیل و بعد هم میرفت بسیج. جمعه نزدیک ظهر میآمد خانه. بچه عجیبی بود... یکبار تاسوعا و عاشورا مرخصی گرفت آمد تهران. ساکش را گذاشت و رفت. یک روز رفتم حسینیه، هیئت، پایگاه، هیچجا نبود. چند روز بعد آمد گفتم "امیر، پایگاه که هیئت داره، اونجا نمیری کجا میری؟" گفت "مامان میرم هیئت حاج منصور." * از بوی امام در جیبهات جمع کن برایم بیاور اگر حتی یک زن در خانه بود، سرش را بلند نمیکرد. برادرش که ازدواج کرد، میگفتند امیرجان برو زنداداشت را ببین. میگفت "برم بگم چی؟ من نمیرم." آن زمان 16 - 17 ساله بود. یک روز گفت "میدونی کجا میخوام برم؟" گفتم کجا؟ گفت "اگه بگم میگی منم ببر." گفتم "تو رو خدا امیر بگو." گفت "میرم بیت امام." گفتم: "وای... از بوی امام تو جیبهات جمع کن برام بیار." از بسیج برای ملاقات میبردنش. یک شب امیر و جواد سبزهها (1) باهم پست داشتند. عصر در پایگاه میخوابند. مسئول بسیج که برای سرکشی میآید در را از پشت قفل میکند. بعد از مدتی مسئول در را باز میکند؛ امیر داد میزند "باز نکن ما هنوز خوابمون میاد." *آقاجانلوها یک لشگرند پسر بزرگم جبهه بود. امیر و مجید برای ثبتنام رفتند. سنشان کم بود. 3 ماه در سد لتیان نگهشان داشتند. بعد از 3ماه که امیر رفت برای ثبت نام که پایگاهش لانه جاسوسی سابق بود، مسئول آنجا گفت "این دیگه کیه؟" امیر گفت "این داداشمه". مسئول میگه " شما برید اونجا یک لشگر بسازید دیگه!!" امیر میگه "همین کارو میکنیم، یک داداش دیگهم هم الآن اونجاست." امیر میگفت "مامان، سد لتیان خیلی برف میآمد، پست من و مجید از هم دور بود. نگران بودم مجید بترسد." ازش پرسیده بود. مجید گفت "نه، چرا بترسم؟ هرکس بیاد میکشمش." یکبار گفتم "امیر، من لباس فرم رو خیلی دوست دارم." گفت "مامان، صادق که پوشیده." گفتم "من که نمیبینم!" گفت "با لباس که نمیشه بیاد خونه، قدغنه." گفتم "پس چرا پسر خالهات میپوشه؟" گفت "آخه اون رو تو محل ما کسی نمیشناسه، ولی صادق رو همه میشناسن. نمیتونه با لباس بیاد. آخه تو گشت ثاراللهِ. ولی باشه، من میپوشم." * این لباسها از امام حسینه، مثل امام حسین (ع) باش آموزش امیر که تمام شد، لباس فرم گرفت. زیرزمین بودم. آمد گفت "سلام مامان." سر بلند کردم، دیدم روی پلهها ایستاده، لباس فرم سپاه پوشیده بود. اول لباسهاشو بوسیدم. بعد آرم سپاه. بعد هم خودشو حسابی بوسیدم. گفتم "امیر جان، این لباسها از امام حسینها، مثل امام حسین(ع) باش." گفت "انشاالله" الان همون لباسها رو تو حجله موزه شهدا گذاشتیم. امیر و مجید تو جبهه باهم بودند. نامههاشون رو هم با هم مینوشتند. وقتی امیر شهید شد، مجید تهران بود. امیر 13 سال مفقود بود. برای عید، خانهتکانی میکردم. یکدفعه انگار یکی زد پشت دستم! انگار یکی میگفت برا چی خونه رو تمیز میکنی، قراره خونه بههم بریزه!! یک روز داماد خواهرم 3 بار آمد خانه ما. همه از امیر خبر داشتند، ولی من نمیدانستم چه شده. اما بهم الهام شده بود. پسر بزرگم که تازه نامزد شدهبود، اولین عیدش بود، گفت "مامان، داری میری بیرون یک لباس مشکی برام بخر." گفتم "وا! تو نامزد کردی، مشکی میخوای چیکار؟" گفت "خب رفقام زخمی و شهید شدن، میخوام برم مراسم." برای عروسم، یک