• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 268
تعداد نظرات : 1011
زمان آخرین مطلب : 4625روز قبل
دانستنی های علمی
ادعا نمی کنم، همواره به یاد کسانی هستم که دوستشان دارم ولی می توانم ادعا کنم که لحظاتی که به یادشان نیستم نیز دوستشان دارم
چهارشنبه 23/5/1387 - 16:37
دانستنی های علمی

پنج چیز كه باید آدم بزرگها از بچه ها یاد بگیرند:

 1- بچه ها گریه می كنند چون گریه كلید بهشته،

2- زمانی كه قهر می كنند بعدش زود آشتی می كنند چون كینه ندارند.

3-چیزی را كه می سازند زود خراب می كنند چون به دنیا دلبستگی ندارند.

 4- با خاك بازی می كنند چون تكبر ندارند.

5- خوراكی كه دارند زود می خورند و برای فردا نگه نمی دارند چون آرزوهای دراز ندارند.

چهارشنبه 23/5/1387 - 16:33
خواستگاری و نامزدی

من از زندگی فهمیده ام كه...

فهمیده ام كه همه می خواهند برفراز قله ها باشند،اما تمام خوشی و لذت درهنگام صعود اتفاق می افتد .

فهمیده ام كه، ما مدت زیادی را صرف آرزو برای نداشته ها و غفلت از داشته ها می كنیم.

فهمیده ام كه،در برخی شرایط، انسان فقط به دستی برای فشردن و قلبی برای درك كردن نیاز دارد .

فهمیده ام كه، ازدادن گل به دیگران آنقدر خوشحال می شوم كه از گرفتنش.فهمیده ام كه؛گفتن عبارت« منو ببخش» آنقدر ها هم مشكل نیست .گفتن «بخشیدمت» مشكل تر به نظر می رسد .

فهمیده ام كه؛خشم مانند باد مخالفی است كه شعله خود را خاموش می كند.فهمیده ام كه؛باید برای هر آنچه كه داری ، شكر گذار باشی هرچند كه ممكن است به اندازه كافی نداشته باشی.

فهمیده ام كه؛وقتی به كسی چیزی می آموزید ، بخشی از وجود خود را به او منتقل می كنید.

فهمیده ام كه؛رفتارخوب،همیشه مد روزاست.فهمیده ام كه؛خداهیچ كاری راتصادفی انجام نمی دهد .

فهمیده ام كه؛ چیزی كه فقط چند لحظه دوام دارد ، ارزش یك عمر از خود گذشتگی را ندارد

فهمیده ام كه؛آدمهایی كه هنر درست زندگی كردن را آموخته اند ، مثل آن است كه قطب نما مجهزند،

ممكن است كه گاهی راه را اشتباه بروند ، اما همیشه به مسیر درست بازمی گردند

دوشنبه 21/5/1387 - 22:40
دانستنی های علمی
زندگی مانند قصه مرد یخ فروش است . مردی که از او پرسیدند ، فروختی ؟و او گفت : نخریدند اما تمام شد . 
يکشنبه 20/5/1387 - 10:12
محبت و عاطفه

پائیز را دوست دارم چون فصل غم است

غم را دوست دارم چون بهار دل است

دل را دوست دارم چون جایگاه تنهائیم است

و تنهائیم را دوست دارم بی آنکه بدانم چرا؟

جمعه 18/5/1387 - 10:0
شعر و قطعات ادبی

چه خوش بی، مهربونی هر دو سر بی

که یک سر مهربونی درد سر بی

جمعه 18/5/1387 - 9:48
محبت و عاطفه

آه از این همه تکرار روزهای بی بهانه و پردرد .

آه از این همه انکار،انکار آدمیت ،اعدام دل سپردن به معنویت .

آه از غم ندیدن یا دیدن به عادت .

از یاد رفتن عشق لب بستن از شکایت .

هیهات از نبودن .یا بودن به اجبار ،

حتی صدای ساعت :تیک،تکرار،تاک ،تکرار .

