فصل بيست
و سوم
جوشش چشمه آرامش و
عشق
يك هفته از واقعه نماز عيد قربان گذشت. سخن روز مردم، خشكسالى اصفهان، رى و خراسان بود. دهان شايعه سازان سم مى پراكند.:ـ
خشكسالى فقط به خاطر ولايتعهدى است... آسمان، باران را از ما دريغ
مى كند. (117) اگر خليفه شود، آن وقت چه خواهد شد؟!در جهانى
لبالب از فتنه ها، آشوب ها و دسيسه ها، فضل بن سهل برنامه ريزى مى
كرد تا ضربه هايش را فرود آورد. مأمون هم در انديشه چيرگى بر
وليعهد و به كار گرفتن وى در راه اهدافش و پايين آوردن ارج و
احترام او بود. اين كار، عزل را در زمان مناسب آسان مى كرد. در
جهان حقيرى كه مى توان با مشتى پول انسانى را خريد، امام تبلور
آرامش و پاكى و پاكدامنى بود.حتى هشام بن ابراهيم كه روزگارى
دوست امام بود، اينك جاسوسى گماشته مأمون و فضل است.مأمون و
وليعهدش از سايه سار درختانى كه غبار پژمردگى و خشكسالى بر آن ها
نشسته بود، عبور كردند و به انتهاى شهر رسيدند. ارتفاعات بيرون شهر
آشكار شدند. مأمون گفت: اى اباالحسن! من مدت ها به چيزى فكر كردم و
حالا راه حلش را پيدا كردم... به خودم و شما فكر كردم؛ به نسبت شما
و ما. ديدم كه فضيلت هر دوى ما يكى است. فهميدم كشمكش پيروان ما در
اين باره، تنگ نظرى و هواى نفس است.» امام هم چنان كه به افق دور دست مى نگريست، گفت: « اين سخن پاسخى
دارد. اگر بخواهى برايت مى گويم و اگر نمى خواهى، نمى گويم.»خليفه آزمندانه گفت: « اين حرف را زدم تا جوابش را بگيرم.»ـ اى
امير مؤمنان! سوگندت مى دهم كه بگويى اگر آفريدگار پيامبرش محمد
(ص) را بار ديگر زنده كند و او از پشت يكى از اين تپه ها به نزد ما
بيايد و از دخترت خواستگارى كند، به او دختر مى دهى؟مأمون حيرت
زده پاسخ داد: « پناه بر خدا! كسى پيدا مى شود كه مايل به اين كار
نباشد؟! » ـ فكر مى كنى او مى تواند از من دخترم را بخواهد؟