تبیان، دستیار زندگی
فرض کنید موقع ناهار است و شما واقعاً گرسنه اید. سفره ای هم برایتان پهن شده با یک نوع غذای ساده. به محض اینکه می روید تا سر سفره بنشینید کسی در گوش شما می گوید که «می دانم که خیلی گرسنه اید و تحمل این وضعیت برایتان واقعاً سخت شده است ولی اگر بتوانید تا شب
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شما در این جهاد پیروزید

فرض کنید موقع ناهار است و شما واقعاً گرسنه اید. سفره ای هم برایتان پهن شده با یک نوع غذای ساده. به محض اینکه می روید تا سر سفره بنشینید کسی در گوش شما می گوید که «می دانم که خیلی گرسنه اید و تحمل این وضعیت برایتان واقعاً سخت شده است ولی اگر بتوانید تا شب صبر کنید، شام را با غذاهایی بهتر و هم سفره هایی سرشناس صرف خواهید کرد». تصمیمتان چه خواهد بود؟

راحله فلاح - کارشناسی ارشد روانشناسی
بخش خانواده ایرانی تبیان
دعا

یک روز مانده به عید غدیر

ساعت که زنگ زد مثل فشنگ از جا پریدم. دیرم نشده بود و هنوز تا رفتن به شرکت کلی وقت داشتم. ولی خوره ای که از دیروز عصر به جانم افتاده بود، نسبت به هر محرکی به شدت حساسم کرده بود. کلافه، دستی به سر و صورتم کشیدم و از رختخواب جدا شدم. فکر کردم شاید بد نباشد دوش آب سرد بگیرم. بعد از دوش گرفتن، تصمیم گرفتم برای خودم چای درست کنم. آخر از قبل از عید قربان مامان و بابا و امیر و مریم رفته بودند «خاش» خانه خواهر بزرگم، مهری و من که به خاطر کارم نتوانسته بودم همراهشان بروم، در این مدت مجبور بودم خودم برای خودم صبحانه و شام درست کنم؛ کاری که در تمام این سی و پنج سال عمرم با بودن مامان هرگز طرفش هم نمی رفتم. کلید چای ساز را زدم و رفتم سر یخچال و یک لقمه نان و پنیر گرفتم. هنوز لقمه را دهانم نگذاشته بودم که ناگهان یادم افتاد کتری آب ندارد. لقمه را روی میز غذاخوری انداختم و به طرف چای ساز دویدم و بی معطلی آن را از پریز کشیدم. حالم خوب نبود. اصلاً تمرکز نداشتم. حتی دوش آب سرد هم کمکی به بهبود ذهن آشفته ام نکرده بود. نمی دانستم چه کار باید بکنم. انگار در و دیوار خانه داشتند نگاهم می کردند. لباسم را عوض کردم و از خانه زدم بیرون.

عصر دیروز

اجر جهاد کننده ای که در راه خدا کشته بشود بیشتر از کسی نیست که بر کار حرام و ناشایست توانایی داشته باشد ولی عفت و پاکدامنی به کار ببرد. نزدیک است شخص پاکدامن، فرشته ای از فرشتگان بشود

با یک ماساژ نرم، چشمهای خسته ام کمی جان گرفتند. این کار هر روزم بود که از صبح تا عصر بنشینم پای نمایشگر رایانه اما امروز به خاطر حجم زیاد کارها دو ساعت بیشتر از ساعات همیشگی مانده بودم. از شدت خستگی تکیه دادم به پشتی صندلی و با گردنی کج به درگاه در اتاقم زل زدم. همین موقع بود که یکی از بچه های شرکت که با اینکه چند سالی بود کار می کرد اما همچنان نیروی روز مزد بود جلوی در ظاهر شد. با دیدن او گردن کجم را صاف کردم و مشغول جمع کردن وسایلم به قصد رفتن شدم. به آن شخص گفتم «شما هنوز نرفتین؟». بی معطلی گفت «دارم برای همیشه می رم ولی قبل از رفتن خواستم یک پیشنهادی به شما بدهم». 
من که مانده بودم او چه پیشنهادی می تواند برایم داشته باشد، با حرکت آهسته زیپ کیفم را کشیدم و منتظر شدم او حرفش را ادامه بدهد. حرف هایش که تمام شد کاغذی را روی میزم گذاشت و رفت. با رفتنش ولوله ای در دل من پیدا شد. هرگز فکر نمی کردم که این مسئله، تا این حد برای من هم مسئله باشد. شاید در این سی و پنج سال که به هزار و یک دلیل امکان ازدواج برایم فراهم نشده بود آنقدر خودم را با کارهای مختلف سرگرم کرده بودم که یادم رفته بود من هم میل جنسی دارم. شاید هم این ولوله، انتقامی بود که این میل سرکوب شده می خواست به خاطر تجرد ناخواسته ام از من بگیرد.

همان روز

مثل هر روز پشت میزم نشستم و سیستم را روشن کردم. در سیاهی صفحه نمایشگر که برای بالا آمدن سیستم دست و پا می زد، صورت خودم را دیدم. دستی به چین های ریز دور چشمم کشیدم. من که خودم را آدمی مقید و درستکار می دانستم، پس چرا فکر پیشنهاد دیروز یک لحظه هم رهایم نمی کرد؟ چرا این پیشنهاد که در صورت بی میلی من کأن لم یکن تلقی می شد، اینقدر برایم مهم شده بود؟ 
کیفم را باز کردم و شماره را که داخل جیب کوچک آن پنهان کرده بودم برداشتم و به آن زل زدم. صفحه نمایشگر کاملاً بالا آمده بود. شماره را داخل کشوی میزم انداختم و سعی کردم خودم را با کار مشغول کنم. اما مدام به بهانه مداد و کاغذ سفید و غیره کشو را باز می کردم. یک آن احساس کردم که حریف این فکر نمی شوم. کم کم داشتم حالت تهوع پیدا می کردم. به سرویس بهداشتی رفتم و آبی به صورتم زدم. خودم را که در آینه دیدم بغضم منفجر شد. نمی توانستم جلوی آمدن و افتادن اشک هایم را بگیرم. توی دلم شروع کردم به گله کردن به خدا که چرا باید کار من به اینجا بکشد؟ من که همیشه سعی کردم از لغزش ها دور بمانم، من که اهل نماز و روزه بودم، پس چرا؟ نمی دانم چند دقیقه آنجا بودم اما هر چقدر بود برای من یک سال گذشت.

همان روز، یک ساعت مانده به ظهر

وقتی به پشت میزم برگشتم کمی سبک تر شده بودم اما هنوز خوب نبودم. با صدای کمی بلند به خودم گفتم «من سر قولم می مانم». نفس عمیقی کشیدم. کشو را باز کردم، کاغذ را برداشتم، ریزریزش کردم و از لای پنجره در میان نسیم داغ و تیغ آفتاب ظهر تابستان رهایش کردم. سر جایم نشستم و سعی کردم روی کارم تمرکز کنم. اما هنوز فکرم مغشوش بود، انگار میلی که بیدار شده بود قصد نداشت به این آسانی ها دست از سرم بردارد.

ظهر

شما واقعاً گرسنه اید. به محض اینکه می روید تا سر سفره بنشینید کسی در گوش شما می گوید که «می دانم که خیلی گرسنه اید و تحمل این وضعیت برایتان واقعاً سخت شده است ولی اگر بتوانید تا شب صبر کنید

اینقدر قیافه ام تابلو بود که ترجیح دادم نمازم را فرادا و پشت سر بقیه همکارانم بخوانم. اصلاً متوجه وقایع اطرافم نبودم. بین دو نماز کمی نشستم و تمام انرژی ام را گذاشتم سر اینکه جلوی بقیه گریه ام نگیرد. دلم می خواست باز هم کمی با خدایم خلوت داشته باشم. پس تصمیم گرفتم که تا تمام شدن نماز عصر بچه ها صبر کنم. نماز عصر بچه ها تمام شد و یکی یکی داشتند می رفتند که من تازه نماز عصرم را بستم. وقتی سر از سجده رکعت اول برداشتم یک پاکت کوچک را کنار مهرم دیدم. نمازم که تمام شد، نماز خانه کاملاً خالی بود. پس دوباره اجازه دادم که اشک چشم هایم را خیس کند. موقع پاک کردن اشک ها دوباره چشمم به پاکت افتاد. پاکت گل بهی رنگی بود که رویش نوشته بود «عید سعید غدیر مبارک». 
یادم افتاد که فردا عید غدیر است و شرکت به رسم هر سال عیدی هایی برای کارمندان تهیه کرده است. حوصله باز کردنش را نداشتم ولی باید بازش می کردم چون باید کد پاکتم را به شرکت می دادم تا در قرعه کشی که همه کارمند ها ملزم به شرکت در آن بودند مشارکت کرده باشم. کاغذ را از داخل پاکت برداشتم و بدون توجه به متن زیر آن، کد را وارد گوشی همراهم کردم و به شماره مشخص شده فرستادم. 
می خواستم آن را به پاکت برگردانم که کنجکاو شدم نگاهی هم به متن بیندازم. باور کردنی نبود. انگار کسی این متن را برای من کنار گذاشته بود. حالم منقلب شد. احساس کردم عیدی را از مولا گرفتم. عیدی من این فرمایش مولا بود: «اجر جهاد کننده ای که در راه خدا کشته بشود بیشتر از کسی نیست که بر کار حرام و ناشایست توانایی داشته باشد ولی عفت و پاکدامنی به کار ببرد. نزدیک است شخص پاکدامن، فرشته ای از فرشتگان بشود». 1
به امید روزی که همه مجردها، از امکان ازدواج مناسب برخوردار شوند! 

1پی نوشت: ترجمه و شرح نهج البلاغه. مجلد 1 تا 6. مؤلف: سید رضی (رحمت الله علیه). به قلم حاج سید علینقی فیض الاسلام. صفحه 1303.



مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.