مقدمه: - ام ابیها نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ام ابیها - نسخه متنی

رضا شیرازی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مقدمه:

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

زندگانى چهارده معصوم (ع) فراز و نشيب فراوانى را در خويش دارد. يكى از دقيق ترين و با ارزش ترين راههاى شناسايى مكتب مقدّس و مترّقى اسلام، شناختن افراد برگزيده مى باشد، انسانهايى كه در اين مكتب پرورش و تعليم يافته اند.

بدون شك، پنسديده ترين و بهترين افرادى كه خود به وسيله اسلام پرورده شده اند و از سوى ديگر، در شناسايى آيين محمّدى به جهانيان و نسل بشر، بيشترين سهم را داشته اند، چهارده معصوم- صلوات اللَّه عليهم اجمعين- مى باشند.

اينك خداىْ را سپاس مى گزاريم كه توفيق عنايت فرمود تا فرازهايى از زندگانى امام على (ع) و فاطمه زهرا (س) را به صورت ادبيات داستانى،- در دو جلد جداگانه- عرضه بداريم.

لازم به تذكّر است كه فصلهاى هر دو كتاب، به گونه اى تنظيم گرديده است كه از تكرار مطالب پرهيز شود.

خدا يارتان باد!

خديجه مادرم مى باشد

به نام خدا

- پسر برادرم! اينك همراهم بيا.

- كجا عموجان؟

- مى رويم نزد خديجه.

- خديجه؟!

- آرى؛ خديجه دختر خُوَيْلِد.

محمّد كه جوانى تهيدست است، مدتهاست كه نزد عموىِ خويش- ابوطالب- زندگى مى كند.

ابوطالب، اكنون از نظر زندگى و معيشت، وضع خوبى ندارد و در كمال سختى به سر مى برد، در حاليكه خود عيالوار است.

قريش، در طول سال، دو بار به سفر تجارتى مى رود: در فصل زمستان، به سوى سمن و در تابستان، به شام مى رود.

محمدِ جوان كه با رنج تهيدستى و گرسنگى، دست به گريبان است، آنچنان با عظمت و عزت است كه، احترام غير قابل توصيفى در ميان قريش، بدست آورده است. او در ميان اهل مكّه، به «امين» شهرت يافته است. راستگويى، امانتدارى، پاكى و خوش خلقى او، شهرت بسيارى برايش فراهم آورده است، به طورى كه بسيارى از تجّار بزرگ مكّه برآنند كه سرمايه خويش را در اختيار او بگذارند.

خديجه، دو بار شوهر كرده است و هر دوىِ مردان او از دنيا رفته اند، و اين زن با ثروتى فراوان كه به ارث برده است، بيش از ديگران، در جستجوى مردى امين و درستكار مى باشد، كه بتواند ياور او در امر تجارت باشد.

خدمتكار خديجه، به درون خانه مى آيد و به بانوى خود، اطلاّع مى دهد:

- اكنون ابوطالب و محمّد در مقابل خانه ايستاده اند.

خديجه، از جاى برمى خيزد و مى گويد:

- آنها را با احترام فراوان، پيش من بياور.

ابوطالب و محمّد وارد مى شوند:

- سلام بر بانوى پرهيزگار مكّه!

- سلام بر سرور قريش! سلام بر محمّد امين!

ابوطالب، نگاه به برادرزاده خويش كه سر بر زمين افكنده است، دارد و خطاب با خديجه:

- براى كارى كه خواسته بوديد، او را آوردم.

- اى محمّد! چيزى كه مرا شيفته تو ساخته است، راستگويى، امانتدارى و اخلاق پسنديده تو مى باشد. من حاضرم دو برابر آنچه را ديگران ممكن است به تو مزد بدهند، بپردازم. در ضمن، دو غلام خويش را همراهت مى فرستم كه در طول سفر، فرمانبردار تو باشند... آيا اين پيشنهاد را مى پذيرى؟

- آرى مى پذيرم.

- بسيار خوب؛ پس آماده سفر شويد. .
..

سفر محمّد، با كاروان تجارتى، يكى از سفرهاى شيرين و فراموش نشدنى است. او در اين سفر، از شهرهاى «مدين»، «وادى القرى» و «ديار ثمود» عبور مى كند و از مناظر طبيعى و بسيار زيباى سرزمين شام، ديدن مى كند و سكوت مرگبارى را كه بر مردم اين مناطق حكمفرماست مى بيند، تا در سالهاى آينده زندگى خويش و در خلوت عبادت، توجه بيشترى به عالم ديگر بنمايد و جدى تر به نجات محرومان، بينديشد.

كاروان قريش، به مكه بازمى گردد. امين مكّه، با بيان

شيرين خود جريان فروش كالاها را براى خديجه، شرح مى دهد.

خديجه، از لياقت و توفيق كارمند جديدش، بسيار راضى است.

يكى از خدمتكاران خديجه كه همراهِ محمّد به سفر رفته است، از خوبيها و كرامات محمّد، خاطراتى نقل مى كند و خرسندى خديجه از محمّد، تبديل به شيفتگى مى شود.

روز بعد كه محمّد مى رود تا مزد خويش را بگيرد، خديجه، علاوه بر مبلغ قرارداد، پولى را به عنوان جايزه، به جوان قريش تقديم مى كند؛ امّا او، فقط اجرتى را كه در آغاز كار تعيين شده بود، برمى دارد.

اين كار، براى خديجه، شگفت انگيز است؛ بنابراين پرسش خود را با حالتى تعجب انگيز بر زبان مى آورد:

- چرا اين پول را نمى پذيرى؟!

- من مزدى را كه قرار گذاشته بوديد، دريافت كردم و...

- ولى، من به ميل خويش اين پول را مى پردازم.

- بايد در اين مورد با ابوطالب مشورت كنم!

- آه... بسيار خوب! و محمّد، از خانه خديجه بيرون مى آيد...

روزها، مى گذرند و خديجه همچنان در انديشه است.

او، سخنان خدمتكارش را براى «ورقة بن نوفل» نقل

مى كند. اين شخص، عموى خديجه است و يكى از كاهنان عرب به حساب مى آيد.

«ورقة بن نوفل» پس از شنيدن سخنان خديجه، مى گويد:

- دختر برادرم! صاحب اين كرامات، پيامبر مى باشد!... و خديجه، با شگفتى فراوان، از عموى خويش خداحافظى كرده و به خانه خويش بازمى گردد.

چند روز بعد، او در خانه اش نشسته است. اطرافش را تعدادى از خدمتكاران و كاركنانش گرفته اند. يكى از دانشمندان يهود نيز، در اين محفل حاضر است.

محمّد، براى انجام كارى به خانه خديجه وارد مى شود.

دانشمند يهودى از محمّد، تقاضا مى كند كه چند دقيقه اى در جلسه آنها حاضر باشد.

پيامبر مى پذيرد و در مقابل خواسته او، كتف خويش را برهنه مى سازد، تا علامت پيامبرى را در مقابل ديدگان حيرت زده آن عدّه، به دانشمند يهودى نشان بدهد.

خديجه، كه ناظر بر چنين جريانى است، خطاب به دانشمند يهودى مى گويد:

- اگر عموهاى او از اين كنجكاوى تو آگاه شوند، ناراحت خواهند شد!

- چرا؟ اى بانوىِ قريش!

- عموهاى محمّد بيم دارند كه يهوديان به برادرزاده آنها، آسيب برسانند.

دانشمند يهود، با آهنگى مطمئن به خديجه مى گويد:

- مگر مى شود به محمّد صدمه رسانيد. دست تقدير، او را براى ختم نبوت و ارشاد مردم، پرورش داده است.

خديجه، كه هر لحظه متعجب تر مى شود، مى پرسد:

- تو از كجا چنين پيشگويى را مى كنى؟!

- من، علايم آخرين پيامبر خداوند را، در تورات خوانده ايم و...

خديجه، مجلس را ترك مى گويد و به خانه عموى خويش مى رود و سخنان دانشمند يهود را بازگو مى كند.

«ورقة ن نوفل»، سر به زير دارد و با دقت فراوان به سخنان دختر برادر خويش مى انديشد. هنگامى كه نوبت به پاسخ مى رسد، سر برمى دارد و به خديجه مى گويد:

- من بارها براى تو گفته ام كه مردى از ميان قريش برانگيخته مى شود، تا مردم را هدايت كند. او يكى از ثروتمندترين زنان قريش را به همسرى اختيار مى كند...

«ورقة بن نوفل»، چند لحظه اى ساكت مى شود و در ذهنِ خويش به جستجو مى پردازد: هيچ كس از زنان قريش، به پاكى و پاكدامنى و زيبايى و ثروت خديجه نمى رسند.

خديجه، داراى آنچنان روح لطيفى است، كه فقط ا و مى تواند شايسته چنين كرامتى از طرفِ خداوند باشد.

مردانِ با نفوذ و ثروتمندى از مكّه، بارها و بارها، تقاضاى ازدواج با خديجه را داشته اند و او، تاكنون به تمام اين پيشنهادها جواب رد داده است. اگر هر كدام از اين مردان، به زن ديگرى غير از خديجه، پيشنهاد ازدواج داده بودند، پيشنهادشان با استقبالِ فراوان، پذيرفته مى شد، اما دختر برادرش...!

چه مى خواهد خديجه؟!...

خديجه نيز كه همچنان در انديشه است، سخنى مى گويد. آخرين كلامِ عموى داناى خود را بر دل مى نشاند و از نزد او مى رود:

- اى خديجه! مى بينم كه روزى فراخواهد رسيد؛ روزى كه تو، با شريف ترين مرد روى زمين ازدواج مى كنى!...

شب از نيمه گذشته است كه واقعه اى روى مى دهد:

خديجه، سرآسيمه از بستر برمى خيزد. بدنش از رويايى كه ديده، داغ شده است!

اين كيست كه بر آستانه قلب من پا گذاشته است؟!

هاى... هاى... چه خبر شده است؟ كجا بودم، كجا هستم و كجا خواهم بود!

سينه ام اكنون از بارِ گرانى كه مرموز است و ناشناخته ، سنگينى مى كند. ديشب! مى دانى چه خوابى ديدم؟

به دلِ همچون آسمانِ خويش مى نگريستم؛ بر بام بلندِ آرزوها و انديشه هايم ايستاده بودم و نگاه مى كردم.

اشكهاى ستارگان را بر گونه هاىِ دلم احساس مى كردم.

سينه ام؛ سينه ام امّا سنگين بود. صد گنج پنهانى، بر سينه ام سنگينى مى كرد. آواى سينه خويش را شنيدم كه به ستاره ها مى گفت: آرى ستار...ه... ها! كيست از شما، كه بتواند مرا از زير اين آوار سنگين بيرون كشد! و خورشيد را ديدم!

خورشيد، در آسمان مكّه بود! چرخ مى خورد و نورافشانى مى كرد.

نگاه كردم؛ به بالاى سرم نگاه كردم: خورشيد را مى ديدم؛ مى توانستمش ببينم! نورش، همانند يك اقيانوس بود! اقيانوس پاكى و صفا و گرمى و روشنايى! و من، خود را مثل يك ماهى يى ديدم كه مى توانستم در اين اقيانوس، شنا كنم!

بعد، خورشيد را ديدم كه آرام آرام پايين مى آيد.

آه! چه مى ديدم!

متعجب بودم؛ اما كوچكترين خط ناخشنودى را بر آسمان دلم نمى ديدم، مشاهده نمى كردم، احساس نداشتم.

/ 15