عشق هشتم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عشق هشتم - نسخه متنی

کمال السید؛ مترجم: حسین سیدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فصل
چهاردهم

شانه ها سنگين ز
رنج انبياء

كاروان رفت تا به دهكده سناباد رسيد. در آن جا بار افكند؛ در جايى
كه از سنگ هاى كوهستانش ديگ ها و ديزى هاى سنگى مى ساختند. مرد
گندم گون به صخره اى تكيه داد و گفت: «خداوندگارا! در آن بهره قرار
ده. به آن چه از اين كوه مى سازند و مى تراشند، بركت ده.»

امام
به يكى از خدمت كارانش فرمود تا ديگهايى از آن بتراشند. جاده
سناباد به نوغان در شرق، از باغى دل انگيز مى گذشت و كاخى آسمان
ساى درآن قرار داشت. حميد بن قحطبه (82) آن را براى سكونت خويش ساخته
بود؛ اما سرنوشت آن جا را قبر هارون قرار داد!

كاروان به باغى
رسيد كه مساحتش يك ميل مربع عربى بود (83) بود. مرد گندم گون به طرف
سنگ سپيدى رفت كه به سان تابوتى از برف بود. كنارش ايستاد زير اين
سنگ، انسانى خفته بود كه بيش از بيست سال بر بخش گسترده اى از جهان
حكومت كرده بود. مردى كه به ابرهاى مسافر مى گفت:

«هر كجا برويد، ماليات محصولاتى كه زمين هاى كشاورزى شما مى دهند،
مال من است.»

امام خم شد. با انگشت خطى بر زمين مرمرين كنار سنگ
سپيد كشيد و به اطرافيانش فرمود: «اين، قبر من است!به زودى مرا در
اين جا به خاك خواهند سپرد و در مدت كوتاهى خداوند، اين جا را
زيارتگاه مى كند.»

اين سخنان را گفت و رو به طرف بصره كرد. از
آن جا كه همچون پنجره اى باز بود، به افق دوردست نگريست؛ به كعبه
كهن تا نمازى طولانى غوطه ور شود.

پس از مدتى، مردى از تبار
حميد بن قحطبه آمد تا به امام خوش آمد بگويد. آن حضرت را به خانه
اى و از آن جا به اتاق پاكيزه برد تا استراحت كند. سپس از او خواست
تا اجازه دهد لباسى را كه در مسافرت بر تن داشت، بشويد. يكى از
خدمت كاران كاخ، پيراهن خز امام را گرفت. پيش از شستن براى اين كه
مطمئن شود در آن نامه و يا پول ويا نوشته ارزشمندى نيست، به وارسى
جيب هايش پرداخت. نوشته اى يافت كه آن را با دقت و به زيبايى
پيچيده بودند. شتابناك آن را نزد ارباب خويش برد و گفت:«اين را در
پيراهن اباالحسن يافتم.»

ـ بده به من!

مرد آن را نزد حضرت برد و گفت:«اى فرزند رسول خدا(ص)! اين چيست؟»

فرزند محمد (ص) آن را گرفت. سپاس گزارى كرد و گفت:«اين دعايى است
كه اگر كسى در جيبش بگذارد، از شيطان و سلطان در امان مى ماند!»

ـ دوست دارم يك نسخه از آن را داشته باشم. آيا برايم مى خوانى تا
بنويسم؟

ـ بنويس:«من به خداى مهربان پناه مى برم از تو؛ اگر
پرهيزگار يا آلوده دامن باشى... خداوند مرا از تو و از شيطان حفظ
مى كند.» (84)

مردى كه آن را مى نوشت، از خود پرسيد: «على بن موسى
الرضا (ع) از چه مى ترسد؟ از اهداف پنهان مأمون؟»

در سپيده دم،
شتران كاروان، اين كشتى هاى صحرا، دگربار گردن افراشتند. هدف، شرق
بود. روستاهاى پراكنده در دامنه دشت ها و شاخه هاى رودهايى كه
آبشان را از هريرود مى گرفتند، راه پيچا پيچى به دور خشكى ترسيم
كردند. اين رود تا دو سوم مسافت، آب مسافرانى را كه به سرخس مى
رفتند، تأمين مى كرد. از آن جا به بعد، مسافران، رود را پشت سر مى
گذاشتند و به سفر خود به سوى شمال شرقى ادامه مى دادند. در ادامه
راه، آب مورد نياز خود را از چشمه هاى ميان راه مى گرفتند و در
دهكده ها استراحتى كوتاه مى كردند.

كاروان در سرخس ـ محل تولد
ذوالرياستين (فضل بن سهل) ـ اندكى توقف كرد. سپس از رودخانه هاى
هريرود كه آب انبوهش از كوه هاى بابا سرازير مى شد، گذشت. راهى كه
به مرو مى رفت، از ميان رودخانه هاى كوچك عبور مى كرد. كاروان به
درياچه اى رسيد كه علف ها و نيزارها آن را دربرگرفته بودند. دو سوم
از مسافت ميان سرخس و مرو از درياچه مى گذشت. كاروان از ميان شيب
ها و دره هاى سرسبز به سوى شمال شرقى ره سپرد؛ از بيابان گذشت.
سبزه هاى برآمده از باران هاى بهارى و برف هاى آب شده كوهستانى را
طى كرد. اينك، بادهاى پاييزى، سرد و خشك مى وزيدند . از زمستان سرد
و پربرف خبر مى داند.

كاروان در دهم جمادى الآخر سال دويست و يك
هجرى قمرى به دراوزه مرو رسيد. رجاء بن ضحاك ـ كه مسئوليت سنگين
اين سفر را بر دوش داشت ـ ناگهان با استقبالى مواجه شد كه در در
تصورش نمى گنجيد. نيروهاى مسلح از دروازه پايتخت تا كاخ ضيافت در
دو صف ايستاده بودند. مردم از پشت بام به فرزند آخرين پيامبر تاريخ
مى نگريستند. مأمون خليفه و در كنارش فضل بن سهل ـ نخست وزير ـ و
ديگر بزرگان دولتى در بيرون شهر منتظر امام بودند.

امام پياده
شد. خليفه با شوق، مهياى در آغوش كشيدن حضرت شد. او همچون كسى بود
كه در آستانه غرق شدن به هر سو چنگ مى افكند. سرانجام، مردى آمده
بود تا او را از گرداب نجات دهد. اگر كسى در چشمان امام ـ كه به
سوى كاخ ضيافت گام برمى داشت ـ دقت مى كرد، اندوهى ژرف را مى ديد؛
اندوهى كه راز آن را نمى دانست.

اينك اين على بن موسى الرضا است. مردى كه به سوى سرنوشت گام برمى
دارد. مردى كه در جهان سراسر فتنه، دسيسه، حرص و آز، رنج هاى خود
را بر دوش مى كشد. او نقطه اى متضاد در برابر اين واقعيت سراسر
تباهى بود. اينك، فصلى هيجانى و فرجامين در زندگى اش گشوده مى شد.

/ 90