من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید

فصل گل می گذرد هم نفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید

عندلیبان گل سوری به چمن کرد ورود
بهر شاد باش قدومش همه فریاد کنید

یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان
چو تماشای گل و لاله و شمشاد کنید

هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و یاد منش آزاد کنید

آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانه صیاد کنید

شمع اگر کشته شد از یاد مدارید عجب
یاد پروانه هستی شده بر باد کنید

بیستون بر سر راه است مبادا از شیرین
خبری گفته و غمگین دل فرهاد کنید

جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه
ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید

گر شد از جور شما خانه موری ویران
خانه خویش محال است که آباد کنید

کنج ویرانه زندان شد اگر سهم بهار
شکر آزادی و آن گنج خدا داد کنید

دسته ها :
1389/8/26 17:22

خدا گفت:لیلی ماجراست ،ماجرایی اکنده از من.

ماجرایی که باید بسازیش.

شیطان گفت:تنها یک اتفاق است. بنشین تا بیفتد.

انان که حرف شیطان را باور کردند،نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد.

مجنون بلند شد ، رفت تا لیلی را بسازد.

خدا گفت: لیلی درد است.درد زادنی نو. تولدی به دست خویشتن.

شیطان گفت:اسودگی ست. خیالی خوش.

خدا گفت: لیلی رفتن است . عبور است و رد شدن.

شیطان گفت:خواستن است.گرفتن و تملک.

خدا گفت: لیلی سخت است. دیر است و دور از دست .

شیطان گفت: ساده است همین جایی و دم دست.

و دنیا پر شد از لیلی های زود.لیلی های ساده اینجایی.

لیلی های نزدیک لحظه ای.

خدا گفت: لیلی زندگی ست. زیستی از نوع دیگر.

لیلی جاودانگی شد و شیطان دیگر نبود.

مجنون، زیستی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد.

دسته ها :
1389/2/21 23:35

امانت خدا بر زمین مانده بود.ادمیان میگذشتند بی هیچ باری بر شانه هایشان. خدا پیامبری فرستاد تا به یادشان بیاورد،قول نخستین و بیعت اولین را. پیامبر گفت:ای ادمیان،ای ادمیان، این امانت از ان شماست. بر دوشش کشید.این همان است که زمین و اسمان توان بر دوش کشیدنش نیست. پس به یاد اورید انسان را و دشواری اش را.

اما کسی به یاد نیاورد.

پیامبر گفت:عشق است. عشق است. عشق است که بر زمین مانده است. مجال، اندک است و فرست کوتاه.

شتاب کنید وگرنه نوبت عاشقی می گذرد. اما کسی به عشق نیندیشید.

پیامبر گفت: انچه نامش زندگی است، نه خیال است و نه بازی. امتحان است و تنها پاسخ به زندگی، زیستن است، زیستن.

اما کسی ازمون زندگی را پاسخ نگفت.

و در این میان کودکی تازه پا به جهان گذاشته بود، با لبخندی پیامبر را پاسخ گفت. زیرا پیمانش را با خدا به یاد می اورد. انگاه خدا گفت:به پاس لبخند کودکی، جهان را ادامه میدهیم.

عرفان نظرآهاری

دسته ها :
1388/12/7 15:35

ترانه ای روی زمین افتاده بود.قناری کوچکی ان را برداشت ودر گلوی نازک خود ریخت. ترانه در قناری جاری شد. با او در امیخت. ترانه اب شد. ترانه خون شد. ترانه نفس شد و زندگی.

قناری ترانه را سر داد.ترانه از گلوی قناری به اوج رسید.ترانه معنا یافت.ترانه جان گرفت.فناری نیز،و همه دانستند که از این پس ترانه ،جان قناری است.

ایمان ، ترانه ادمی ست. قناری بی ترانه می میرد و ادمی بی ایمان.

دسته ها :
1388/12/1 13:19

   شهیدی که بر خاک می‌خفت

سرانگشت در خون خود می‌زد و می‌نوشت

دو سه حرف بر سنگ:

به امید پیروزی واقعی

نه در جنگ،

که بر جنگ!

قیصر امین پور

 

دسته ها :
1388/11/14 23:42

 

آی قصه قصه قصه ، داد میزنه یه عاشق

میگه شهید آوردند ، بازم گل شقایق

شهیدایی که بودند همه جوون بی باک

بر گشتن، ولی اینبار همه بدون پلاک

پلا ک هاشون جا مونده، گم کردند خیلی آسون

بعضیاشون تو اروند بعضیا هم تو مجنون

پلاکایی که شاید همه باشن بازیچه

بعضیاشون هنوزم مخفی اند تو شلمچه

نگاه کنید رو تابوت چقدر قشنگ نوشتن

انگاری رو هر کدوم فقط یه اسم نوشتن

بزار برم ببینم، رو تابوتا رو آرام

آخ بمیرم الهی... بازم شهید گمنام

اون مادر رو نگاه کن، اومده با دخترش

یه عکسی تو دستشه میزاره روی سرش

دستای بی جونشو آروم بالا میاره

تو چله ی تابستون.... ببین بارون میباره!!!

