فصل بيست
و دوم
ساغر خالى ابرها،
چهره نيلى برگ ها
عبور ابرها از آسمان مرو، امرى عادى بود. ديگر كسى به اين تكه هاى سفيد كه ـ مانند كشتى هاى ره گم كرده ـ از آسمان مى گذشتند، با چشم
اميد نمى نگريست. مردم و به ويژه دهقانان سالخورده، از قحطى ساليان
دور سخن مى گفتند. خشكسالى آرامش و سكوت را از آنان ربوده بود. شب
ها، دور آتش حلقه مى زدند و قصه مى گفتند. آسمان، آب را از آن ها
دريغ داشته بود. در چشم ها، نگرانى و هراس از شبح گرسنگى ديده مى
شد. حال جوانان بهتر از حال سالخورده گان نبود. مسأله جدى بود. مرو
بلكه تمام كشتزاران و رودخانه هاى خشكيده آن، در دستان سرنوشت ساز
ابرها بود. خبرهايى كه از رى و اصفهان مى رسيد، آنان را در انديشه
آينده فرو مى برد. در چنين فضاى آميخته با حسرتى عيد قربان طلوع
كرد. در شب عيد، خليفه نزد امام (ع) آمد و از وى خواست تا با مردم
نماز عيد بخواند. حضرت شرايط پذيرش ولايتعهدى را به مأمون يادآورى
كرد. يكى از آن ها دخالت نكردن در كار دولت بود.ـ مى دانى ميان
من و شما شروطى است.ـ بله! اما قصد من اين است كه اين كار
(ولايتعهدى) در دل مردم ولشكر رخنه كند.ـ آيا اين كار زير پا
نهادن شروط نيست؟ـ به جان خودم قسمت مى دهم كه بپذيرى.امام
لحظه اى خاموش ماند و سپس گفت: « اگر چاره اى ندارم، پس بايد بگويم
همان گونه براى نماز خواهم رفت كه نيايم محمد (ص) و پدرم على (ع)
مى رفتند.» ـ برو! هر گونه كه دوست دارى برو.خبر در مرو پيچيد و به
فرماندهان لشكر نيز رسيد. هدف خليفه از شركت امام در اين مراسم،
دست كم دو چيز بود: