به نام مهربانترين
سلام به همه دوستاي گلم مخصوصا آنيما،قاصدك،نفس و .....
احوالات شما؟
نميدونم چرا نمي تونم تو تبيان نظر بذارم!
اگه ميبينيد بهتون كم سر ميزنم فقط و فقط همينه و بس
هميشه به يادتون هستم و دوستون دارم!
راستي آنيما جان واسه داداشتون دعا كردم اميدوارم حالش بهتر شده باشه!
موفق و پيروز باشيد!
به نام مهربانترين
سلام دوستان
نميدونم من با تبيان نمي سازم يا تبيان با من
خلاصه من كوتاه اومدم
سايتي كه رو نظرات رو واسه خودش ويرايش كنه
نوشته هاي آدم رو حذف كنه بدون اينكه حداقل بگه چرا
نمي دونم شايد من بدم.
ديگه جرات نمي كنم اينجا پست بذارم
خلاصه اين آدرس جديد وبلاگ منه
unlocker.blogfa.com
خوشحال ميشم دوباره ببينمتون
پاسخ مدير سيستم وبلاگ ها: دوست عزيز سلام. هيچ يك از مطالب شما حذف نشده است بلكه به دليل يك سري مشكلات سخت افزاري دسترسي به اطلاعات از 9 خرداد به بعد با مشكل مواجه شده است كه به زودي اين مشكل برطرف خواهد شد. از شما خواهشمنداست به فعاليت هاي مستمر و خوب تان ادامه دهيد كه به زودي با امكانات جديدتر وبهتري در خدمت شما عزيزان خواهيم بود.
امروز صبح که از خواب بیدار شدی ،نگات می کردم امیدوار بودم که با من حرف بزنی ،حتی برای چند کلمه،اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی!
وقتی داشتی این طرف و اونطرف می رفتی تا حاضر بشی ،فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که واستی و با من حرف بزنی...
....اما خیلی مشغول بودی!
یک بار مجبور شدی منتظر بشی و برای یه ربع کاری نداشتی جز اینکه رو صندلی بشینی وبعد دیدمت که از جا پریدی .خیال کردم می خوای با من صحبت کنی ،اما به طرف تلفن رفتی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر بشی.
....تمام روز با صبوری منتظر بودم.....
با اونهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاٌ وقت نداشتی با من حرف بزنی .متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت رو نگاه می کنی ،شاید چون خجالت می کشیدی با من حرف بزنی ،سرت رو به سوی من خم نکردی.به خونه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری!
بعد از انجام دادن چمد کار ،تلویزیون رو روشن کردی .نمی دونم تلویزیون رو دوست داری یا نه ؟تو اون چیز های زیادی نشون میدن و تو هر روز مدت زیادی از روزت رو جلوی اون می گذرونی ،در حالی که درباره هیچ چیز فمر نمی کنی و فقط از برنامه هاش لذت می بری...
.....باز هم صبورانه انتظارت رو کشیدم
و تو در حالی که تلویزیون رو نگاه می کردی ،شام خوردی ،وباز هم با من صحبت نکردی .موقع خواب ...
فکر می کنم خیلی خسته بودی.بعد از اینکه به اعضای خانوادت شب بخیر گفتی ،به رخت خواب رفتی....
فوراً هم به خواب رفتی!
احتمالا متوجه نشدی که من همیشه در کنارتم و برای کمک به تو آماده ام .من صبورم ،بیش از اونچه تو فکرش رو می کنی.حتی دلم می خوام یادت بدم که تو چطور با دیگران صبور باشی.
من اونقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.
منتظر به سر تکون دادن ،دعا،فکر......
خیلی سخته که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی....
خب،من باز هم منتظرت هستم...
سراسر پر از عشق تو....
به امید اینکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدی.
دوستت دارم.روز خوبی داشته باشی..
دوست و دوستدارت: خدا
برگرفته از ارسالی های گروه هشت بهشت
به درخت آموختی
چهارفصل راببیندودربادوطوفان باران ، خودرا به توبسپارد
به من نیز بیاموز چهارفصل زندگی ام را ببینم وخودم را درنداشتن ها داشتن ها درغم ها وشادی ها
درازدست دادن ها وبه دست آوردن ها دربودن ها ونبودن ها به توبسپارم خدایا
به پرنده بال عطا فرمودی
که بگشاید وپرواز کند .
به عشق نیز شهامتی ده تادوست بدارد
ولی به اسارت نکشد
خدایا
توخورشیدرابرای روز آفریدی
تابادرخشش،روزمعناپیداکند
دردل من نیز نوری از عشق روشن کن
تادل معنا دهد.
در راهی بی نور قدم می گذارم
قدم هایی کوتاه نا مطمئن
جلوی راهم افسانه هایی را می بینم که هر کدام رازی پشت خود پنهان کرده اند
چهره ها و چشم هایی را می نگرم که دردی در دل خود نگاه داشته اند
از روی جوی خیابان ها می پرم تا راهم یکنواخت نباشد
ناگهان پایم پیچ می خورد تعادلم را از دست می دهم اما می دانم نمی افتم
دوباره پا در جاده می گذارم
سرم را رو به آسمان می کنم تا آبی آسمان ستایش کنم
دلم غمناک می شود
چون باز ابری سایه اش روی خورشید گسترد و نگذاشت غروب را ببینم
...
نا گهان ظلمت شکافت
آذرخشی فرود آمد ، و مرا ترساند
رگباری نشست بر شانه هایم از در همدلی
اما کوتاه
خواستم سایه را به دره رها کنم اما سکوت نگذاشت!
غروب
از سر نیاز باز می خوانمت
((خــــــــــــدا))
می دانی جز تو مرا کسی به سرای امید نمی برد
امید ...
همان امیدی که در سیاهی سایه های تاریک تنهایی ام گم شده
تو همیشه تنهایم گذاشتی و به حال خودم وا گذاشتی
می دانم این جسم خاکی بی تو هیچ معنایی ندارد
...
دست هایم مانده به درگاه پنجره
صدای واضحی مرا می خواند
آری غروب است
خیره می شوم به آیینه
کسی در آینه از من می پرسد
بی قراری باز
بی تابی
روی از آن بر می گردانم می گویم
مرا تابی نیست
اشتیاقی نیست
به این دنیا
شکوه از خود دارم چرا نور امید را هر از گاهی گم می کنم
به کنار آسمان می روم
دست هایم بلند می کنم می گویم
خدایا براستی که تو مهربان ترین مهربانانی پس از گناهم بگذر که تو تنها بخشنده مهربانی
خداوندا مرا ببخش که چشم بر حقیقتی بستم که برایم از روز روشن تر بود
خدایا مرا ببخش که آنقدر مغرور و خودبین بودم
می دانم جرم من این است که مرز بین عشق و دوست داشتن را نمی دانستم
مرزی به فاصله یک قدم و یک نگاه و یا یک جمله
خدایا مرا ببخش که جز شرمندگی چیزی ندارم
حال باید چه کنم
باید چه کنم تا از درگاهت بی جواب بر نگردم
بار الهی جز تو که من کسی را ندارم که از او بخواهم مرا ببخشد
خدایا مرا ببخش
ندانسته و بی آنکه بخواهم کسی را از خود ناراحت می کنم
مرا ببخش ... مرا ببخش
چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید:
چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟
چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟
اما افسوس که هیچ کس نبود ...
همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ...
آری با تو هستم ...!
با تویی که از کنارم گذشتی...
و حتی یک بار هم نپرسیدی،
چرا چشمهایم همیشه بارانی است...!!
بادی نیست
می نشینم لب حوض
گردش ماهی هاروشنی من گل آب
پاکی خوشه زیست
مادرم
ریحان می چیند
نان و ریحان و پنیر آسمانی بی ابر اطلسی های تر
رستگاری نزدیک لای گلهای حیاط
.....
چیزهایی هست
که نمی دانم
می دانم سبزه ای را بکنم خواهد مرد
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
چه درونم تنهاست
سهراب سپهرینوز چشمانت با چشمانم عشق بازی می کند
شاید باور نکنی!!!
در تمام شعرهایم
احساست می کردم ... ودلم
این غم دان پر درد
این صندوقچه اسرارت
هوای تو را بارها می کرد
و من قول تو را برای فردا ، بارها به او می دادم
و او مانند یک بچه از برای دیدنت
مدت ها غروب آفتاب را نظاره می کرد و
هنگامه شب مرا به اغما می کشاند....
و من عاجز از گفتن چیزها و ندانسته ها
بارها او را تنبیه می کردم.....!!!
نمیدانستم تو آنقدر برایم با ارزش بودی
که هم جسمم و هم دلم را صدها بار به جان کندن کشاندم
این من!!!
نتوانست هیچگاه بگوید که چه دردی دارد.....
و در تمام لحظه ها اشک خدا را هم بر روی دیدگانش می دید
اما...
امروز آن باران بوی دیگری داشت...
در حوالی گلدان خالی دلم
و صدای آن از بس که دلم خالی بود
می پیچید و ساعتها صدای باران برایم تکرار دقایق بی سرانجام بود
آن درد.....درد دیدن و نگفتن کاش می مرد