ماجراي
يک عشق
به روي گونه تابيدي و رفتيمرا با عشق
سنجيدي و رفتي
تمام هستي ام
نيلوفري بود
تو هستي مرا چيدي
و رفتي
کنار اتظارت
تا سحر گاه
شبي همپاي
پيچک ها نشستم
تو از
راه آمدي با ناز و آن وقت تمناي مرا ديدي
و رفتي
شبي از
عشق تو با پونه گفتمدل او هم
براي قصه ام سوخت
غم انگيزست
توشيداييم را
به چشم خويش
فهميدي و رفتيچه بايد
کرد اين هم سرنوشتي ست ولي دل
رابه چشمت هديه کردم
سر راهت
که مي رفتي تو آن را به يک پروانه بخشيدي
و رفتيصدايت
کردم از ژرفاي يک ياس
به لحن آب
نمناک باران
نمي دانم
شنيدي برنگشتي
و يا اين بار
نشنيدي و رفتينسيم
از جاده هاي دور آمد
نگاهش کردم
و چيزي به من نگفت
توو هم
در انتظار يک بهانه
از اين
رفتار رنجيدي و رفتيعجب درياي
غمناکي ست اين عشق
ببين
با سرنوشت من چها کردتو هم
اين رنجش خاکستري را
ميان ياد
پيچيدي و رفتي
تمام
غصه هايم مقل باران
فضاي خاطرم
را شستشو داد
و تو
به احترام اين تلاطم
فقط يک لحظه
باريدي و رفت يدلم پرسيد
از پروانه يک شب
چرا عاشق
شدي در عجيبي ست
و يادم هست
تو يک بار اين را
ز يک
ديوانه پزسيدي و رفتيتو را به
جان گل سوگند دادم
فقط يک شب
نيازم را ببينيولي در پاسخ
اين خواهش من
تو مثل
غنچه خنديد و رفتيدلم گلدان
شب بو هاي رويا ست
پر است
از اطلسي هاي نگاهت
تو مثل
يک گل سرخ وفادار
کنار خانه
روييدي و رفتيتمام بغض
هايم مثل يک رنج
شکست و قصه ام
در کوچه پيچيد
ولي تو از
صداي اين شکستن
به جاي
غصه ترسيدي و رفتيغروب کوچه هاي
بي قراري
حضور روشني
را از تو مي خواست
تو يک آن
آمدي اين روشني را
بروي کوچه پاشيدي
و رفتي
کنار من نشتي تا
سپيده
ولي چشمان
تو جاي دگر بود
و من مي
دانم آن شب تا سحرگاه
نگارن
را پرستيدي و رفتي
نمي دانم
چه مي گويند گل ها
خدا مي
داند و نيلوفر و عشق
به من
گفتند گل ها تا هميشه
تو از اين
شهر کوچيدي و رفتي
جنون در
امتداد کوچه عشق
مرا
تا آسمان با خودش برد
و تو
در آخرين بن بست اين راه مرا ديوانه
ناميدي و رفتيشبي گفتي
نداري دوست من را
نمي داني
که من ن شب چه کردم
خوشا بر
حال آن چشمي که آن رابه زيبايي
پسنديدي و رفتي
هواي
آسمان ديده ابريست
پر از
تنهايي نمناک هجرت
تو تا
بيراهه هاي بي قراري
دل من را
کشانيدي و رفتيپريشان
کردي و شيدا نمودي
تمام
جاده هاي شعر من را
رها کردي
شکستي خرد گشتم
تو پايان
مرا ديدي و رفتي