فصل
هفدهم
بيعتى با صبح در
ژرفاى شب
ماه رمضان فرارسيد و آسمان زلال تر، اشيا لطيف تر و دل ها نرم تر شدند. آرامشى آمد و چشم ها ملكوتى شدند. شهوت ها وخواسته هاى
ناروا، در دور دست از چشم مردم پنهان شدند؛ اما كاخ خليفه، از
هميشه پر رفت و آمدتر بود. مأمون پس از مهيا كردن برنامه ها، دستور
يك گردهمايى سرنوشت ساز را داد. او خوشبخت به نظر مى آمد. در ژرفاى
درونش گمان مى كرد كه به پيروزى بزرگى دست يافته است. امام با چهره
اى آرام و چشمانى كه از آن مهربانى اندوهگينانه اى مى تراويد،
كنارش نشسته بود. دولت مردان با چهره اى گرفته حاضر بودند. در بالا
دست آنان، فضل بن سهل وزير مأمون، فرزند فضل، يحيى بن اكثم قاضى،
بشر بن معمر و حماد بن نعمان نشسته بودند. مأمون برخاست. حاضران به
احترام او برخاستند. پوست آهوى لوله شده اى را در دست داشت. آن را
گشود:ـ بسم الله الرحمن الرحيم. اين نوشته ايست كه عبدالله پسر
هارون الرشيد اميرمؤمنان، آن را برا ى على پسر موسى بن جعفر نوشته
است. از زمانى كه خلافت به امير مؤمنان رسيد، تلخى و سنگينى خلافت
آن را حس كرد. پس، پيكرش خسته شد و چشمانش شب ها بيدار ماندند...
براى وليعهدى در خاندانش از تبار عبدالله بن عباس و على بن ابى
طالب، به جست و جو پرداخت. بهترين دو خاندان، على پسر موسى، پسر
جعفر، پسر محمد، پسر على، پسر حسين، پسر على بن ابى طالب است. (97)دل ها با شنيدن آن نام هاى پاك نهاد، احساس فروتنى كردند. مأمون،
تك تك واژگان را شمرده مى گفت تا كاملاً آشكارا بيان شوند؛ به ويژه
وقتى به اين فراز رسيد: