فصل پنجم - عشق هشتم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عشق هشتم - نسخه متنی

کمال السید؛ مترجم: حسین سیدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فصل پنجم

غوطهور در بركه لذت

فضل بن سهل (19) خود را روى تشكهاى نرم افكند و
از آفتاب پاييزى بهرهمند شد. آب انار را آهسته مى مكيد. از گردش
در چمنزارهاى مرو برگشته بود، مروى كه پايتخت حكوتى دامنگستر بود.
با آن كه شصت سال داشت هر بار كه آب انار را مى نوشيد، احساس مى
كرد جوانى سى ساله است.

فرمانبرى ترك، آتش را در آتشدان برافروخت. بادهاى
پاييزى، از زمستانى سرد خبر مى دادند. فضل با احترام و خيره به
شعلههاى آتش مى نگريست. صداى نگهبان او را به خود آورد.

ـ اميرمؤمنان چشم انتطار شماست.

فضل، شتابناك برخاست. جاى درنگ نبود. مأمون آهنگ
آن داشت كه به سنت ايرانيان به حمام رود. قرار بود كه در آن روز،
مأمون لباس مشكى را بركند و سبز بپوشد. اين كار، نه تنها در مرو،
چه بسا در تاريخ ثبت مى شد؛ زيرا به يك سو نهادن شيوه عباسيان و
پذيرفتن رسم ايرانيان بود.

مأمون احساس گردنفرازى مى كرد. به دو صف از
سپاهيانش كه بسان مجسمهاى ايستاده بودند، نگاهى افكند. به زودى به
كمك اين سربازان كور و كر، ضربه نهايى را فرو مى آورد. نه مرو،
بغداد بود و نه فضل بن يحيي (20)، فضل بن سهل.

در ميانه راه، مأمون به فرصت مناسبى فكر مى كرد
تا بحث معتزله درباره (آفرينش قرآن) را مطرح سازد (21)؛ افكارى كه
همه جا را فرا گرفته بود. سرگرم كردن مردم به بحثهاى عقيدتى، كار
مأمون را در تسلط بر آنان و افكارشان آسان مى كرد.

مأمون با شكوه بسيار از حمام بيرون آمد. با لباس
سبزش به پادشاه ايرانى مى ماند. مردم بر گردش جمع شدند. فضل چنان
به خليفه نگاه مى كرد كه زرگرى به قلاده طلايى ـ كه لحظاتى پيش
ريخته باشد ـ و يا تنديس پردازى به بتى ـ كه به زودى پرستيده خواهد
شد ـ بنگرد. براى تو همه چيز طبق نقشه پيش مى رفت. هماى سعادت همان
روزها بر شانهاش مى نشست. تا چند وقت ديگر، تمام حكومت بسان سيبى
رسيده در دستان او مى افتاد.

پاسى از شب گذشته بود. مأمون در مجلس شبانه با
وزيرش ـ ذوالرياستين ـ نشسته بود. خدمتكاران، صندوقى را كه از چوب
آبنوس بود، آوردند. مهرههاى شطرنج ساخته شده از عاج فيل در آن
قرار داشت. مأمون به فرمانبرى نگاه مى كرد كه سرباز، قلعهها و فيل
را مى چيد. شاهان و وزيران رو در روى هم قرار گرفتند. از همان
ابتدا آشكار بود كه فضل از رويارويى مستقيم با وزير دورى مى كند و
تنها، سربازان و قلعهها را جا به جا مى سازد. مدتى بعد مأمون سعى
كرد مطلبى را كه مى خواهد بگويد، با لحنى معمولى مطرح سازد. او
گفت: « چه خبرهاى تازهاى دارى؟ »

فضل با لبخندى دروغين گفت: « خبر خير، اى
اميرمؤمنان! خلافت برايت مهياست. كارها طبق برنامه پيش مى رود.»

مأمون با گوشهچشمش به او خيره ماند.

ـ تو فقط چشمت به بغداد است.

ـ اگر بغداد برايت سر خم كند، دنيا برايت سر خم
مى كند، سرورم.

من از عباسيان نمى ترسم. همه ترس من، از فرزندان
على است.

ـ رشيد نفسهايشان را بريد. ديروز، محمد بن جعفر
را ديدم كه چگونه در مكه خودش را خوار و به فضيلت شما اعتراف كرد.

ـ مدينه چه؟

كسى در آنجا نيست.

ـ و على بن موسىالرضا؟

ـ نشنيدم چيزى بگويد كه ما را به هراس افكند؛ او
خاموش است.

مأمون كه وزيرش را جابهجا مى كرد، گفت: « سكوتش
مرا مى ترساند.»

ـ نمى فهمم چه مى فرماييد.

تو او را نمى شناسى! هنوز يادم هست كه چطور پدرم
به پيشباز پدرش شتافت. يك بار پدرم يزد من اعتراف كرد: «موسى (ع)
براى خلافت و سلطنت از من شايستهتر است.»

اما كسى او را نمى شناسد.

خيلىها او را مى شناسند؛ ما و مردمان بسيارى. حتى
از ميان معتزلهاى كه ما آنان را طرد مى كنيم، روز به روز تعداد
بيشترى به برترى على بن ابيطالب(ع) و حق او اعتراف مى كنند؛ و
اين، مطلب كمى نيست.

بازى مثل هميشه پايان يافت، نه پيروز داشت و نه
شكست خورده. مأمون خميازهاى كشيد و فضل اجازه رفتن خواست. چشمانش
بىفروغ بود. گويا چيزى در درونش فرومى ريخت. جوانى را كه او نردبان
ترقى خود مى پنداشت، در آن شب چنان ذكاوتى از خود نشان داده بود كه
نياىاش منصور و پدرش هارون هم به گَرد پايش نمى رسيدند.

/ 90