عشق هشتم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عشق هشتم - نسخه متنی

کمال السید؛ مترجم: حسین سیدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فصل
بيستم

پروانه هاى مژده
نشستند، بر شانه هاى زخمى شهر

خبرهاى شاد مانند پروانه هاى بهار
در شهرها به پرواز درآمدند. در مدينه عبدالجبّار مساحيقى در مسجد
رسول خدا (ص) از منبر بالا رفت و با صداى بلند گفت: «اى مردم ! اين
همان چيزى است كه دوست داريد؛ همان عدالتى است كه منتظرش بوديد؛
همان نيكى و مزدى است كه اميدش را داشتيد. اين على بن موسى بن
جعفر، پسر... ابى طالب است؛ شش پدرى كه بهترين انسان هايى بودند كه
آب باران را نوشيدند.» (106)

اما در بغداد، آتشفشان كينه عباسى فوران كرد و اژده ها (107) برخاست.
عباسيان نيز دست به شورش زدند و مأمون و وليعهدش را از خلافت خلع
كردند. بغداد در مرداب هرج ومرج افتاد. خلافت زمانى بى ارزش شد كه
ابن شكله ـ كه كارى جز نواختن عود و خنياگرى نمى دانست ـ خود را
خليفه خواند. در مدت كوتاهى، خيابان هاى شهر در اختيار سارقان و
غارت گران قرار گرفتند. سرقت و تجاوز رواج يافت. عده اى از مردم
براى مقابله با فساد، گروه امر به معروف و نهى از منكر تشكيل
دادند. در كوفه، ميان ياران عباسيان و علويان، درگيرى مسلحانه رخ
داد؛ اما مكه خبرهاى شاد ـ كه از مرو رسيده بود ـ را با آغوش
پذيرفت. محبوبيت امام در دل مردم باعث شد تا مقاومت منفى ادامه
نيابد. تنها بغداد بود كه ـ بريده از ديگر اقليم ها ـ بر شهر كوفه
سلطه يافت.

ماه ذيقعده به فرجام خويش نزديك مى شد. ابرهاى بهارى در آسمان مى
درخشيدند؛ اما بادهاى شمالى آن ها را جارو مى كرد. بارانى نمى
باريد تا حاصل خيزى زمين را مژده دهد. زمستان گذشته باران نيامده
بود. بهار نيز با باران هاى گذرا همراه بود. مأمون قصد انجام حج را
نداشت. بعضى به ياد سخنان امام رضا (ع) افتادند. آن هنگام كه سال
ها پيش، رشيد برگرد كعبه مى چرخيد، او گفته بود: « هارون، فرجامين
پادشاه عباسى است كه حج به جا مى آورد!» (108)

ماه ذيحجه فرا رسيد؛ ماه در شب اول در ميانه آسمانى با ابرهاى
پراكنده خاكسترى، گويى لبخند مى زد؛ همان ماه كه شب گذشته به سان
زورقى سرگردان، شتابناك از آسمان گذشته بود. زمانى كه مسلمانان بر
گرد كعبه مى چرخيدند، اهالى شهرهاى نزديك بصره با چهره هايى گرفته،
خبر شورش زنگيان و كشتار و غارت گرى آنان را شنيدند. آن روزها،
مدينه زندگى عادى خود را مى گذراند و با خوش بينى به آينده مى
نگريست. در مدينه خانه اى گشاده دست بود كه از پنجره هايش، نور
زلالى به بيرون مى تراويد؛ خانه اى كه خاندان رضا (ع) در آن زندگى
مى كردند. اباالحسن از مرو براى پسرش جواد فرستاده بود.

« بسم الله الرحمن الرحيم. جانم فدايت! به من گفتند كه وقتى سوار
شدى، خدمت كاران تو را از در كوچك بستان بيرون بردند. اين كار را
به خاطر تنگ نظرى كردند تا خيرى از تو به بينوايان (كه در كنار در
بزرگ چشم انتظارت بودند) نرسد. به خاطر حقى كه به تو دارم، از تو
مى خواهم كه ورود و خروجت از در بزرگ باشد.

هر گاه به خواست خداوند سوار شدى، همراهت سكه هاى سيم و زر باشد،
كسى را كه از تو در خواست كرد، نااميد نكن. اگر از عموها و عمه
هايت بودند، كمتر از پنجاه دينار نده. اگر خواستى بيشتر بده.

از خدا مى خواهم موفّقت كند. از خدا بهراس و در راه خدا بده و از
تنك دستى مهراس.» (109)

آن شب، فاطمه به خاطر برادرش گريست. تنها
او بود كه ژرفاى رنج برادرش را در مى يافت. آن ولايتعهدى كه علويان
را شاد كرده بود، تنها دام عنكبوت بود. برادرانش احمد، محمد، حسين
و برخى پسر عموهايش، انديشه كوچ به مرو در سر داشتند. روزگار تازه
اى آغاز شده بود. آوارگان به سرزمين خود و نزد خانوادهاشان برگشته
بودند. افراد مبارزى كه پنهان شده يا تحت تعقيب بودند، اينك آشكار
مى شدند.

وقتى حكم وليعهدى را در مسجد پيامبر (ص) مى خواندند، فاطمه مى
شنيد. مكتوبى را هم كه برادرش نوشته بود شنيد. او در اين مكتوب مى
ديد كه چگونه برادرش مى خواهد محال را ممكن سازد و آن مردم گم كرده
ره را به جاده درست آورد. اين سخن امام چه معنا داشت كه: « خدا را
بر خودم شاهد قرار دادم. اگر مسئوليت (رهبرى) مسلمانان را بپذيرم و
خلافت را بر عهده گيرم، بر طبق پيروى از خدا و پيامبرش رفتار كنم.»
يا: « تلاش خود را به كار مى گيرم تا كارگزاران شايسته را به كار
برگزينم.»

فاطمه نمى توانست برادرش را بيش از آن تنها بگذارد. به زودى بار
سفر مى بست. از برادر زاده هايش پولى مى گرفت تا مقدمات سفر به مرو
را فراهم كند. مردم به خاطر وليعهدى رضا (ع) به يكديگر تبريك مى
گفتند؛ چرا كه مى دانستند از آن پس، علويان در امنيت به سر خواهند
برد و آن ها ديگر هراسى نخواهند داشت.

فاطمه براى نماز برخاست. هرگاه دغدغه ها به او روى مى آوردند، به
محراب پناه مى برد. تنها پروردگار بود كه از غم هاى آن دل نازك خبر
داشت؛ دلى كه پيش از آن تاب نمى آورد. چيزى او را به سوى مرو يا
سرزمين ديگرى كه نمى دانست كجاست، مى كشاند.

/ 90