دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند.
نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت.
نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید.
اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد.
کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد.
شاید هم پنجره ای هست و من نمی بینم. شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد
من نمیرسد.
با این دیوارها چه می شود کرد؟
می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و
میشود اصلا فراموش کرد که دیواری هست
و شاید می شود تیشه ای بر داشت و کند و کند.
شاید دریچه ای، شاید شکافی ،شاید روزنی و شاید....
دیوارهای دنیا بلند است و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می
اندازد.
گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
آن طرف حیاط خانه ی خداست.
و آن وقت هی در می زنم در می زنم در می زنم و می گویم:
دلم افتاده تو حیاط شما,میشود
دلم را پس بدهید؟
کسی جوابم را نمی دهد.
کسی در را برایم باز نمی کند.
اما همیشه دستی دلم را می اندازد این طرف دیوار
همین....
و من این بازی را دوست دارم.
همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار.
همین که....
من این بازی را ادامه می دهم
و آنقدر دلم را پرت می کنم
آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند
تا دیگر دلم را پس ندهند
تا آن در را باز کنند و بگویند
بیا خودت دلت را بردار و برو
آن وقت من می روم و دیگر هم بر نمی گردم
من این بازی را ادامه می دهم...
جرمم، شیدایی است.
آماده ام که در میان آتش بروم.
یا در شعله های آتش ناپدید خواهم شد وقدم درراه آن سفر بزرگ خواهم گذاشت
ویااز آتش خواهم گذشت و به مقصود می رسم.
هر چه خدای خواهد ،آن خواهدشد.
من فرهادم.
همان فرهاد کوهکن.
من عشقم.
همان عشق که در فرهاد بود.
او نمی دانست و خود را می ستود.
من مجنونم.
همان مجنون صحراگردی که درسیاه چادرش،آوای نگاه لیلا برپاست.
من همه هستم و هیچ نیستم.
می گویم ،اما خموشم.
من کیستم؟
کلید قلعه تنهایی و پایان خاموشیم،جواب این سوال است.
خموشم،
اما می نویسم.
آنچه را می نویسم که دلم فرمان می دهد.
آنی را انجام می دهم که دلم می گوید.
شایدخود رابیابم شاید ....
گاهی وقت ها خوشبختی ها چه عمر کوتاهی دارند! در فاصله ی یک چشم به هم
زدن ثانیه هایی که احساس خوشبخت ترین انسان روی زمین را داری تبدیل به تنها
ترین آدم روی زمین می شوی...!
نمی دانم چرا ولی از وقتی که رفتی دست معرفت روزگار از شانه ام برداشته شد
تا کی باید تن به روابطی داد که فقط برای ارزش های ظاهریست و بویی از معرفت
نبرده است داد،یه دوستانی که اگر سراغشان نروی به سراغت نمی آیند.دلم می
خواهد از این قفس خود را رهاکنم و به دامان عقابان کبوترانه پناه برم.
معرفت و مرام گوی گمشده ای شده است که مردم آن را از چشم شهر حاشا
می کنند...!
دلم از این زمانه سخت تنگ است.
دیگر از این همه باران آشنا
که از پیاله ی دست های آسمان سر می رود
حیرت نمی کنم
از روزی که رفته ای
ماه شب های اینجا هم
اشک هایش را با ابرها پاک می کند...