خدا گریه ش و از نو دوباره آغاز کرد

چون دختر شهیدی در تابوتو باز کرد

دخترک از هوش رفت، تو لحظه ی جنون بود

چون توی تابوت فقط، یه تیکه استخون بود

استخونای شما آی شهدای گمنام

ما رو به عرش میبره بدون حرف و کلام

درسته سعی میکنن راه و به ما ببندن

همونایی که دارن به گریمون میخندن

بزار به ما بخندن تا ابد مست و راحت

بزار آروم بگیرن با خنده به شهادت

ولی بدون ای بشر به بد چیزی خندیدی

مگه تو اشکای اون مادره رو ندیدی؟

یقه تو سفت میگیره مادر اون شهیدی

که تو به استخون جگر گوشش خندیدی

بازم دعایی داریم همون درد جدایی

العجل یابن الحسن ، منتظریم بیایی

 

دسته ها :
1388/10/10 21:52

یه وقت نگین دروغه

یه وقت نگین که وهمه

اون که قبول نداره

نمی تونه بفهمه

بریم به اون فصلی که

اوج گرمی ساله

ماجرای قصه مون

داخل یک کاناله

کانالی که تو این دشت

مثل قلب زمینه

دور و بر این کانال

پر از میدون مینه

یک کانال که تو این دشت

مثل قلب زمینه

دور و بر این کانال

ببین چه دلنشینه

اون یکی پا نداره

روی زمین افتاده

اون یکی رو ببینین

چقدر قشنگ جون داده

رنگ و روی اون یکی

از تشنگی پریده

همون که روی پاهاش

سر دو تا شهیده

اونجا که نوزده نفر

کنار هم خوابیدن

ببین چقدر قشنگن

تمامشون شهیدن

یکی ازش خون میره

ببین چقدر آرومه

فکر می کنم که دیگه

کار اونم تمومه

مجتبی پا نداره

سر علی شکسته

مجید دمر افتاده

کریم به خون نشسته

گلوله و گلوله

انفجار و انفجار

پاره های بچه ها

قاب شده روی دیوار

هر جا رو که می بینی

دلاوری افتاده

هرجا جگر گوشه

یه مادری افتاده

حالا تو بهت این دشت

میون فوج دشمن

از اون همه دلاور

فقط رضا بود و من

آی قصه قصه قصه

اتل متل توتوله

خمپاره و آر پی جی

نارنجک و گلوله

صورت مهدی رفته

مصطفی سر نداره

رضا نعره می کشه

خیز برو ، خمپاره

این جمله توی گوشم

مونده واسه همیشه

التماس رضا رو

فراموشم نمیشه

الو الو کربلا

پس نخودا چی شدن؟

یاور دو به گوشم

بچه ها قیچی شدن

کربلا ، کبوترا

از تو قفس پریدن

ما آذوقه نداریم

مهمونامون رسیدن

کربلا جون به گوشی؟

جواب بده برادر

بی سیم اینطور جواب داد:

‹‹ الو به گوشی یاور؟

چیزی نداریم که تا

سر سفره بذاریم

یاور دو به گوشی؟

دیگه غذا نداریم››

رضا منو نیگا کرد

صورتشو تکون داد

بغضی کردشو بی سیم

از توی دستش افتاد

عجب کربلائیه

نشون به اون نشونه

عطش نعره می کشه

پنج روزه تشنه مونه !

پنج روزه که میجنگیم

کشته می شیم،می میریم

بی سیم میگه:‹‹عقبگرد››

ولی عقب نمی ریم

رضا تشنه و زخمی

به زیر نور آفتاب

من از پی گلوله

دنبال یک قطره آب

هیچی پیدا نکردم

خسته شدم نشستم

برای چند لحظه ای

هر دو چشامو بستم

دیدم که توی باغی

شهیدامون نشستن

می خندن و می خونن

درهای باغ رو بستن

چه باغ با صفایی

درختها از جنس نور

نهرهایی از عسل

کاخ هایی از بلور

عجب باغ بزرگی

چه باغ رنگارنگی

پر از صفا ، پر از عشق

عجب باغ قشنگی

بالهای ملائک

روی دست بچه ها

جامهایی از شراب

توی دست بچه ها

من و رضا از بیرون

توی باغ رو می دیدیم

صدای بچه ها رو

اینجوری می شنیدیم :

‹‹ آهای آهای بچه ها

اینجا عجب حالیه

بچه ها هستن ولی

جای شما خالیه ››

صدا پیچید تو عالم

صدا رو می شنیدم

یهو با یک صدایی

از توی خواب پریدم

رضا نعره می کشید

آهای آهای بسیجی

تانک ها دارن می رسن

بدو بدو آر پی جی

تانک بعثی خودش رو

پشت کانال رسونده

نعره کشیدم رضا !

گلوله ای نمونده

رضا سرش رو با بغض

روی سجده میذاره

خشابی تو دستاشه

دستو بالا میاره !

دستو میاره بالا

انگار داره جون میده

می زنه زیر گریه

خشابو نشون میده

میگه ببین خدایا

روحیه ها عالیه !

ولی چکار باید کرد ؟

خشابمون خالیه

صداش یهو بند میاد

توی دست یک شهید

عینهو یک معجزه

یه گولٌه آر پی جی دید

رو بسوی اون شهید

خندید و سر تکون داد

یواشی گفت مرتضی

گلوله رو نشون داد

حرف اونو گرفتم

نگاهشو فهمیدم

جون تازه گرفتم

سوی شهید دویدم

و ناگهان صدایی

صدای سرد سوتی

و ناگهان خمپاره

و ناگهان سکوتی

رضا یهو نعره زد

بی شرفا اومدن

ماسکو بذار مرتضی

که شیمیایی زدن

سینه م پر از آتیش شد

چشمامو هم گذاشتم

اومد یه شیمیایی

ماسک ، ولی نداشتم

لبخند زدم و گفتم

ماسک نداریم رضا

نعره کشید حرف نزن

نفس نکش مرتضی

چفیه تو آب بزن

حمله شیمیاییه

گفتم داری جوک میگی

قمقمه ها خالیه

رضا پرید ماسکشو

گذاشت رو صورت من

نعره کشیدم رضا

ماسکتو خودت بزن

خندید و گفت مرتضی

برادرم بی خیال !

من رو گذاشتش و رفت

رفتش بالای کانال

نفهمیدم چه چیزی

قلب اونو می آزرد

نفهمیدم واسه چی

پیرهنشو درآورد

رضا نعره می کشید

بی شرفا ، با شمام

کانال هنوز مال ماست

بیاین ،بیاین ، من اینجام

دوشکاچی از روی تانک

اونو هدف گرفتش

کار رضا تموم بود

نعره کشید و گفتش

بیاین بیاین من اینجام

گردان هنوز روی پاست

بیاین بیاین ببینین

کانال هنوز مال ماست

گلوله های دوشکا

هزار هزار ده هزار

رضا دوید سوی تانک

و ناگهان انفجار ...

فضای توی کانال

ز دود و گاز پر شد

هیچی دیگه ندیدم

نفهمیدم چطور شد

خلاصه توی کانال

اون روز عجب حالی بود

آهای غنیمت خورا

جاتون عجب خالی بود

یه وقت نگین دروغه

یه وقت نگین که وهمه

اونکه قبول نداره

نمی تونه بفهمه

قصه فرود نداره

فراز قصه اینه

گلوله آر پی جی

هنوز روی زمینه

هر کی می خواد خدافظ

هر کی می خواد بمونه

باید تموم عالم

این حرفها رو بدونه

باید اینو بدونه

گردان هنوز روی پاست

هنوزم که هنوزه

قلب زمین مال ماست

آهای آهای با شمام

گردان هنوز روی پاست

هنوزم که هنوزه

قلب زمین مال ماست

ابوالفضل سپهر

دسته ها :
1388/10/10 21:35

کاش بر ساحل رودی خاموش

عطر مرموز گیاهی بودم

چو بر انجا گذرت می افتاد

بسراپای تو لب می سودم

کاش چون نای شبان می خواندم

بنوای دل دیوانه تو

خفته بر هودج مواج نسیم

می گذشتم ز در خانه تو

کاش چون پرتو خورشید بهار

سحر از پنجره می تابیدم

از پس پرده لرزان حریر

رنگ چشمان تو را می دیدم

کاش در بزم فروزنده تو

خنده جام شرابی بودم

کاش در نیمه شبی درد الوده

سستی و مستی خوابی بودم

کاش چون اینه روشن می شد

دلم از نقش تو و خنده تو

صبحگاهان به تنم می لغزید

گرمی دست نوازنده تو

کاش چون برگ خزان رقص مرا

نیمه شب ماه تماشا می کرد

در دل باغچه خانه تو

شور من...ولوله برپا می کرد

کاش چون یاد دل انگیز زنی

می خزیدم به دلت پر تشویش

ناگهان چشم تو را می دیدم

خیره بر جلوه زیبایی خویش

کاش در بستر تنهایی تو

پیکرم شمع گنه می افروخت

زین گنه کاری شیرین می سوخت

ریشه زهد تو و حسرت من

کاش از شاخه سرسبز حیات

گل اندوه مرا می چیدی

کاش در شعر من ای مایه عمر

شعله راز مرا می دیدی

فروغ فرخزاد

دسته ها :
1388/10/8 22:58

قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی 
و دل از آروزی مروارید،
همچنان خواهم راند
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
همچنان خواهم راند 
همچنان خواهم خواند
«
دور باید شد، دور.
مرد آن شهر، اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد، دور
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
پشت دریاها شهری ست 
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس تو را می شنود 
و صدای پر مرغان اساططیر می آید در باد
پشت دریا شهری ست
که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.
پشت دریاها شهری ست
قایقی باید ساخت .

سهراب سپهری


دسته ها :
1388/9/14 23:12

شبی در محفلی ذکر علی بود

 شنیدم عاقلی فرزانه فرمود:

اگر دوزخ به زیر پوست داری

نسوزی گر علی را دوست داری

اگر مهر علی در سینه ات نیست

بسوزی گر هزاران پوست دار 

دسته ها :
1388/9/11 19:51
X