فصل نهم - عشق هشتم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عشق هشتم - نسخه متنی

کمال السید؛ مترجم: حسین سیدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فصل نهم

لبريز از ابر،
لبريز از اشك

در آن صبح ابرى، شهر همچون شبحى به نظر مى رسيد. خانه ها بى سايه
بودند و كوچه ها را بدبختى فرا گرفته بود؛ به ويژه كوچه اى كه در
آن شترى برمى خاست تا مسافرانش را به ناگزير كوچ دهد.

مردى
پنجاه ساله به سوى مسجد پيامبر(ص) مى رفت. پسرش همچون سايه اى در
پى اش بود. آسمان، سنگين از ابر و چشم امام، سنگين از اشك بود. او
در برابر مزارى كه فرجامين پيام آور را در آغوش گرفته بود، ايستاد.
مرد كه سراپا سپيد پوشيده بود، بسان ابر غمگين به نظر مى رسيد.

مردمى كه در مسجد بودند، از گريستن فرزند محمد (ص) شگفت زده شدند.
تو گويى غم، جويبارى جارى در پاييز زمان بود. على در آن جا بود،
عطرپيامبران را استشمام مى كرد. او كمى جا به جا شد تا برخيزد قدمى
به عقب گذاشت؛ اما بار ديگر برگشت و خود را بر قبر افكند. ريشه اش
در آن جا بود؛ جايى كه محمد (ص) چشمانش را فرو بسته بود چند لحظه
گذشت. نا گاه مردى از سجستان گام پيش نهاد و گفت: «سرورم! وليعهدى
فرخنده ات باد.»

ـ مرا رها كن. از كنار نيايم مى روم و در غربت مى ميرم. (60)

مرد مبهوت شد تصميم گرفت همراه امام برود تا با چشمان خود ببيند كه
چگونه پيش گويى هاى وى به وقوع مى پيوندد. محمد دست كوچكش را بر
شانه پدر گذاشت. پدر برخاست. تو گويى خون تازه اى در رگ هايش جريان
يافته بود. اميد تازه اى در دلش جوانه زده بود. فاطمه به او نگاه
كرد. آن چه او را به برادرش پيوند مى داد، تنها احساس خواهرى نبود.
او به اين مى انديشيد كه زمانه چگونه اطرافيانش را يكى يكى ربوده
بود. تو گويى روزگار گرگ ديوانه اى بود كه گوسفندان رؤياهايش را مى
ربود؛ گوسفندانى كه به آسودگى در سرزمين سبز مى چريدند. ناگاه خشمى
مقدس در دلش سر باز كرد؛ دلى تپنده كه به اندازه دنيا بود. امام
برخاست. خاك آرامگاه را لمس كرد. پسرش را در آغوش گرفت؛ پسرى كه
پروردگار گفت: «به او در عهد كودكى نبوّت بخشيديم.» (61)

ـ به تمام وكيلان و طرفداران دستور داده ام تا حرفت را پذيرا باشند
و از تو پيروى كنند. تو را به اصحاب مورد اطمينانم شناساندم. (62)

شتربرخاست. كاروان سامان يافت. كشتى هاى بيابان چهره هاشان را به
سوى جنوب كعبه چرخاندند. هنگامى كه از سرزمين ثنّيات الوداع
گذشتند، پدر به پسر فرمود: «دوست هركس خرد و دشمنش نادانى اوست.
(63) بدان كه برترين انديشه آن است كه آدمى خويش را بشناسد. (64)

از نشانه هاى ژرف انديشى در دين، شكيبايى، دانش و سكوت است.

خاموشى درى از درهاى فرزانگى است. سكوت، دوستى مى آفريند. خاموشى
رهنمونى به هر نيكى است.» (65)

ياسر پيشكار، گام فرا نهاد. شنيد كه امام مى گويد: «اين مردم در سه
زمان بيشتر مى هراسند: روزى كه متولّد مى شوند و جهان را مى بينند؛
روزى كه مى ميرند و آن جهان و مردمانش را مى بينند و روزى كه
برانگيخته مى شوند و فرمان هايى مى بينند كه در اين جهان نمى
بينند. آفريدگار در اين سه مورد بر يحيى درود فرستاد و هراسش را
برطرف كرد. پس گفت:« و درود بر او؛ روزى كه چشم به جهان گشود و
روزى كه چشم فرو مى بندد و روزى كه زنده مى شود.» (66)

نسيم شمالى وزيد و با خود صداى نى چوپانى را آورد. كاروان بيابان
را در نورديد و به غدير خم رسيد. مسافران، در نزديكى خيمه بار
افكندند؛ چشمه اى كه از پايين صخره اى مى جوشيد و سپس در درّه اى
گسترده رها مى شد. مسافرانى كه در اين جا توقف مى كردند تخم
خرماهايى را كه مى خوردند، بر زمين مى ريختند. پس از مدتى درختان
خرما رشد كردند. (67) ماه از پشت تپه هاى دور دست بالا آمد. مرد پنجاه
ساله با انگشت گندم گونش اشاره كرد و گفت: «اين جاى پاى پيامبر
خداست؛ همان جايى است كه ايستاد و فرمود: هر كه را من مولايم، پس
على مولاى اوست. آفريدگارا! دوست بدار كسى را كه على را دوست بدارد
و دشمن بدار كسى را كه على را دشمن بدارد.» (68)

خاطره ها درخشيدند. دل هاى مسافران آرام گرفت؛ گويا آواى رسول
آسمانى را مى شنيدند. عطر واژه گان مقدس همچنان در آسمان پراكنده
بود. آواى جبرئيل شنيده مى شد:

ـ امروز دين شما را به كمال رساندم و نعمتم را بر شما تمام كردم؛
زيرا دين اسلام را بر شما پسنديدم. (69)

على (ع) به خواهرش نگريست. او به ماه بالاى تپه ها نگاه مى كرد.

على (ع) گفت: « شنيدم كه پدرم از پدر بزرگم امام صادق (ع) نقل كرد:
پروردگار حرمى دارد كه مكه است. پيامبر (ص) حرمى دارد كه مدينه
است. حرم اميرالؤمنين كوفه است. حرم ما قم است. به زودى بانويى از
فرزندانم ـ كه فاطمه نام دارد ـ در آن جا به خاك سپرده مى شود. كسى
كه او را زيارت كند (با داشتن ديگر شرايط)، به بهشت مى رود.»

پسرك به عمه اش نگاه كرد؛ عمه اى كه همچنان به ماه فراز تپه مى
نگريست و تو گويى نماز مى خواند. او از جايش تكان نمى خورد. نسيم
شبانه با دامن لباسش بازى مى كرد چندى نگذشت كه در آن سرزمين مقدس،
آبشارى از نماز جارى شد. واژگانى كه از آفريدگار ستايش مى كردند،
در آن تاريكى رؤيايى غروب مى درخشيدند. اندك اندك ستارگان در آسمان
آشكار شدند. برخى از كاروانيان هيزم جمع كردند. صداى شكستن شاخه
هاى خشك سكوت شب را مى خراشيد لحظاتى بعد دو آتشدان روشن شد؛ براى
آشپزى و براى نور و گرما. بچه هاى كوچك به سوى تپه هاى شنى ـ كه
بادها آن ها را تراشيده بودند ـ رفتند تا به بازى هاى كودكانه
بپردازند.

/ 90