سه شنبه 15/5/1387 - 17:9
محبت و عاطفه

من هستم یا نیستم ،نمی دانم .لحظه ها می گذرند

و من در عمق نبودن پیدا می شوم و در پهنای بودن نیست می گردم.

نمی دانم در وسعت زندگی گم می شوم یا در عرصه دوست داشتن پیدا .

مرز بین هست ونیست را از یاد برده ام عجیب است که خود ندانم.

 اکنون هستم یا گم شده ام .

باید بروم و خود رابیابم .

نه ......شاید باید بروم و خود را گم کنم .

و در حد و مرز گم شدن تو را بیابم تا خود نیز پیدا شوم .

سه شنبه 15/5/1387 - 17:4
محبت و عاطفه

 وضع بهتر شده بود

دریچه های آرزو را کمی باز کردم

دریایی متلاطم بود

پایانی نداشت

و هر دریچه

دریچه ای را باز کرد

بهتر آن دیدم که دریچه ها راببندم

 

يکشنبه 13/5/1387 - 16:27
دانستنی های علمی

بچه ها لال شوید بی ادبها ساکت

سخت آشفته و غمگین بودم با خودم می گفتم

بچه ها تنبل و بی تربیتند باید امروز یکی را بزنم

بی جهت اخم کنم و نخندم اصلا

خط کشی آوردم در هوا چرخاندم

چشمها در پی چوب تنبیه هر طرف می غلتید

مشقها را بگذارید جلو زود معطل نکنید

اولی کامل بود

دومی بد خط بود بر سرش داد زدم

سومی می لرزید خوب گیر آوردم

 صید در دام افتاد و به چنگ افتاد زود

 دفتر مشق حسن گم شده بود

این طرف آن طرف نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه بله آقا اینجا

دفتر ما به خدا گم شده است

همه شاهد هستند ما نوشتیم آقا

باز کن دستت را خط کشم رفت بالا

خواستم بر کف دستش بزنم او تقلا میکرد

نا گهان ناله سختی کرد

هق هقی کرد و سپس ساکت شد

همچنان می لرزید مثل شمعی آرام بی خروش و ناله

نا گهان احمد لو در کنارم خم شد

زیر یک میز کنار دیوار دفتر ی پیداشد  

گفت ایناهاش آقا دفتر مشق حسن

دفترش بگرفتم چون نگاهش کردم خوش خط و عالی بود

غرق در شرم وخجالت گشتم جای آن چوب ستم بر دلم آتش زد

سرخی گونه او به کبودی می زد

صبح فردا دیدم که حسن با پدرش با یکی مرد دگر سوی من می آیند

خجل وشرمنده دل نگران بودم من تا که حرفی بزندشکوهای یا گله ای یا که دعوا شاید

پدرش بعد سلام گفت لطفی بکنید و حسن را بسپارید به ما

گفتمش چی شده ?

گفت این خ....خدا وقتی از مدرسه بر می گشته

به زمین افتاده بچه سر به هوا یا که دعوا کرده است قصه ای ساخته است

زیر ابرو و کنار چشمش متورم شده است

میبریمش دکتر با اجازه آقا

غرق اندوه و تأثر گشتم من شرمنده معلم بودم

که یکی کودک خرد وکوچک این چنین درس بزرگی می داد

من چه کوچک بودم او چه اندازه بزرگ

به پد رنیز نگفت آنچه من از سر خشم برسرش آوردم

عیب کار از خود من بود و نمی دانستم

من از آنروز معلم شده ام بعد از آن هم در کلاس درسم

نه کسی تنبل بود نه کسی بد اخلاق

او به من یاد آورد این کلام از مولا

که به هنگامه خشم نه به لب دستوری

نه به سر تصمیمی نکنم تنبیهی

یا چرا اصلا من عصبانی باشم

با محبت شاید گر ه ای بگشایم

با خشونت هرگز با خشونت هرگز

 

 

پنج شنبه 10/5/1387 - 19:10
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته