«به نا آفریننده ی دنیای با تو بودن»

سلام. سلامی به پورشوری عشق میان قلب هایمان.

دوستت دارم و تو می دانی. از تو ممنونم و تو می دانی. اما نمی دانی آرامشی که آغوش تو به من می دهد با هیچ آرامشی قابل مقایسه نیست. نمی دانی که با تو بودن مثل باران رحمت شادم می کند. و بی تو بودن مرا تا قعر سرد و تاریک ترین چاه ها می کشاند.

ای که بزرگترین آرزویت رسیدن من به آرزوهایم است، نمی دانی که تا ابد با تو بودن بزرگترین آرزوی من است. ای که از لطافت و مهربانی همچون رود روانی و هنگام دفاع از من همچون صخره ای سخت و بی عبور. تو از من چه می خواهی؟... می پرسم چه می خواهی در حالی که برای جبران به ظاهر کوچکترین زحماتت چیزی در خور ندارم.

می گویند نوزاد هنگام به دنیا آمدن بی تابی می کند و دوست ندارد از خداوند جدا شود. اما خدا به او می گوید که تو تنها نیستی. من با تو هستم. و فرشته ای که هر آن کنار توست. تا با تحملی بی پایان به درد دلت گوش دهد و با اراده ای پولادین به برآوردن احتیاجاتت کمربندد. و آنگاه نوزاد راضی می شود به یار زیبا، لطیف و دوست داشتنی اش بپیوندد. همه ی ما می دانیم که بهشت زیر پای توست و... آنجا پر از فرشته های مهربان. سخت نیست اگر فکر کنیم فرشته ها همان مادران دیروز، امروز و فردایند.

ای فرشته ی من. من به امید تو ترک دنیای آرامم را گفتم و با تکیه بر آغوش گرمت ادامه می دهم. و به امید دوباره دیدنت در جایی که متعلق به توست، و تا ابد با تو بودن است که بر می گردم. من آنجا منتظر تو می مانم. هرگز به لحظه های بی تو زندگی کردن فکر نمی کنم. خداوند تو را برای من آفریده و مرا به تو سپرده. پس اجازه نداری مرا تنها بگذاری. می دانم که تنهایم نمی گذاری.

ای بهترین. ای که از شادی ام شاد می شوی و از ناراحتی ام ناراحت، دوستت دارم و تو میدانی... و می دانم که دوستم داری. پس برای من بمان. زیرا که ماندنم بی تو معنایی ندارد. ای کاش خداوند به تو عمری دوباره می بخشید. چرا که تمام سال های خوش زندگیت را پایبند من بودی و دم نزدی. می دانم که زحمات بی پایانت را بی جواب نمی گذارد. اما ای کاش به من هم قدرت جبران می داد تا در مقابلت این همه شرمنده نبودم.

تقدیم به بهترین فرشته ی دنیا «مادر»

چهارشنبه بیستم 9 1387

عشق

وقتی معلم پرسید عشق چند بخشه؟

زود دستمو بالا بردم و گفتم یک بخش

اما از وقتی تو رو شناخـتم فهمیدم عشق سه بخشه:

عطـش دیدن تو...

شـوق با تو بودن...

و انــدوه بی تو بودن...

شنبه بیست و سوم 6 1387

دوست دارم به 16 زبان زنده دنیا :

English : I Love You 

Romanian : Te iu besc

Persian : Tora doost daram

Italian : Ti amo

German : Ich liebe Dich

Turkish : Seni Seviyurum

French : Je t'aime

Greek : S'ayapo

Spanish : Te quiero

Hindia : Mai tumase pyre karati hun

Arabic : Ana Behibak

Iranian : Man dooset daram

Japanese : Kimi o ai shiteru

Yugoslavian : Ya te volim

Korean : Nanun tangshinul sarang hamnida

Russian : Ya vas liubliu

پنج شنبه هفتم 6 1387

وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست...

نگفتم: "عزیزم این کارو نکن."

نگفتم: " برگرد و یکبار دیگر به من فرصت بده."

وقتی پرسید دوستش دارم یا نه؟ رویم را برگرداندم...

حالا او رفته و من تمام چیزهایی را که نگفتم می شنوم.

گفتم: "اگر راهت را انتخاب کرده ای من آن را سدنخواهم کرد."

او را در آغوش نگرفتم و اشکهایش را پاک نکردم.

نگفتم: "اگر نباشی زندگی ام بی معنا خواهد بود."

فکر می کردم از تمامی آن بازیها خلاص خواهم شد، اما حالا... تنها کاری که می کنم گوش دادن به چیزهایی است که نگفتم.

نگفتم: "بارانی ات را درآر قهوه درست می کنم با هم حرف می زنیم."

نگفتم: "جاده بیرون خانه طولانی، خلوت و بی انتهاست."

گفتم: "خدا به همراهت. موفق باشی. خدا به همراهت."

او رفت و مرا تنها گذاشت تا با تمام آن چیزهایی که نگفتم زندگی کنم.

 

چهارشنبه بیست و ششم 4 1387

چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید:

چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟

چرا لبخندهایت آنقدر بی رنگ است؟

اما افسوس...

هیچ کس نبود. همیشه من بودم و من و تنهایی پر از خاطره.

آری با تو هستم...

با تویی که از کنارم گذشتی... و حتی یک بار هم نپرسیدی چرا چشم هایت همیشه بارانی است؟!

 

چهارشنبه بیست و ششم 4 1387

سر کلاس ادبیات معلم گفت:

 فعل رفتن رو صرف کن

گفتم: رفتم... رفتی... رفت...

ساکت می شوم، می خندم،

ولی خنده ام تلخ می شود

معلم داد می زند: خوب بعد؟ ادامه بده...

و من می گویم: رفت... رفت... رفت...

رفت و دلم شکست...غم رو دلم نشست...

رفت و شادیم مُرد...

شور و نشاط رو از دلم برد...

رفت... رفت... رفت...

و من می خندم و می گویم:

خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است

کارم از گریه گذشته که به آن می خندم.

دوشنبه بیست و چهارم 4 1387

دستشو طرفم دراز کرد، صدایم کرد، شوخی کرد، معذرت خواست، خندید، سر به سرم گذاشت. گفت: بابا بی خیال! دنیا دو روزه... سخت نگیر، آشتی؟گلفروش دوره گرد در خیابان می چرخید. وسط خیایان دوید و یک شاخه گل برایم خرید. خنده ام گرفت. خواستم بگویم: باشه آشتی... اما یک موتور سوار خودش و گل زیبایش را روی زمین پرپر کرد.

سال ها می گذرد و من از یادآوری آن روز شوم می سوزم.

 

يکشنبه بیست و سوم 4 1387
X