چلچلي
من آن مفهوم
مج--ّرد را جسته ام.پاي در پاي
آفتابي بي مصرفکه پيمانه مي
کنمبا پيمانه
روزهاي خويش که به چوبين کاسه ي جذاميان ماننده است.من آن مفهوم
مج--ّرد را مي جويم.پيمانه ها به
چهل رسيد و آن برگشت.افسانه هاي
سرگردانيت- اي قلب در
به در! -به پايان خويش
نزديک ميشود.بيهوده مرگبه تهديدچشم مي دراند.ما به حقيقت
ساعت هاشهادت نداده
ايمجز به گونه
اين رنجهاکه از عشق هاي
رنگين آدميانبه نصيب برده
ايمچونان خاطره
ئي هر يکدر ميان نهادهاز نيش خنجريبا درختي.***با اين همه از
ياد مبرکه ما- من وتو -انسان رارعايت کرده
ايم.***درباران وبه
شببه زير دو گوش
مادر فاصله ئي
کوتاه از بسترهاي عفاف ماروسبيانبه اعلام حضور
خويشآهنگ هاي
قديمي رابا سوتميزنند.(در برابر
کدامين حادثهآياانسان راديده ايبا عرق شرمبر جبينش؟)***آنگاه که
خوشتراش ترين تن ها را به سکه سيميتوان خريد،مرا- دريغا دريغ
-هنگامي که به
کيمياي عشقاحساس نياز
مي افتدهمه آن دم است
.همه آن دم است
.***قلبم را در
مجري کهنه ئيپنهان مي کنمدر اتاقي که
دريچه ئيشنيست.از مهتابيبه کوچه تاريکخم مي شوموبه جاي همه
نوميدانميگريم.آهمنحرام شده ام!***با اين همه -
اي قلب در به در!-از ياد مبر
که ما- من وتو -عشق را رعايت
کرده ايم،از ياد مبرکه ما
- من و تو -انسان رارعايت کرده
ايم،خود اگر
شاهکار خدابوديا نبود