يكى از تجار، خيلى با ما دوست بود و مرد بسيار خيّر و باتقوائى بود. نماز شب مى خواند، دعا و عبادت زياد مى كرد خداوند رحمتش كند. او ساكن تهران بود و گاهى به عراق مى آمد، و ضمناً به آيت الله بروجردى، خيلى اردات داشت.يك وقتى از او پرسيدم كه شما شخصا از آيت الله بروجردى، چه ديده اى؟ گفت يك قصه كوچك از او براى شما نقل مى كنم و اين قضيه را گفت: مقدمتاً لازم است بدانيد كه آيت الله بروجردى در زمان خود مرجع اعلاى تقليد بود، و اموال مثل سيل برايش مى آمد و او هم با گشاده دستى، به مردم مى داد ولى خودش از سهم امام تصرف نمى كرد و بوسيله ملك مختصرى كه در بروجرد داشت خود و خانواده اش را اداره مى كرد.ايشان، يك وقت مريض شدند. دكتر آوردند او گفت ايشان ضعف دارند و خوراكشان خوب نيست و بايد غذاى خوب (مثلا كباب برگ) بخورند. وقت نهار، بر سر سفره، علاوه بر غذاى عادى، مقدارى هم كباب برگ گذاشته بودند. ايشان آن را كه ديدند گفتند: حاج احمد (حاج احمد مدتها خدمتكار ايشان بود) اين كباب برگ از كجاست؟حاج احمد گفت: دكتر گفته است كه شما ضعف داريد و بايد كباب برگ بخوريد. آقاى بروجردى گفتند: خير، پول من نمى رسد كه كباب برگ بخورم، آن را بردار و به كسى ديگر بده و حاج احمد آن را برداشت. شما با همين يك داستان مختصر متوجه خواهيد شد كه آيت الله بروجردى را، چرا خداوند به اين مقام رسانده است.