روسری کرم رنگ عیدی خریدم. انداختم سرش، گفتم "دیگه مشکی نپوش!" همون موقع درآورد و روسری مشکی پوشید! یکبار هم رفتم خانه، دیدم با مادرش آلبوم امیر را میبینند. تا من رسیدم جمع کرد. پسرداییام هم که از شهادت امیر خبر داشت، دید نمیتواند عروسی بگیرد، رفت مشهد. وقتی برگشت، پسرم اصرار کرد که برای دیدن عروس و داماد بروم. با مادر و عروسم رفتم خانه آنها. بینراه حاج آقا را دیدم. بیشتر از 200-100 نان آورده بود و گذاشت داخل بقچه و روی دوشش انداخته بود. گفتم "این همه نان برای چه میخواهی؟" گفت "همینطوری خریدم. شما میری خونه دایی؟ زودتر برگردید." بعد خودش رفت خانه شهید. گفته بود دنبال امیر میگردم. گفتند امیر شهید شده. مگر پسر بزرگ شما بهتون خبر نداده؟ حاج آقا زنگ زد پایگاه ابوذر، به صادق گفت خیلی نامردی! چرا نمیگویی امیر شهید شده؟ صادق گفت کی گفته شهید شده؟ *دیر یا زود امیر شهید میشود! حاج آقا میگفت من دیدم رفقای امیر تا مرا میبینند خودشان را پنهان میکنند. قبل از اینکه خانه دایی بروم، صادق آمد، گفت مامان کسی خانه ما آمده؟ گفتم نه! گفت "اگر امیر شهید شه چکار میکنی؟" گفتم "دیر یا زود امیر شهید میشود!" کمی که خانه دایی ماندیم، صادق آمد. گفت "مامان بیا ببین بابا چهکرده؟" رفتم خانه. دیدم حجله بسته و نوار قرآن گذاشته. زیرزمین هم پر از اقوام حاجآقا بود. گفتم "مرد، چکار کردی؟ الان همه میگویند بچهاش مرده، او رفته عروسی! البته بچه من که نمرده، زنده است. وصیت خودش است. ولی اگه خبر اشتباه باشد چه جوابی به دولت و مردم میدهی؟ ما که هنوز جنازه امیر را ندیدیم." گفت "برو بابا، تو هم مثل پسرت هستی میخوای سر من را شیره بمالی!" همه فامیل دور تا دور زیرزمین نشستهب ودند. خجالت میکشیدم بروم داخل. صادق رفت بنیاد شهید. گفت پدر و مادرم شهادت امیر را فهمیدند. نامهای بدهید تا مراسم برگزار کنیم. امیر با جواد سبزهها همسنگر بود، وقت شهادت هم کنار امیر بود. چند بار او را بلند کرد تا به عقب منتقل کند اما خودش هم مجروح شد. جواد سبزهها عکس امیر را در مراسم میگرداند. وصیت کرده بود کنار عکسش در حجله، عکس امیر را بگذارند. الآن عکس امیر کنار عکس جواد در حجلهاش است. *آدم وقتی شهید میشود نباید جنازهاش برگردد یادم هست با امیر برای تشییع شهیدی به بهشتزهرا (س) رفتیم. 7 خواهر داشت. خیلی بیتابی میکردند. چند نفر هم با ریشهای سهتیغه روی تابوت داد میزدند! آنجا امیر گفت "اصلاً وقتی آدم شهید میشه نباید جنازهاش برگرده! مگر شهید بیتابی داره؟ باید صلوات بفرستند." همهشان اولادم هستند ولی امیر..." همش میگفتم کاش زخمی میشد، بیشتر میدیدمش. روحیهاش خیلی خوب بود. مصطفی میرآبیان تعریف میکرد ما که همسنگرش بودیم هر وقت زخمی میشد آنقدر خودش را پنهان میکرد که متوجه نمیشدیم." از دفتر امام سوأل کردند، ایشان اجازه دادند برای امیر یادبود بسازیم. پسر بزرگم کنار مجید برا خودش قبر خرید. بعدها که شهید نشد، اون قبر رو برا یادبود امیر گذاشتیم. لباسهای امیر را خیلی تمیز به هم سنجاق کرد و گفت مادرم باید برای دفن بیاید. لباسها را در قبر گذاشتم و این شد یادبود امیر...؛ آخرین سنگ را که گذاشتم، دستم خون آمد. سریع از قبر بیرون آمدم. ترسیدم امیر ناراحت شود. امیر خیلی پدر و مادرش را دوست داشت. پیکر امیر در شرق دجله مفقود شد و بعد از 13سال برگشت. *وقتی شهدا را آوردند نقل میپاشیدم همیشه میگفت "مامان، گریه نکنیها! فکر کن رفقام برای عروسیام آمدهاند." وقتی شهدا را آوردند نقل میپاشیدم. هر وقت شهید میآوردند به معراج زنگ میزدیم. یک بار زنگ نزدیم. سال 76 قرار بود 28صفر شهدا را ببرند لشگر، پادگان امام حسن(ع). حاج آقا مشهد بود. شب جمعه بچهها گفتند بریم بهش زهرا؟ گفتم "نمیآیم، اگر شب مراسم شهدا برویم، خسته میشوم." پسر کوچکم گفت "مامان انگار از صبح منتظر یه خبرم." عصر زنگ زدیم معراج، گفتند امیر آمده. تا شب 3-4بار تماس گرفتم و رفتم معراج. توی معراج تابوتش را باز کردم، باهاش صحبت کردم؛ تکههای بادگیر و چند استخوان و یک پلاک همه چیزی بود که از امیر رشیدم برایم آوردند. *پیکر امیر را دور حرم امام (ره) طواف دادم امیر خیلی حنا دوست داشت.رفقای جبهه هم میگفتند امیر همه ما را عادت داده است. زیاد حنا میگذاشت. گفتم برای امیر عروسی نگرفتم، میخواهم حنا بندان بگیرم. حنا درست کردم و شیرینی خریدم و همراه لباسهای امیر خنچه درست کردم. به همه حنا تعارف کردم...؛ یکی از اقوام نوحه میخواند. همه گریه میکردند. صبح قبل از تشییع گفتم آرزو دارم امیر امام را ببیند. دور حرم امام (ره) پیکر امیر را طواف دادند. چون بعد از عملیات قرار بود امیر را ببرند مشهد، نبردند. رفتند قم. همه برگشتند، امیر نیامد. رفته بود خدمت امام. آنجا زودتر از همه بلند شد گفت: "لبیک یا خمینی". همان شب از تلویزیون دیدم. وقتی پیکر امیر را آوردند برای مراسمها و تشییع جنازه اصلاً خرما و حلوا نخریدم. هنوز هم در سالگردهایشان فقط شیرینی میخرم. چه علاقهای به امیر دارد، حاج خانم. بین صحبت از دیگر شهدایش باز یادی از امیر میکند. *مجید شوخ ولی کمحرف بود بیمارستان فارابی برای امیر، مجلس ختم گرفت. از مراسم که برگشتیم، مجید اصرار کرد رضایتنامهام را امضا کنید، میخواهم بروم جبهه. وقتی خدمت امام (ره) رفتند، یک شعر یاد گرفتهبود "ما راهیان جبههایم..." خیلی شعر قشنگی بود، دائم در خانه میخواند. یک روز هم مجید رفت دیدن امام با اتوبوس شاهعبدالعظیم. بین راه میخوابد. همه پیاده میشوند، ولی بیدارش نمیکنند! از خواب که بیدار شد، دید تنهاست! دوباره میخوابد تا صبح. صبح راننده میپرسد تو کجا بودی؟ میگه هیچی، بیا سوار شو بریم. بچهها اذیت کردن میخوام حسابشونو برسم. حدوداً ساعت 9 آمد خانه. گفتم مجید چرا الآن میای؟ البته شبها زیاد پیش میآمد که در بسیج بخوابند. گفت هیچی، بعداً میگم. بعدها از آن شب گفت و گفت به حساب همه رسیدم. *اذیتم نکنید، شهید شم ناراحت میشوید مجید خیلی شوخ بود. آخرین دفعه به رفقایش گفته بود "اذیتم نکنید، آخه وقتی شهید شم ناراحت میشوید! بعد میگویید کاش اذیتش نمیکردیم!" همینطور شد... مجید آرپیجیزن بود. خیلی کم حرف بود. یک بار وقتی به مرخصی آمد، چرخخیاطی را برد زیرزمین، لباسهایش را کوچک کرد. لباسها برایش بزرگ بود. به صادق گفتم "لباس مجید با بقیه فرق داشت؟ جدا لباسشو دادند؟" گفت "نه، مثل بقیه صف ایستاد و لباس گرفت." اورکتش را روی دستش انداخته بود، خیلی خوشگل شده بود. صادق از اول میگفت: مامان مجید دیر یا زود شهید میشه. خیلی شجاع بود. یکبار عدهای مزاحم دخترهای محله شدند. مجید آنقدر آنها را زد که همه زخمی شدند. 16 نفر بودند. *عشق جبهه به سرش زده بود مجید را هم خودم در قبر گذاشتم. بعد از شهادت مجید، مصطفی میرآبیان نمیآمد خانه ما. گریه میکردم که لابد مصطفی هم شهید شده، نمیآد خانه ما. پسر بزرگم پیغام داد به مصطفی بگید کرایه ماشینت را هم میدهم، ولی مادرم ناراحته، باور نمیکنه زندهست، بیاید تا مادرم ببینتش. مصطفی آمد. گفت "مادر چرا این کارها را میکنی؟ نترس ما هیچ طوری نمیشیم." گفتم: "حرف نزن. خدا نکنه تو طوریت بشه." مصطفی خیلی برای امیر و مجید گریه کرد. حبیب میرفت مدرسه، وسایلش را دوستانش میآوردند. یک روز گفت "مامان، حالم خوب نیست، اصلاً نمیتونم غذا بخورم." گفتم "آقا حبیب، مریض نیستی، عشق جبهه به سرت زده!" گفت "مامانم رو ببین!" آمد روی پلهها نشست. گفت "همه میگن شهید میشی، ولی من که جلو نمیرم. میخواهم برم پشتیبانی." گفتم "حبیبجان، من که نمیگم نرو! گناه خودم کمه که بگم نرو جبهه! ولی هیچکدومتون درس نخوندین. امیر دوم راهنمایی رفت جبهه، حمید هم تا دوم راهنمایی خوند، تو هم که سوم راهنمایی هستی میخواهی بروی." * آنقدر شناسنامهاش را دستکاری کردهبود که سوراخ شد حبیب سنش کم بود. اجازه نمیدادند برود جبهه. یکروز از صبح تا ظهر 3 بار برای ثبتنام رفت پایگاه مالک اشتر. گفتند شناسنامه سالم بیار. آنقدر شناسنامهاش را دستکاری کردهبود که جای تاریخ تولد، سوراخ شد. دفعه بعد شناسنامه مجید را برد پایگاه ابوذر و ثبتنام کرد! اصلاً ندیدند شناسنامه باطل شده. درس حبیب خیلی خوب بود. به حبیب گفتم "صادق _پسر بزرگم _ قراره نیرو ببره. بگو پارتیبازی کند، تو را هم ببرد." گفت "دعا کنید یکبار منطقه را ببینم." به صادق گفتمٍ حبیب هم میخواهد بیاید. گفت "لازم نکرده، قول داده درسش را بخواند، برایش کتوشلوار بخرم." گفتم "نمیدانی چهکارها کرده!" صادق کتوشلوار را خرید. یادم هست با مادرم و حبیب در آشپزخانه نشستهبودیم؛ تا گفتم صادق اینطور گفته، لباسها رو پرت کرد. گفت "من هیچی نمیخوام. اصلاً میخوام لخت باشم! ولی باید برم جبهه." گفتم "حبیب بخوای بری، صادق همانجا جلویت را میگیرد! گفت "میگم آمدم با دوستانم خداحافظی کنم." حبیب شب نیامد خانه. صادق شب ماشین آورده بود، گفتم "حبیب ماشین را ببیند خانه نمیآید! همینطور هم شد. هرچه با حبیب صحبت کردند، میگفت "ماها باید بریم جبهه!" صبح که صادق از خونه بیرون رفت حبیب سَرِ کوچه بود. سرش را انداخت پایین. صادق گفت "حبیب کی میخواهی بروی؟" هیچ جوابی نداد. دوباره پرسید. جواب نداد. گفت "حبیب با شما هستم!" آرام گفت "ساعت 11." صادق گفت "پس اونجا میبینمت!" صبح با شیرینی رفتم پایگاه. بابای بچهها هم آمدهبود. گفت "اجازه نمیدهند حبیب برود." گفتم "خاک بر سرم! الآن همه میگویند پدر 2شهید اجازه نداد پسرش جبهه برود. از بقیه چه انتظاری هست؟" گفت "بهخدا من هیچ نگفتم. فقط گفتم حبیب با شناسنامه مجید ثبت نام کرده. آنها که فهمیدند گفتند دیگه اصلاً امکان نداره اجازه بدهیم. مجید تازه شهید شده!" * حبیب نباید از قلم بیفتد رفتم جلو در دفتر فرمانده پایگاه ابوذر. خیلی شلوغ بود. سلام کردم، گفتم "حاج آقا برنامه حبیب چی شد؟" گفت "نمیشه مادر." گفتم "چرا؟ مگر هرکس جبهه رفته شهید شده؟ اینها قسمت است." از حضرت زینب گفتم. گریه کرد. گفت "شنیدم صادق هم میخواد بیاد؟" گفتم "بله." گفت "صادق که اصلاً نباید بیاد!" (صادق جانباز بود.) گفتم "این حرفها چیه؟ به هرحال من نمیدانم، نیرو زیاده یا هفتههای بعد اعزام نیرو دارید یا نه، حبیب نباید از قلم بیفته!" حبیب مجبور شد تمام مراحل ثبت نام را یکبار دیگر طی کند. از عجله پوتینش تو حوض افتاد. پرید پوتین را برداشت. همه خندیدند. آقای آخوندی بهش گفت "حبیب جان هول نشو، برو تو صف وایستا. پوتین هم میگیری، جبهه هم میری!" خیلی عجله داشت. بچهها میگفتند هرجا امیر بود، حبیب فقط هم همانجا میرفت. حبیب تو جبهه هم حسابی صادق رو اذیت کرده بود. صادق سپرده بود دوکوهه مشغولش کنن ولی دائم میگفت من میخوام برم لشگر. *خبر شهادت حبیب را در دعای ندبه به من دادند رفقای بچهها یک شب اصرار کردند بیایید هیئت. صبح هم همه میریم دعای ندبه بهشت زهرا، شما هم بیایید. تو هیئت مداح دعا کرد از حبیب خبری بیاد. اون شب حاج آقا تا صبح نخوابید. گفت "نمیدونم چرا خوابم نمیبره". انگار آگاه شده بود. صبح اولینبار بود که رفتم دعای ندبه بهشت زهرا. یکی گفت "خبری از حبیب نیامد؟" گفتم "نه!" گفت "چطور وقت رفتن میآن میبرند و حالا خبری از آنها نمیآورند؟" گفتم "کی آنها را از خانه برده؟ خودشان رفتند." سر قبر مجید بودیم. یکی از رفقای بچهها حاج آقا را کمی دورتر برد و گفت حبیب شهید شده، جنازهاش را آوردند. *حبیب جان روسفید شوی، دیگر از مادر 3 شهید خجالت نمیکشم حاج آقا حرف در دلش نمیماند. آمد گفت: "پاشو بریم، حبیب شهید شده!" گفتم "حبیب جان، رو سفید شی، دیگه از مادرای 3 شهید خجالت نمیکشم." سالها دعای ندبه نرفتم، خبر شهادت حبیب را در دعای ندبه به من دادند. سعادت نیست؟ آدم برای این طور مسائل گریه میکنه؟ نه والله، خوش به سعادتشون. برای خودم باید گریه کنم. بعد از شهادت 3 تا پسرها، مصطفی و برادرش هم شهید شدند؛ یعنی 5 تا از بچههایی که در خانه قلعهمرغی بزرگ شدهبودند شهید شدند. برای همه بچهها در پایگاه شهید چمران نماز خواندند. پایینتر از خانیآبادنو، شهرک شریعتی (اطراف عبدلآباد)؛ نوه عموی مادرم، عباس را منافقین به ماشین بسته بودند، آنقدر روی زمین کشیدند تا شهید شد. با صادق همکار بود. نوه عموی مادر شوهرم هم سرش را بریده بودند و جایزه گرفتند. مراسم سالگرد امیر و شب هفت مجید را با هم برگزار کردیم. 6ماه بعد هم حبیب شهید شد. صحبت از کربلا شد که به میان آمد مادر شهیدان گفت: عکس بچهها را نگهداشتم وقتی کربلا رفتم با خودم ببرم؛ هنوز که قسمتم نشده. *خداوند از عمر من کم کند و به عمر رهبرم بیفزاید حاجخانم با عشق و علاقهای عجیب از رهبر معظم انقلاب حرف میزند "فقط آرزو دارم بمیرم ولی عمر رهبر زیاد شود." و بعد خاطره دیدارشان با رهبر را روایت کرد "دیدار رهبر رفتهبودم، چادر روی دستان آقا انداختم و دستشان را بوسیدم. دیگر نتوانستم هیچ حرفی بزنم، فقط گفتم "آقا، فداتون بشم." آقا گفتند "خدا نکنه. پدر شهیدان کجا هستند؟" گفتم "فوت کردند." آقا گفتند "خدا رحمتش کنه." گفتم "بچهها میگویند چرا آقا خانه ما نمیآید؟" آقا گفتند "بگید یادداشت کنند." حاجخانم دلش هوای زیارت کرده بود؛ میگفت حدوداً 10 سال پیش با بنیاد شهید به زیارت امام رضا (ع) رفتیم. الآن سالهاست که از بنیاد به ما سر نزدهاند. پانوشت: 1. شهید جواد سبزهها 2. شهید مصطفی میرآبیان که برادرش نیز به شهادت رسید * گفتوگو از مریم اختری
خبرگزاری فارس: «مسعود دهنمکی» پیشنهاد «علی سرتیپی» برای بازی «آنجلینا جولی» در فیلم جدیدش را نپذیرفت.
به گزارش خبرنگار سینمایی فارس، در پی درج اخباری در رسانهها مبنی بر مذاکرات «علی سرتیپی» با مدیر برنامههای «آنجلینا جولی» برای حضور در ایران و بازی در یکی از فیلمهای سینمایی، خبرنگار سینمایی فارس مطلع شد از چندی پیش اسپانسرهایی برای تامین هزینههای این حضور اعلام تمایل کرده بودند. این در حالی است که سرتیپی خبر این مذاکرات را بدون نام بردن از فیلمی عنوان کرده بود. بر اساس این گزارش، «علی سرتیپی» -تهیهکننده سینما - پیشنهاد این حضور را برای فیلم سینمایی «رسوایی» - که به تازگی به تهیهکنندگی و کارگردانی مسعود دهنمکی پروانه ساخت دریافت کرده – با عوامل فیلم در میان گذاشت که دهنمکی با این حضور موافقت نکرد. اما در این میان، نکته جالب توجه ذوقزدگی برخی سینماگران و اصحاب رسانه بود که با استقبال از این خبر، حضور «آنجلینا جولی» در ایران را افتخار دانسته و برخی هم حضور این بازیگر در برخی فیلمها را قطعی اعلام کردند. اما طی تماس خبرنگار سینمایی فارس با «مسعود دهنمکی»، وی ضمن تایید خبر ارائه شدن این پیشنهاد، گفت: در همان ابتدای امر به آقای سرتیپی عدم تمایل خودم را اعلام کردم تا به اسپانسرها منتقل کند.
خبرگزاری فارس: جانشین فرمانده کل سپاه ادعای آمریکا مبنی بر دخالت برخی از اعضای سپاه پاسداران در برنامه ساختگی ترور دیپلمات یکی از کشورهای عربی در واشنگتن را مضحک و بیاساس خواند.
به گزارش خبرگزاری فارس، سردار سرتیپ پاسدار حسین سلامی جانشین فرمانده کل سپاه با تکذیب ادعای آمریکاییها، اظهار داشت: اینگونه اقدامات سناریویی نخنما و بیاساس بوده و در حقیقت نوعی فرافکنی و ایجاد انحراف در افکار عمومی دنیا از نهضت ضد سرمایهداری والاستریت و ناکامیهای آمریکای در اجرای سیاستهای استکباری خود در منطقه و جهان است. وی در ادامه ایجاد شکاف بین امت اسلامی را دیگر هدف طراحان این توطئه دانست و متذکر شد: اینگونه اتهامات در شرایط کنونی با هدف تفرقهافکنی بین شیعه و سنی و ایجاد گسست بین جهان اسلام و کشورهای اسلامی و متأثر از ناتوایی آمریکا در خروج از بحرانی است که موج بیداری اسلامی در خاورمیانه برای آنها ایجاد کرده است. سردار سلامی بر همین اساس به ناتوانی در مهار بحران والاستریت که امروز آمریکا با آن دست و پنجه نرم میکند، اشاره و تصریح کرد: شکستهای پی در پی و ناکامیهای سردمداران آمریکایی در سیاست خارجی باعث شده تا با طراحی مباحثی مضحک، بیاساس و بیپایه سعی در انحراف افکار عمومی جامعه بینالملل از شکست نظام سرمایهداری و ایجاد تفرقه بین مسلمین کنند که به فضل الهی همچون سایر دسایس آنها خنثی خواهد شد.